کریس هِجِز
ترجمه: پرویز شفا ـ ناصر زراعتی
همزمان با پیاده شدنِ نیروهایِ انگلیسی در مجمع الجزایرِ فاکلند که سربازانِ تعلیمندیده و نامُجهزِ آرژانتینی را بهسادگی درهم کوبیدند، مردمِ آرژانتین به درونِ پیلۀ پوچِ اساطیری عقبنشینی کردند؛ عملی که برایِ مردمِ آلمان در واپسین روزهایِ «رایشِ سوم» ناآشنا نبود. در مطبوعاتِ ملّی، هیچگونه اشارهای به شکست و هزیمتِ نیروهایِ آرژانتینی بهچشم نمیخورد؛ چنان بهنظر میرسید که ارتشِ بریتانیا در شُرُفِ از پای درآمدن است. زمانی که نیروهایِ آرژانتینی تسلیم شدند، تازه آن وقت بود که ضربهاش همچون موجی عظیم، کشور را تکان داد و از جا پراند.
شگفت اینکه مردمِ آرژانتین تبلیغاتِ حکومتِ خود را باور نمیکردند. بسیاری از آنان بهمن گفتند اینقدر فهم و شعور داشتند تا بدانند آنچه میبینند یا در مطبوعات میخوانند، دروغی بیش نیست. آنان میتوانستند به رادیو بی.بی.سی گوش کنند. میدانستند انگلیسیها درموردِ جنگ چه میگویند. اما با آمیزهای از سادهلوحی و بدبینی، میپنداشتند هر دو طرف دروغ میگویند. ترجیح میدادند وسواس بهخرج دهند. اغلب، بعضی از تبلیغاتِ مطبوعاتی و تلویزیونیِ خود را رد میکردند؛ البته نه پیامِ اصلی را که میگفت: «آرژانتین در حالِ پیروزی است!»
سقوطِ مجمعالجزایرِ فالکلند صدها هزار آرژانتینیِ خشمگین را در بوئنوس آیرس، روانۀ میدانِ پلازا دِ مایو و مقابلِ کاسا رو ساندا کرد تا برایِ ادامه دادنِ جنگ، درخواستِ اسلحه کنند. گزارشگرانِ خارجی موردِ حمله قرار گرفتند. اتومُبیلهایِ آنان واژگون و به آتش کشیده شد. گروهی از اوباش در معبری، مرا گیر انداختند. فقط زمانی توانستم جانِ سالم بهدر ببرم که بهشان گفتم: «من آلمانیام!» بهانهای ساختگی که موردِ پذیرشِ آنان قرار گرفت. حدس میزنم بهدلیلِ بور بودنِ مویِ سرم مُجاب شدند.
تمامیِ آن خشم و غیظِ در واقع میبایستی علیهِ حکومت میبود. اما در عوض، علیهِ «توطئهگرانِ» موهومِ «خارجی» بسیج شد که «در مقابلِ ملّت و سرزمینِ آرژانتین، صفآرایی کرده بودند»! صبحِ روزِ بعد، مطبوعاتِ دولتی بناکردند به توضیحِ اینکه چه اتفاقی افتاده است. نوشتند که: «آمریکا به آرژانتین رودست زده است!»
یکی از سرمقالهها چنین آغاز میشد: «ما میتوانیم یک اَبَرقدرت را شکست بدهیم، اما قادر نیستیم دو اَبَرقدرت را از پای درآوریم.»
و آنگاه، در همان روزهایِ پس از شکست، اُسطوره ناگهان غیبش زد! دوستانِ آرژانتینیِ من طوری رفتار میکردند که اصلاً انگار نه انگار اتفاقی افتاده؛ گویی هیچگاه جنگی در کار نبوده؛ گویی آن سرمستی و نشئگیِ جمعی رؤیایی نامطبوع بیش نبوده؛ شبی سرشار از اَلواطی و مستبازی بوده که بهتر است فراموشش کنند؛ یادآوریِ آن دور از خِرَد است! همه از مطرح کردنِ موضوع چندششان میشد.
صبحِ روزِ پس از شکستِ آرژانتین، از خواب برخاستم و احساس کردم که دیگر موجودی مسخشده و جانوری عجیبالخلقه نیستم. آرژانتینیها بارِ دیگر توانستند واقعیّت را دریابند و به آن واکنش نشان دهند. به حکومتِ نظامیان که اعضایِ آن بایستی زندانی میشدند، بهویژه با توجه به مارپیچِ نُزولیای که اقتصادِ کشور را در خود پیچید و مُختل کرد، اجازه داده شد بهتدریج محو شوند. واقعاً هیچکس نمیخواست آن جریانات به او یادآوری شود.
مارگریت دوراس، داستاننویسِ فرانسوی که در جنگِ جهانیِ دوم عضوِ نیرویِ مقاومتِ زیرزمینیِ فرانسه بود و در شکنجه و آزارِ هموطنانِ فرانسویاش که با دولتِ آلمان همکاری کرده بودند شرکت داشت، دربارۀ چنان لحظههایی مینویسد:
صلح قریبالوقوع بهنظر میرسد. گویی تاریکیِ ژرفی همهجا را فرامیگیرد. آغازِ فراموشی است. میتوان آن را دید… من رفتم بیرون، و صلح قریبالوقوع بهنظر میرسید. باشتاب برگشتم خانه و صلح هم دنبالم آمد. ناگهان از خاطرم گذشت ممکن است آیندهای هم وجود داشته باشد؛ همان سرزمینِ ناشناختهایکه قرار بود از درونِ این آشفتگی سربرآوَرَد؛ جاییکه هیچکس مجبور نباشد دیگر انتظار بکشد.
این فراموشیِ همهجانبه و عمومی اغلب بخشی از پیامدهایِ جنگ است. ترکیدنِ بادکُنکِ اُسطورۀ ناسیونالیستی، همچنانکه دیدیم چگونه صربها بهمُجردی که کوسووو از دست رفت به میلوسوویچ پشت کردند، بهمعنایِ از پای درآمدنِ کاملِ ویروس و اَنگلِ ناسیونالیستی نیست. اگرچه زیادهرویهایی که بهنامِ اهدافِ ناسیونالیستی انجام شده از یادها میروند یا موردِ بیاعتنائی قرارمیگیرند، اما اُسطورۀ ملّت و دولت دوامِ مضطربکنندهای دارد. این اُسطوره در قصههایِ ماجراجویانۀ پسربچهها در موردِ عملیاتِ قهرمانانه در خدمت به کشور، در بناهایِ یادبودی که برایِ ازپادرآمدگان برپا میکنیم و در یادمانهایِ بادقّت نوشتهشده، پرورش داده میشود؛ همچون آتشِ زیرِ خاکستر، در جامعه تداوم دارد تا چههنگام بهآهستگی سربرکشد و اعتبارِ ازدسترفتهاش را بازیابد.
در آمریکا، پس از جنگِ ویتنام، از رَجَزخوانی دربارۀ پیروزی فاصله گرفته شد و مدتی از اعتبار افتاد. ما مجبور شدیم خودمان را همانطور ببینیم که دیگران میدیدندمان. و این عمل همیشه هم خوشایند نبود. لااقل در دورۀ کوتاهی، معنایِ دروغ و فریب را درک کردیم. اما در سالهایِ حکومتِ رونالد ریگان، طاعونِ ناسیونالیسم احیاء شد. با برپاشدنِ جنگِ خلیجِ فارس، وقتی اهدافِ اساطیری و تحققناپذیرِ «نظمِ نوینِ جهانی» را پذیرفتیم و بهآن ایمان آوردیم، تبِ ناسیونالیستی بالا رفت. آلودگی و بیماریِ ناسیونالیسم اکنون لجامگسیخته بهحالِ خود رها شده و در پیشرویِ ما ملّتِ آمریکا بهسویِ جنگِ دیگری در عراق، کورکورانه و متعصبانه پذیرفته شده است؛ جنگیکه بهاندازۀ همان جنگ که در آسیایِ جنوبِ شرقی از آن بازنده بیرون آمدیم، ناشیانه طراحی شده است.
***
*) از آنجا که تعدادِ زیادی از آلمانیتباران و وابستگانِ حزبِ نازی در کشورِ آرژانتین زندگی میکنند، حکومتِ نظامیان از «توطئۀ جامعۀ جهانیِ یهودیان» علیهِ آرژانتین، گَزَکی درست کرده بود. (م)
فصلِ سوم
تخریب و انهدامِ فرهنگ
هنگامیکه جنگ آغاز میشود، نخستین ضایعه نابودیِ حقیقت است.
سناتور هایرام جانسون، ۱۹۱۷
در زمانِ جنگ، دولت درصدد برمیآید که فرهنگِ خود را تخریب و نابود کند. فقط زمانی که این تخریب و انهدام تکمیل شده باشد، دولت میتواند قلع و قمعِ فرهنگِ دشمنانِ خود را آغاز کند. در زمانِ منازعه، فرهنگِ راستین شورشگر و ضدِّحکومت محسوب میشود. وقتی دولت «هویّتِ ملّی» را تعریف و مُشخص میکند تا موردِ تأیید و پشتیبانیِ همگان قرار گیرد و اُسطورۀ جنگ ملّت را برایِ کسبِ افتخار ترغیب میکند، به کسانی که ارزشِ آن هویّت و درستیِ اُسطورۀ کذایی را زیرِ سؤال میبرند، اَنگِ «دشمنانِ داخلی» زده میشود.
هنر در زمانِ جنگ اهمیّتِ کاملاً تازهای مییابد. جنگ و اُسطورۀ ناسیونالیستی که به آتشِ جنگ دامن میزند، هنری را عرضه میکند شاملِ فرهنگِ عامیانه و سطحِ پایین، درامهایِ کمابیش تاریخیِ آبکی و پُرزَرق و برق و باسمهای، شعرهایِ بندِتُنبانیِ احساساتی و تئاتر و سینمایی که شکوه و جلالِ سربازانی را به نمایش میگذارند که در جنگهایِ گذشته یا اخیر، در راهِ سربلندیِ «مامِ میهن»، شرافتمندانه جان باختهاند. بههمین دلیل، بهمُجردی که جنگ پایان مییابد، آن چیزهایی که در جریانِ جنگ آنهمه ما را تحتِ تأثیر قرار میداد، دیگر رواج و قبولِ عام ندارد. آوازها و سرودها، کتابها، اشعار و فیلمهایی که در هنگامِ جنگ ما را تهییج میکنند، زمانی که منازعه خاتمه مییابد، آزاردهنده و مشکلآفرین میشوند و فقط به دردِ زنده کردنِ خاطراتِ نُستالژیکِ رفاقتهایِ دورانِ جنگ میخورند.
دولتهایِ درگیرِ جنگ فرهنگِ راستین و انسانیِ خود را در تنگنایِ خفقان قرار میدهند. زمانی که این تخریب و انهدام طبقِ دلخواه پیش برود، دولتها از نبودِ قید و بندهایِ اخلاقی و انتقادی استفاده میکنند تا به فعالیّتها و اقداماتِ خود برایِ از بین بُردنِ فرهنگِ مخالفانشان بپردازند. دولت با تخریبِ فرهنگِ راستین که به شهروندان امکان میدهد خود و جامعۀ خویش را موردِ بررسی و انتقاد قرار دهند، ساختارِ اخلاقی را به فساد میکشاند. نسخهای دستکاریشده از واقعیّت جایگزینِ آن میشود. دشمن از صفتهایِ انسانی عاری میشود. «هدف» اغلب در شکلهایِ آشکارا مذهبی، چونان تجلیِ ارادۀ الهی و تاریخی، موردِ تجلیل قرار میگیرد. همهچیز وقفِ مدح و اشاعۀ اُسطوره، کشور و هدف میشود.
در صربستان، آثارِ نویسندگانی چون دانیلو کیش و میلووان جیلاس در زمانِ جنگ، کمتر در دسترس بود. حتا اکنون هم یافتنِ کتابهایِ آنان دشوار است.
در کروات، هجونامههایِ گزندۀ میروسلاو کرلهژا که نیشدارترین متنهایِ توصیفی را دربارۀ مستبدانِ منطقۀ بالکان نوشته است، به فراموشی سپرده شد.
نویسندگان و هنرمندان افرادی مزاحم و باعثِ ناراحتی خوانده شدند. آنانکه دربارۀ گرایشهایِ نهفتۀ اجتماعی به نگارش پرداختند، از سویِ گروهِ جدیدی از تاریخنگاران، عالمانِ سیاسی و اقتصاددانانِ ناسیونالیستِ خودگُمارده، نادیده گرفته شدند.
نمادهایِ ملّی ـ پرچمها، سرودهایِ میهنپرستانه و تقدیمنامههایِ احساساتی ـ به فضایِ فرهنگی یورش میبرند و آن را در اختیارِ خود میگیرند. هنر با شعارهایِ مبتذلِ وطنپرستانه آلوده میشود. از همه مهمتر، استفاده از منابعِ فرهنگیِ ملّت امری است اساسی بهمنظورِ حمایت از بسیجِ مردم برایِ جنگ بهخاطرِ پوشاندنِ تناقضها و دروغهایی که برایِ تأیید و تأکید بر ضرورتِ جنگ، پیوسته رویِهم تلنبار میشوند. نمادهایِ فرهنگی و ملّیایکه این «جهادِ مقدس» را موردِ تأیید و پشتیبانی قرار نمیدهند، اغلب بهشکلِ بیرحمانهای از میان برداشته میشوند.
فرماندهانِ گروههایِ شبهِنظامی در بوسنی، برایِ محو و نابود کردنِ تمامیِ آثار و پروندههایِ مربوطبه همزیستیِ میانِ گروههایِ قومی، سخت به تکاپو افتادند. نمادهایِ نظامِ کمونیستیِ گذشته ـ که یکی از آنها شعارِ «برادری و وحدت» بود ـ تخریب و ضایع شدند. بناهایِ یادبودِ پارتیزانهاییکه در جنگِ جهانیِ دوم در مبارزه با نازیها جان باخته بودند و نیز فهرستِ اسامیِ آنان که آشکارا آمیزهای از گروههایِ قومی را نشان میداد، در کروات منفجر شدند. آثارِ ایوو آندرهیچ [نویسندۀ معروفِ یوگسلاوی، برندۀ جایزۀ ادبیِ نوبل] ـ که برخی از غناییترین مطالب را دربارۀ چندقومیّتیِ بوسنی نوشته است ـ بهدستِ صربهایِ بوسنیایی ویرایش و تدوینِ مجدد شد تا بهمنظورِ پشتیبانی از پاکسازیِ قومی، بتوانند بهشکلی حسابشده، از آنها نقلِقول بیاورند.
تمامِ گروهها خود را «مظلوم» میدانستند: کرواتها، صربها و مسلمانان. هریک افراطهایِ خود را نادیده میگرفتند و زیادهرویهایِ دیگری را با تحریفهایِ وحشتناک، برجسته میکردند تا سرانجام آتشِ جنگ در بوسنی شعلهور شد. نمایش و پرورشِ «مظلومیّت» مایۀ اساسیِ هر منازعهای است. این جریان بهشکلی آگاهانه و تعمدی، بهدستِ دولتها، با زیرکیِ خاصی، ساخته و پرداخته میشود. چیزی نمیگذرد که حیاتِ فرهنگی سرشار میشود از یاوهگوییها و تبلیغاتِ تحریککننده. این پیام که «ملّت و دولت شریفاند، هدف منصفانه است و جنگ اصالت و شرافت بههمراه دارد»، در اذهانِ شهروندان، بههر وسیله که شده ـ از نمایشهایِ تفریحی و سرگرمکنندۀ آخرِ شب گرفته تا اخبارِ بامدادی، از فیلمهایِ سینمایی گرفته تا داستانهایِ عامهپسند ـ زورچپان میشود. ملّت به خلسهای فرومیرود که تا پایان یافتنِ منازعه، از آن بیرون نمیآید. در بخشهایی از دنیا ـ جاهایی که منازعه همچنان لاینحل باقی میمانَد ـ ممکن است این خلسه نسلها طول بکشد.
***
ادامه دارد
این کتاب ترجمهای است از:
War is a force that gives us meaning
By: Chris Hedges
بخش دهم این مطلب را اینجا بخوانید.