کتاب هفته

از مجموعه قصه “پشمک و چیلی”/اثر یانا فوسن (آلمان)

در آپارتمان مشترک چهار فصل سال هیجان زیادی برپا است. امروز ۱۹ ژوئن است، یعنی اوج زمانی که سوفیا تابستان باید خودش را برای شروع شیفت تازه آماده کند. اما امسال او حتی برای ترک اتاق به خودش زحمت نمی دهد. فرانجو بهار، هنینگ پاییز و ویبکه زمستان با چهره هایی نگران جلوی در بسته ای ایستاده اند که روزها است آلبوم بی خیال نیروانا بی وقفه در آن پخش می شود.

هنینگ می کوشد صدایش را از صدای کورت کوبین بالاتر ببرد و با مشت بر در چوبی می کوبد: “همین حالا در رو باز می کنی یا در رو می شکنم. این کار رو واقعا می کنم”.

فرانجو بهار می گوید: “با تهدید بی شک به جایی نمی رسیم. باید با او در فضایی آرام صحبت کنیم و دریابیم چه ش شده”.  پاییز با چشم های سبز درخشانش نگاه تمسخرآمیزی به او می اندازد: ” عجب ایده ای! به نظر تو ما باید از پشت در با وجود این سرو صدا چطور باید از پس این کار بر بیاییم؟”

“سر من داد نزن. من اصلا مجبور نبودم اینجا باشم.” بهار با فوت تار موی هویجی رنگ را از روی پیشانی آفتاب سوخته اش پس می زند: “فراموش نکن که شیفت من هنوز به آخر نرسیده. من باید به خاطر فردا دوباره به اداره هواشناسی سر بزنم.”

“ما می دونیم.” زمستان دخالت می کند. زنی زیبا با موهای سیاه پرکلاغی، پوست روشن و چشمان آبی یخی: “خیلی لطف کردی که با این همه گرفتاری اومدی این جا”. بهار نگاه پیرومندانه ای به پاییز می اندازد که تمجید زمستان را نادیده گرفته است. در این لحظه، در اتاق سوفیا صدای آخرین ملودی لیتیوم پخش می شود و بعد برای چند لحظه سه فصل صدایی نمی شنوند، تا این که یک ناله خفه سکوت را می شکند.

“دیگه بسه!” هنینگ با چکمه سنگین راه پیمایی لگدی هدف گیری شده به در می کوبد، تخته شکاف برمی دارد،   قفل پس می نشیند و در با صدایی نخراشیده باز می شود. هر سه با چشمانی به هم فشرده می کوشند در اتاق تاریک و پر از دود جهت یابی کنند. سوفیا به رغم فشارهای شدید در هم فشرده نیست، اما در حال پک زدن به سیگار روی مبل لم داده و سر و وضعی غم انگیز دارد. با یک زیرسیگاری پر از ته سیگاری هایی که هنوز دودشان به هوا می رود و کارتن های پیتزایی که از آن ها بوی آزاد دهنده ای بر می خیزد. موهای همیشه ابریشمین و طلایی او حالا در رشته های چرب روی صورت درهم شکسته اش آویزان هستند و چشم های آبی زیبایش به گودی نشسته اند. او مات به جایی در برابر خودش خیره شده است.

“خوبی؟” مثل همیشه این ویبکه زمستان است که پیش از همه با خونسردی دست و پای خودش را جمع می کند: “اینجا نیاز به یک کمک حرفه ای هست.”

***

دو ساعت بعد دکتر ورنر گلوک روانکاو که تلفنی احضار شده، به آشپزخانه ای وارد می شود که سه فصل دیگر سال با بی صبری آن جا دور میز نشسته اند و انتظار توضیح وضعیت سوفیا تابستان را می کشند.

“همخانه شما به لحاظ روانی از کار افتاده س”. چهره دکتر گلوک هنگامی که روی آخرین صندلی خالی می نشیند، بیش از حد جدی است.

“از کار افتاده؟ اما او نه ماهه که هیچ کاری نکرده!” ویبکه یکی از ابروهای با دقت تاب برداشته و چون شبق مشکی اش را بالا می اندازد.

“او ظاهرا تاب انتظارات زیادی را که از او می رود ندارد. او دچار افسردگی شدید شده که بدخوابی و ترس هم به آن اضافه می شوند.”

“بیچاره سوفیا.” فرانجو بهار اندوهگین نگاهی به کوکتل بهاری خودش می اندازد، در حالی که هنینگ پاییز جام شراب تازه اش را یک نفس سر می کشد.

ویبکه زمستان که شراب داغ زمستانی اش دست نخورده جلوی او است، می پرسد: “چیکار می شه کرد؟ دو روز دیگه شیفت او شروع می شه. ما تو این مدت چطور می تونیم او رو دوباره سرحال بیاریم؟”

“دو روز دیگه؟ غیرممکنه. او نیاز به استراحت مطلق داره. من او رو به یه آسایشگاه می فرستم تا بتونه حسابی استراحت کنه. علاوه بر این، اونجا روش های درمانی مختلفی هست که به ش کمک می کنن. او همین حالا داره وسایلش رو جمع و جور می کنه.”

“وسایلش رو جمع می کنه؟” هر سه با ناباوری به او خیره می شوند. “اما… پس فردا اول تابستونه.” دکتر گلوک تنها شانه بالا می اندازد.

“من آماده ام.” سوفیا با چمدان زرد براقش ناگهان در چارچوب در ظاهر می شود. اینجا در آشپزخانه روشنی که آفتاب بهاری از پنجره بزرگ آن به داخل می تابد، او بیچاره تر به نظر می رسد. از آن موجود شاد همیشگی چیزی باقی نمانده است. او به سایه خودش تبدیل شده است. “متاسفم که شما رو تنها می ذارم.” حالا قطرات اشک روی گونه های رنگ پریده او جاری شده اند. دکتر گلوک از جا بر می خیزد و با نرمی بازوی او را می گیرد.

“به این چیزها فکر نکنین. شما حالا باید به خودتون فکر کنین و سالم بشین. این از هرچیزی مهم تره”.

“دکتر حق داره. برات بهبودی آرزو می کنیم.” صدای خشن هنینگ به صورتی غیرمتداول طنینی نرم پیدا کرده است. “نگران ما نباش. یه جوری باهاش کنار میاییم.” سوفیا به زحمت لبخندی می زند. بعد دکتر گلوک او را جلو می اندازد و به سرعت از آشپزخانه بیرون می برد تا نگاه های درمانده را نبیند که دیگران از روی میز با یکدیگر مبادله می کنند. به راستی بدون تابستان بر سر تابستان چه خواهد آمد؟

****

در اداره هواشناسی، وقتی در یک بعد از ظهر، هر سه فصل سال همراه و همزمان با هم وارد اتاق منشی رییس می شوند، حیرت آدم ها از حد خارج است. دوشیزه فنیگ منشی فورا رییس را از یک کنفرانس تلفنی خیلی مهم بیرون می کشد. هنینگ، فرانجو و ویبکه پشت سر هم وارد دفتر بزرگ می شوند. روی دیوار تابلوهای نقاشی چهار فصل آویخته اند. تابلوها چنان طبیعی به نظر می رسند که آدم دلش می خواهد وارد آن ها شود. آدم فکر می کند که غرش توفان پاییزی را می شنود، عطر چمنزارهای پر  گل بهاری را استشمام می کند، دانه های برفی را که از آسمان زمستانی می بارند می چشد و باد گرم تابستانی را روی پوست خودش حس می کند. اما فصل های سال امروز احساسی برای زیبایی های این آثار هنری ندارند و آقای کلیما که ضمن خاراندن پیشانی از پشت میز تحریر بزرگش به آن ها نگاه می کند، مدت ها است دیگر نگاهی به تابلوها نیانداخته است.

هنوز فرانجو بهار طرحی از مشکل ارائه نداده، رئیس خشمگین فریاد می زند: “یعنی چی؟ همه ش درباره خستگی از کار می شنوم. این خانم فقط سه ماه از سال کار می کنه و بقیه سال عاطل و باطله. حالا من چی باید بگم؟ می دونین من آخرین بار کی به مرخصی رفته م؟” سه مخاطب طبعا این را نمی دانند و برای آن ها فرقی هم نمی کند. “سال ها پیش، سال ها.”

فرانجو سعی می کند حرف را به مسیر اصلی ی خودش هدایت کند: “ظاهرا این که آدم ها توی این سال های آخر از تابستان چندان راضی نبوده اند، برای سوفیا گران تمام شده است.”

“تعجبی نداره. خب شلختگی کرد. روی کار او به زحمت می شد اسم تابستون گذاشت.”

هنینگ با عصبیت می گوید: “اما این تقصیر سوفیا نبود، بلکه تقصیر شما بود.”

“تقصیر من؟”

“اون چطوری می تونست بدون آفتاب یه تابستون قشنگ ارائه بده؟ و اگه اشتباه نکنم اعتصاب به این دلیل اونقدر طولانی شد که شما تازه آخر اوت بود که اضافه کردن حقوق ها رو قبول کردین.”

آقای کلیما می غرد: “من از سندیکاها متنفرم. خیلی خب، حالا من قبول می کنم که بخشی از تقصیر تابستان گذشته از من بود، اما مهم تر از اون اینه که امسال همه چیز خوب پیش بره. این آسایشگاه کجا است؟ چطور می تونیم اونجا بریم؟ اون می تونه پاییز به اونجا بره، اما نه در آستانه شیفت خودش. این رو بهش بگین. او باید خودش رو جمع و جور کنه”.

زمستان بی کلام یک ورق کاغذ زرد را جلوی دماغ کلیما می گیرد که او با ناباوری از همه سو ارزیابی می کند: “این کار یعنی چی؟”

“یه گواهی پزشکی. سوفیا باید دست کم تا آخر جولای استراحت کنه و ما باید به جای این فحاشی ها یه فکر درست و حسابی بکنیم”. نگاه سرد او حتی آقای کلیما را لال می کند. “همونطور که می دونین، ماموریت فرانجو بهار نیمه شب فردا تموم می شه و سوفیا تابستان باید کارش رو آغاز کنه، اما چون او فعلا در این موقعیت نخواهد بود، ما وکالتی می خواهیم که جای او رو پر کنیم.”

“وکالت؟ و چه تصور می کنید؟ که من همین حالا یک کاغذ امضا می کنم و همه چیز درست می شه؟ اینجا قواعدی وجود داره. قواعد و قوانینی روشن. چنین حرکتی از امروز به فردا شدنی نیست.”

ویبکه، با خونسردی لبخند می زند و می گوید: “مجبور هم نیستید. ما تا پس فردا وقت داریم.”

آقای کلیما که به تناوب سرخ و رنگ پریده می شود، می نالد: “و اگه موفق نشدیم؟ نمی خوام بدبین باشم، اما اونطور که من این دکان رو می شناسم، باید  واسه یک هرج و مرج حسابی آماده باشیم.”

****

با این که آقای کلیما همه بخش حقوقی خودش را تجهیز کرد، وکالت به موقع آماده نشد. هوا درست از نیمه شب ۲۱ ژوئن وارد یک وضعیت فوق العاده آنارشیستی شد. توفان غرید: “این شانس ما است.” و باعث شد که سایر هواهایی که با ماهی ۴۰۰ یورو استخدام شده بودند بشتابند: “حالا نوبت ما است.” بدون این که کسی متوجه شود، توفان و رگبار تگرگ و باران یخی و گردباد زمین را نشانه گرفتند. اندکی بعد باران یخی از آسمان شلاق کشید و  خیابان ها را مثل آینه به سرسره ی صیقل خورده تبدیل کرد. خودروهایی که برای تابستان برق انداخته شده بودند، زیر دانه های تگرگی که به درشتی تخم مرغ بودند آبله رو شدند. باد هرچه را به اندازه کافی میخکوب نشده بود، در میان خیابان ها جارو کرد، مردم در خانه هایشان برابر تلویزیون ها سنگر گرفتند و به تماشای تاثیرات این توفان قرن نشستند: سیل، خانه های بی سقف و درختان سرنگون شده. تا این که بالاخره از آن ها خواسته شد تلویزیون هاشان را خاموش کنند، زیرا آذرخش ها از میان ابرهای فشرده آسمان سیاه می توانستند همه چیز را بسوزانند.

***

دو شبانه روز هواهای بد و خودپسند خشم خودشان را خالی کردند تا ظاهرا بخش حقوقی اداره هواشناسی سرانجام راه گریزی در قانون شرکت ها پیدا کرد. فرانجو، هنینگ و ویبکه در حالی که خودشان را برای حفاظت در برابر تگرگ با چتری کلفت مجهز کرده بودند،  به سوی آقای کلیما راه افتادند که بعد از این چند روز به نظر می رسید برای او هم اقامتی در آسایشگاه روانی سودمند خواهد بود.

هنگامی که سه فصل در برابر او ظاهر شدند، از پا افتاده شانه ای تکان داد و گفت: “باری، به نظر می رسه یافتن جانشینی برای تابستان امکان پذیر باشه”. فرانجو ورم روی پیشانی اش را خاراند و گفت: “خدا رو شکر”. به رغم همه احتیاط ها یک دانه عظیم تگرک به پیشانی او اصابت کرده بود. آقای کلیما ادامه داد:”با این همه، یک مشکل وجود داره. فقط یکی از شما سه تا می تونه اجازه این کار رو داشته باشد و او با نهایت تاسف می تونه فقط هوایی رو بیاره که در حوزه امکاناتش هست”.

هنینگ نیم خیز می شود و به تندی چشم در چشم کلیما می دوزد: “از حرف شما چی باید فهمید؟”

“متاسفانه همونی که گفتم. شما نمی تونید کار رو بین خودتون تقسیم کنید. یکی از شما باید همه شیفت رو تقبل کنه و تنها هوای فصل خودش رو در اختیار داره”.

یک جفت چشم آبی یخی و یک جفت چشم سبز به فرانجو خیره می شوند که با سردرگمی به آن ها می نگرد: ” چطور؟ من؟” با عصبانیت کله فرفری اش را تکان می دهد.

هنینگ شتابزده می پرسد: “پس کی؟ در هر حال تو از همه به تابستون شبیه تری.”

فرانجو مثل کسی که تحقیر شده باشد، دست هایش را روی سینه صلیب می کند و می گوید: “مثل همیشه. چرا من به عنوان یه فصل سال مستقل پذیرفته نمی شم؟  من که پیش تابستون یا فصل یدکی نیستم، من بهارم”.

ویبکه دشنامی زیرلفظی می دهد که تنها هنینگ می تواند آن را بفهمد. نگاهی سنگین به او می اندازد. در این موقعیت بی تردید فکر خوبی نیست که فرانجو را بیش از این عصبانی کنند.

“اینو می دونیم. تو بهار هستی”.

“که تا همین حالا سه ماه تمام سخت کار کرده، خیلی سخت. من دیگه رمق ندارم”.

آقای کلیما التماس می کند: “ما به شما نیاز داریم”.

در حالی که فرانجو به ویبکه چشم دوخته که با بی حوصلگی به لاک تازه ناخن اش نگاه می کند، هنینگ دوستانه روی شانه اش می کوبد و می گوید: “قبول کن دیگه رفیق. عوضش من وظیفه ظرف شویی ت رو انجام می دم”. فرانجو خطاب به ویبکه می گوید: “انگار قضیه هیچ ربطی به تو نداره؟”

– “من هیچ حرفی ندارم، اما می ترسم با برف و سرمای زیر صفر نتونم جانشین مناسبی واسه تابستون باشم. اونوقت همه دوباره از فاجعه جوی حرف خواهند زد”.

آقای کلیما ناله خفیفی سر می دهد.

“باشه. قبول می کنم”. فرانجو سرانجام تسلیم می شود.

***

ژوییه نزدیک می شود و فرانجو هرکاری در توان خود دارد انجام می دهد تا یک ماه زیبا به مردم تقدیم کند. حتی شب های خمار و هوای آفتابی و روشن تا ابری هم باعث نمی شوند هوایی را که پیش تر در حد کمال مصرف کرده همچنان حفظ نکند. با این همه، به رغم همه زحماتی که می کشد، نمی تواند به بیش از ۲۲ درجه سانتی گراد برسد.

در حالی که ویبکه بعد از آن جنگ اعصاب فعلا وقت خود را در آپارتمان کم سکنه صرف بهداشت و زیبایی و پوست و حمام پر از کف و چرت های بی پایان و مصرف کرم های گرانقیمت می کند، هنینگ عادت کرده است که هر روز در آسایشگاه روانی به دیدار سوفیا برود. امروز، ۳۱ ژوییه، او مسلح به یک دسته گل تازه چیده در برابر در ساختمان قدیمی ایستاده است که پارکی آن را از سه سو در میان گرفته است. در راه اتاق انفرادی سوفیا در طبقه دوم او با دکتر گلوک برخورد می کند.

“حال بیمار حالا خیلی بهتر شده. او اینجا بالاخره آرامشی رو که به ش نیاز داره، پیدا کرده و تجدید نیرو می کنه.  اگر همینطور پیش بره، شاید وسط اوت بتونه دوباره مشغول کار بشه. ملاقات های شما براش خیلی خوبن. او هر بار واقعا سرزنده تر می شه”. چهره هنینگ، وقتی این را می شنود، اندکی سرخ می شود و با شرمندگی شتابزده خداحافظی می کند. با قدم هایی شتابان در میان راهروی دراز از برابر تابلوهایی که بیماران کشیده اند می گذرد، تلنگر خفیفی به در اتاق شماره ۲۳ می زند و وارد می شود.

سوفیا در هم فشرده روی صندلی چرمی قهوه ای تیره کنار پنجره نشسته و چنان ناله می کند که قلب آدم می شکند.

“چی شده؟” هنینگ با یک قدم بلند به او می رسد، دسته گل را بی توجه روی زمین می اندازد، در برابر او زانو می زند و می گوید: “چه اتفاقی افتاده؟”

“بس نیست، هیچوقت بس نیست”. با لکنت زبان و بی ربط این را می گوید و صورت اشک آلودش را به سوی او بر می گرداند: “هرگز کافی نیست”. هنینگ با درماندگی موهای او را نوازش می کند که مثل حجابی طلایی شانه هایش را پوشانده است تا این که متوجه می شود او یک روزنامه را در دست راست منقبض خود می فشرد. با تلاش زیاد و حرف های دلنشین موفق می شود روزنامه را از میان انگشت های خشک سوفیا خارج کند و صفحات آن را با تیترهای تحریک کننده ورق بزند.

تابستان عزیز، تو یه احمقی!

سپاسگزار برای هیچ!

***

“یه بازگشت تلخ!” دکتر گلوک  با نگرانی سرش را تکان می دهد و از بالا به سوفیا نگاه می اندازد که رنگ پریده روی تخت دراز کشیده است. به شکرانه آرامبخش ها، تنفس او آرام و متوازن شده است، چشم ها بسته شده اند. شاید خفته باشد. “این اتفاق نباید می افتاد. روزنامه رو از کجا گیر آورده بود؟ اون هم حالا درست بعد از این درمان موفقیت آمیز؟ این مخالفت رسمی و ناعادلانه واسه نابود کردن او کافی بود”.

“یعنی نمی تونه تو ماه اوت به سر کار برگرده؟”

“شما دیگه به کجا فکر می کنین؟ نه. معلومه که نه”.

“مهم نیست”. هنینگ یک صندلی کنار تخت سوفیا می گذارد و روی آن می نشیند. او خوشحال است که اینجا توی آسایشگاه دست کم ظاهرا بیمارها دسترسی به اینترنت ندارند. این که صفحه فیس بوک “بهار، احمق، پاییز و زمستان” دیروز توانسته است به دو میلیون عضو خود خوشامد بگوید، احتمالا بقیه رمق سوفیا را هم خواهد گرفت. او دست هم خانه اش را، که همیشه نسبت به او احساسی عاشقانه داشته است، در دست می گیرد. از همان آغاز هستی آفتابی او را دوست داشت که با یک لبخند می توانست تمام یک فضا را روشن کند. او از انسان هایی خشمگین است که می توانند اینطور بی رحمانه تابستان را بدون آگاهی از واقعیت محکوم کنند و رضایت آن ها را اینقدر دشوار می شود تامین کرد. میان دندان های به هم فشرده حرف سوفیا را تکرار می کند: “هرگز کافی نیست. حق با تو است. برای اون ها هرگز کافی نیست”. در حال مراقبت از تخت تصور می کند که وقتی روز ۲۳ سپتامبر برسد چه هوایی به ارمغان خواهد آورد. وقتی او سه ماه تمام با توفان های پاییزی و شلاق باران و سرما به شکار آدم ها بپردازد، آنوقت آن ها آرزوی بازگشت همین تابستان نه چندان گرم را خواهند کرد.

وقتی سوفیا تا حدودی بی حس از آرام بخش ها چشم می گشاید، متوجه می شود که شب فرارسیده است. روشنای ماه شب چهارده از میان پنجره به درون می تابد و چهره هنینگ را تابان می کند. او، در حالی که همچنان دست سوفیا را در دست دارد به خواب رفته است. سوفیا صورت چهارگوش زیتونی مرد را با آن موهای بسیار کوتاه بلوطی زیر نظر می گیرد. در همین لحظه او بیدار می شود و از جا می جهد.

“بیدار شدی؟ حالت چطوره؟”

“مرسی کمی بهترم”. آب دهانش را قورت می دهد: “به نظر می رسه که بدون من کارها خوب پیش نمی ره”.

“خیلی هم خوب پیش می ره. تو که آدم ها رو می شناسی. همیشه چیزی واسه نق زدن دارن. فرانجو خیلی خوب کار می کنه. واقعا”.

سوفیا، با ناامیدی به نقطه ای در برابر خود خیره می شود: “خوب کار می کنه! این کافی نیست. هیچوقت کافی نیست”. با نومیدی سر تکان می دهد.

“همه خیال می کنن تابستون بودن بهترین شغله. سه ماه هوای خوب ساختن و بعد نه ماه تعطیل. هیچ کس به فشاری که دائم به من وارد می شه و به این مشکل فکر نمی کنه که ممکنه هوا یکدفعه اعتصاب کنه و روز پنجم اوت فقط مه و نم نم بارون در اختیار من باشه”.

هنینگ با لحنی قاطع می گوید: “تو نباید به انتظارات بی جای دیگران فکر کنی، وگرنه خودت رو داغون می کنی”.

“گفتنش واسه تو راحته. هیچکس از پاییز انتظار نداره که قشنگ ترین فصل سال باشه. هیچکس از تو انتظار نداره که امکان نمایش فیلم در هوای آزاد و پیک نیک و قایق رانی و والیبال ساحلی و عروسی زیر آسمان باز رو فراهم کنی…”

“خیلی خب. حق با تو است. موقعیت من فرق می کنه، اما یه چیز رو با اطمینان می دونم: اگه تو همه این ها رو از خودت انتظار نداشته باشی، دیگران هم از تو انتظار نخواهند داشت”.

سوفیا با سردرگمی به او نگاه می کند. هنینگ در حالی که نفس عمیقی می کشد، بر روی او خم می شود و می گوید: “علاوه بر همه این ها، کار که تو زندگی همه چیز ما نیست. هست؟” در حالی که لب هایش میلی متر به میلی متر به لب های او نزدیک می شوند، چشم های سبزش می درخشند.

سوفیا با صدای لرزان می پرسد: “داری چیکار می کنی؟” هنینگ لبخند می زند: “در نهایت تصمیم دارم ببوسمت”. دستپاچگی در چشم هایش شعله می کشد. سوفیا را ظاهرا تا به حال هیچ مرد یا زنی نبوسیده است.  او فصلی با احساس مسئولیت است که خودش را فقط و فقط وقف شغلش کرده است. تا حالا.

“ما اجازه این کار رو نداریم”. سوفیا این را در حالی می گوید که صورتش را به سمت او بلند کرده است.

هنینگ می پرسد: “کی گفته؟” بعد سوفیا لب های او را حس می کند. خنک و توفانی، مثل یک روز تمام عیار پاییزی.

****

برای دکتر گلوک سلامتی شتابناک بیمارش به یک معمای بزرگ می ماند: “حیرت آوره، حیرت آور!” از زمان از پا افتادن سوفیا تنها دو هفته گذشته ، اما زن جوان کاملا تغییر کرده است. خواب او عمیق و بدون کابوس است، اشتها، چاله های روی گونه و انحناهای بدنش که تا همین چند روز پیش به شدت لاغر شده بود، برگشته اند. به زودی دکتر دیگر دلیلی ندارد که صوفیا را به خانه نفرستد، فقط به شرط آن که او مراقب خودش باشد و به درمان روزانه خود ادامه بدهد.

***

به محض آن که تشریفات بوروکراتیک برای پایان دادن به وکالت فرانجو از امروز به فردا انجام می شود، صوفیا کارش را از روز ۱۵ اوت با تحرک زیاد آغاز می کند. در حالی که همکاران اداره هواشناسی حدس می زنند که حالا یک تابستان رنگ پریده و بیمار شیفت خود را آغاز خواهد کرد که باید او را با دستکش ابریشمی نرم لمس کنند، سوفیا در نخستین قدم به آن ها درس بهتری می دهد. او مثل یک گردباد تابستانی با چشمانی درخشان و موهای افشان و خلق خوشی که به سرعت به دیگران سرایت می کند، چنان در میان بخش ها می خرامد که موج داغی به راه می اندازد. به این ترتیب، در پی حرارت معتدل هفته های گذشته، تابستان قرن از راه می رسد. از صبح تا شب خورشید در آسمان آبی درخشان می درخشد و به انسان ها، حتی در سایه، گرمای رویایی ۴۲ درجه را هدیه می کند. سوفیا در یک گردش زمینی شناگرانی را می بیند که تنگاتنگ یکدیگر در ساحل دراز کشیده اند و چهره های خوشبخت بستنی فروشان و بچه های شاد را مشاهده می کند که مدرسه شان به دلیل گرمای شدید تعطیل شده است.

***

روز دهم سپتامبر هنینگ با چشمانی درخشان نفس بریده وارد آشپزخانه می شود: “خبرهای خوب و مهمی دارم”. تی شرت تنگش به بالاتنه عضلانی او چسبیده و عرق از پیشانی خود می سترد. در میان حرکت، وقتی سوفیا را می بیند که بی حرکت روی میز نشسته است، می ایستد. چون سوفیا برخلاف همیشه با هیچان به گردنش آوریزان نمی شود، با احتیاط به او نزدیک می شود: “حالت خوبه؟” سوفیا، با ناراحتی سرتکان می دهد و روزنامه بیلد امروز را به طرف او می گیرد:

داغ تر از جهنم، تابستان هولناک ادامه دارد!

سوفیا می نالد: “من دیگه نمی تونم. هیچوقت درست نیست، هیچوقت کافی نیست”.

“بس کن دیگه!” هنینگ روزنامه را به زمین پرت می کند و دست روی گونه سوفیا می گذارد: “تو فوق العاده ای. کارت عالیه. این تابستون… کامله”. قطره ای عرق روی پیشانی اش می غلتد: “اینطور داغ! اینطور پر و پیمون. کارت رو عالی انجام دادی. این ها اون پایین همه شون تخم ماهی هایی هستند که قدر یه تابستون خوب رو نمی دونن”.

“تو اینطور فکر می کنی؟”

“یه چیزی رو باید بهت بگم: آدم ها رو هیچوقت نمی شه راضی کرد. هرچی می خوای زحمت بکش. اون ها همیشه چیزی واسه نق زدن دارند. شاید تقصیر نداشته باشند. این تو طبیعت اون هاس. اما ما نمی ذاریم این موضوع حالمون رو بگیره. درسته؟”

سوفیا کمی نامطمئن به کندی سر تکان می دهد:”درسته”.

“ما از همین امروز هر کاری دلمون می خواد می کنیم”. اکنون چشم های آن ها شروع می کنند با ذوق زدگی درخشیدن.

“تو نگفتی خبرهای تازه ای داری؟”

“درسته”. هنینگ از داخل یکی از جیب های پشت شلوارش ورقه نسبتا پر چین و چروکی را بیرون می کشد و در حالی که آن را در دست دارد، پیروزمندانه به دور خود می چرخد: “من واسه خودمون کار مشترک درخواست کردم و با درخواستم موافقت شده. ما حالا اجازه داریم شیفت هامون رو تقسیم کنیم”.

“مگه می شه؟ چطور موفق شدی؟”

“چند نفر تو بخش حقوقی به من یه لطفی بدهکار بودند. می دونی یعنی چی؟ ما می تونیم از همین حالا با هم کار کنیم و از دسامبر تا ژوئن به مرخصی بریم”.

“این عالیه”.

“آره”. هنینگ با نیشخندی شیطانی دست هایش را به هم می مالد: “و اون ها اون پایین کبود می شن!”

فصل های درهم برهم سال

کارشناسان در برابر یک معما قرار گرفته اند. از زمان ثبت هوا تا امروز هرگز در نیمه دوم سال نوسان حرارت و تغییر هوا به اندازه امسال سابقه نداشته است. روزنامه بیلد با مردم گفت و گو می کند:

هنریته پی از اچ گلایه می کند: “آدم نمی داند چه باید بپوشد”. “صبح هشت درجه س و ظهر یکدفعه داغ داغ می شه”، “هوای متغیر می تونه سلامتی ما رو به خطر بیاندازه”. ولفگانگ فا از “و” می گوید: “من دیروز به شدت سرما خوردم چون با شورت و صندل به میدان گلف رفتم. کنار سوراخ هفت یکدفعه گرفتار بارون موضعی شدم و حرارت هوا تا چند درجه بالای صفر پایین آمد”.  هواشناسان از همه جهان تب زده دنبال توضیحی برای دمدمی بودن فصل های سال می گردند. طبعا بیلد جریان را برای شما دنبال خواهد کرد.

*