ویرایش دوم مجموعه شعر “پدر و پسر” از مجید نفیسی با افزوده شدن چند شعر و نامه ای از سیمین بهبهانی توسط نشر آنلاین شهروند منتشر شد.

شهروند قبلا از مجید نفیسی مجموعه های “گنج عزت” و “سرگذشت یک عشق” را به صورت آنلاین منتشر کرده است که در وبسایت شهروند قابل دسترسی هستند.

 

برای معرفی مجموعه ی پدر و پسر، شعر “کودک و دریا” و نامه ی سیمین بهبهانی را برایتان انتخاب کرده ایم که می خوانید.

پی دی اف این کتاب را در سایت شهروند در بخش تازه های نشر بخوانید.

 

نامه‌ای از سیمین بهبهانی

آقای مجید نفیسی عزیزم!

کتاب “پدر و پسر” شما را خواندم. قبلا هم از شما شعر زیبایی در “چشم‌انداز”، اگر درست یادم باشد، خوانده بودم. از دوستان اصفهانی هم درباره‌ی استعداد شگرف شما در نوجوانی خیلی داستانها شنیده‌ام. شما توانسته‌اید ساده‌ترین و بی‌تکلف‌ترین واژگان و عواطفی را به شعر دعوت کنید که تاکنون به آن راهی نیافته بودند. شگردها و واژ‌یابی‌هایی به کار بسته‌اید که راه ورودِ همه‌ی تظاهراتِ زندگی را به شعر گشوده‌اند. آفرین بر شما! از راه دور مادرانه می‌بوسمتان. خداوند، پدر و پسر را در امن حمایت خود از هر گزند محفوظ بدارد. منتظر آشنایی بیشتر با کارهایتان هستم.

یازدهم ژانویه ۲۰۰۲ تهران

کودک و دریا

دریا گفت: “کودک را به من بسپار!

گهواره ی امواج من

از دست های خسته ی تو زیبنده تر است.”

“آزاد” در پتو و کلاهِ پُرچینَش

چون گُلی می نمود

شُکفته بر سینه ی من.

خم شدم تا به صدفی

این هرزه گوی پیر را از خود برانم

شگفتا! بر سینه ی شنی خاک

شیشه ی خالی آبجویی یافتم.

“آه ای دریا، دریا، دریا!

آیا ارمغان تو این است؟

این است آن موسایی که از بارگاه فرعون برگرفتی

تا این سوی اقیانوس

در پیش پای من زمین بگذاری؟

از دست های همیشه گشوده ی میهن

و شهرهای شلوغ هند

و بیشه های بکرِ سراندیب

و آبهای سبز گذشتی

تا این چنین به ریشخندم بگیری؟

تُفی به ریش سفیدت!”

“آزاد” تکان نمی خورد

انگار به مکالمه ی من و دریا گوش می داد.

شیشه ی خالی را پرتاب کردم

تکانی خورد و در موج ناپدید شد.

“من راهِ درازی آمده ام

از آب های گرم اقیانوس هند

تا تبعیدگاهم درین کرانه ی “آرام”

و اینک تو

که ساحل را به ساحل پیوند می دهی

چنین نمک به زخمَم می پاشی؟

آخر ای هرزه گوی پیر

در دست های خالی خود چه داری

که به آن می بالی؟

جز گوش ماهی های لب شکسته

جز شیشه های خالی؟

در گهواره ی امواج تو

از کودکانِ زندان و تبعید خبری نیست

از قبر گمشده ی برادرم

از قلبِ تیر خورده ی همسرم اثری نیست

نه نشانی از چشمانی که پژمرد

نه یادی از انقلابی که افسرد.

بهارِ آزادی من کو؟

شورشِ خانه سازی

و جوششِ نفتگران کو؟

بستنِ کاخ ها

و گشودنِ آغوش ها کو؟

شکستنِ وهم کهن

و ریختنِ طرح نو کو؟

از بندیانِ اوین چه خبر؟

از آوارگان جنگ

از آرزوهای بی حاصل

از شهرهای ویران

از کُردِ خون چکان

از زنِ کفن پوش؟

مرا بگو

که اینهمه به انتظارت نشستم

مرا بگو

که هر عصر به پیشوازت آمدم

تا بر زخم های خود مرهمی بیابم

ولی جز رفت و آمدِ امواجِ بی اعتنای تو

چه یافتم؟”

“آزاد” تکانی خورد

پتوی او را گشودم

چشمانش از همیشه درخشنده تر می نمود.

“آه آزادِ من، آزادی من!

در سرزمین بیگانه به دنیا آمدی

در چشمانت اما

سوسویی از آن سرزمین دور می بینم.

بر زخم های من مرهم خواهی گذاشت؟

از آرزوهای من سخن خواهی گفت؟”

دست هایش را به اطراف می چرخاند

گویا می خواست چون رهبر ارکستری توانا

به امواج خشمگین دریا

و حرف های دیوانه وار من

هماهنگی دهد.

“نه! این سزاوار نیست

از آن همه آرزوهای بربادرفته

شیشه ی خالی آبجویی به ارمغان آورده است

و اکنون از من می خواهد

که ترا ای کودکِ آرزوهای آینده

به گهواره ی امواج او بسپارم.

اگر به آبت افکنم

ترا به بوشهر یا معشور خواهد رساند؟

در صندوقِ سربمُهرت

به تو شیر خواهد داد؟

و آروغت را به موقع خواهد گرفت؟

ترا چون موسایی

به فرعون گِزیدگانِ آنسوی ساحل

به هدیه خواهد داد؟

آه آزادِ من!

آیا ترا به کوچه های گرمازده

به باغ های گُر گرفته

به دشت های خالی

به کوه های خاموش خواهد برد

تا به پژواکِ قیل و قالِ کودکانه ای گوش دهی

که روزگاری محفل دوستانه ی ما را آکنده بود

و اکنون در میدان های تیر

به خاموشی گرائیده است؟

آیا جوانه های تازه را خواهی دید

و به کودکانِ نورسیده خواهی گفت

که این تبعیدی نخفته است

که قلبِ او هنوز

با قلبِ آنان می زند؟

بگو اگر چنین است

ترا به گهواره ی امواج او بسپارم

که شاید فرعون، خود منم

و تو موسایی که مرا وامی گذاری

تا طرحی نو دراندازی.”

با دست های ناتوان خود

بر سینه ی شنی خاک گودالی کندم

“آزاد” را در آن نهادم

و به آب زدم.

در هیاهوی موج

فریادِ بچه ها را می شنیدم

که در تپه های اوین تیرباران شدند.

“نه ای دریا!

چرا گُلِ سینه ی خود را

به سوی تو پرتاب کنم؟

چرا خود موسای تو نباشم؟

مرا در گهواره ی امواج خود بپیچان

از نهنگ ها و کوسه های خود مترسان

از سراندیب و چین و ماچین بگردان

تا آب های خلیج

تا دست های همیشه گشوده ی میهن

تا آفتابِ عریان

تا سلام ها و خسته نباشی ها

تا کاسه های آبِ خنکِ دوستی؛

ای هرزه گوی پیر!

اگر ترا اندک توانی هست

مرا فروبَر و به آنسو بازگردان.”

به آبِ سبز که رسیدم

برگشتم و نگاه کردم

“آزاد” در پتو و کلاهِ پُرچینَش

خفته می نمود.

در موجِ خشمگین

دیگر چیزی ندیدم.

ژوئن ۱۹۸۸