قرار است هر ماه بخش کوچکی از شهروند را ویژه تازههای ادبیات آن ماه کنیم. نگاهی خواهد بود به آنچه در آن ماه در جهان در شعر و داستان و نظر مطرح است. در این بخش به معرفی کتابهاییکه به شهروند رسیده نیز می پردازیم. ویراستاری این بخش را تا آنجا که در توان دارم انجام خواهم داد. اما یک دست بی صداست. نوشتهها و پیشنهادهای خود را برای ما بفرستید. به آدرس نیوز ات شهروند دات کام(news@shahrvand.com). ما را یاری کنید تا هر ماه پربارتر از ماه پیش با شما گفتگو کنیم.
سخن ماه
شش سال دیگر در چنین روزهایی مردم بسیاری از کشورهای این سوی جهان یکصدمین سالگشت کشته شدگان جنگ جهانی نخست را برگزار خواهند کرد. این روزها کوکنارها یا شقایقهای مصنوعی سرخ بر سینه کاناداییها از زمانهایی سخن میگوید که بسیاری از کاناداییها فرزندان، شوهران و پدران خود را در سرزمینهای بیگانه در روند جنگی جهانگیر از دست دادند. انگار این شقایقهای دست ساز همه یک صدا میخوانند «از خون جوانان وطن لاله دمیده است.»
بیشتر قربانیان جنگهای تاریخ کسانی هستند که خود آغاز کننده این جنگها نبودند و ادبیات جهان پر است از زاری و گریه بازماندگان بر سر تنهای پاره پاره کشتگان. از جنگ و صلح تولستوی بگیر تا بینوایان هوگو تا وداع با اسلحه همینگوی، و همچنین بسیاری پیشتر و دورتر، نوشتههای حماسی و جنگی یا همان ادبیات ملی میهنی، از شاهنامه و داستان جنگ ایران و توران بگیر (که بخش بزرگی از کار بزرگ استاد توس است) تا سرودههای هومر و در همین غرب «بئووولف»، همگی آن ابرهای اندوهگین سرزمینهای دوردست ناآشنا را نشان میدهند که بسیاری از ما تنها تصویری گنگ مانند تصویرهای گذرای یک رمان یا یک فیلم جنگی در اندیشه داریم.
جنگ هشت ساله ی ایران و عراق نیز برای خود ادبیات خود را آفریده و هنوز هم میآفریند. این جنگ را رژیم اسلامی ایران جنگ تحمیلی میخواند. صفت «تحمیلی» صفت درستی است اما باید پرسید این جنگ را چه کسی یا چه کسانی بر مردم «تحمیل» کردند و در زمانی نزدیک به هشت سال بیشترین هزینه را بر دوش کسانی گذاشتند که با کسی سر جنگ نداشتند؟
بیست و چند سال پس از نخستین جنگ جهانگیر، جنگ دوم جهانی نیز طی زمانی نزدیک به شش سال بیشتر اروپا را به خرابه تبدیل کرد. جنگ جهانی نخست یکی از بیشترین کشتارها را در ایران کرد. داناهو افسر اطلاعات نظامی انگلستان درباره قحطی در غرب ایران اینگونه می نویسد:
«اجساد چروکیده زنان و مردان، پشته شده و در معابر عمومی افتاده اند. در میان انگشتان چروکیده آنان همچنان مشتی علف که از کنار جاده کنده اند و یا ریشه هایی که از مزارع درآورده اند به چشم می خورد؛ با این علفها می خواستند رنج ناشی از قحطی و مرگ را تاب بیاورند. در جایی دیگر، پابرهنه ای با چشمان گود افتاده که دیگر شباهت چندانی به انسان نداشت، چهار دست و پا روی جاده جلوی خودرویی که نزدیک می شد می خزید و در حالی که نای حرف زدن نداشت با اشاراتی برای لقمه نانی التماس می کرد.» (“قحطی بزرگ” نوشته دکتر محمد قلی مجد)
این جنگ هم تا دههها ساختار سیاسی و اجتماعی اروپا و آمریکا را دچار دگرگونی کرده بود. ردپای پیامدهای این رویداد هنوز در جهان امروز ما دیده میشود.
دولتمردان آن دوره نخست با آلمان نازی روی هم ریختند و سرانجام ناگزیر شدند در برابر آن بایستند. یکی از بازیگران سیاسی این دوره پاپ پیوس دوازدهم بود که در همان سال های اوج گیری قدرت نازیها در سال ۱۹۳۳ با هیتلر سازشنامهای امضا کرد. هیتلر که از کاتولیسیزم سیاسی واهمه داشت میکوشید با این سازشنامه همراه با جلوگیری از گسترش نفوذ واتیکان یارانی برای خود دست و پا کند. پاپ و واتیکان نیز از همین رو در روند هولوکاست و آن همه سنگدلی لب از لب نگشودند و در برابر آدمکشیهای نازیها واکنشی نشان ندادند و دست کم آن را سرزنش نکردند.
رولف هوخهوت، نمایشنامه نویس آلمانی این دوران را در نمایشنامه «نماینده» به تصویر کشیده است. این نمایشنامه که یکی از معروف ترین نمایشنامههای مستند است، نزدیک به ۵ ساعت طول میکشد. نخستین اجرای آن در سال ۱۹۶۳ توسط اروین پیسکاتور به روی صحنه آمد. در سال ۲۰۰۲ کوستا گاوراس فیلمساز آلمانی ـ رومانیایی ـ فرانسوی تبار از روی این نمایشنامه فیلمی به نام «آمین» ساخت.
در اینجا بر آن نیستم که به بررسی پیامدهای جنگ بپردازم. اما به مناسبت این روزها برگردان شعری از ویلفرید اون Wilfred Owen به نام «چه خوش و بجا است…» را در اینجا میآوریم. او که زاده سال ۱۸۹۳ است تنها یک هفته پیش از آتش بس جنگ جهانی نخست در روز چهارم نوامبر ۱۹۱۸ جان خود را در جبهه جنگ در فرانسه از دست داد.
چه خوش و بجا است…
خمیده زیر کوله بار همچون گدایان
با زانوان نحیف همچون عجوزگان
نفرین بر زبان، سرفه کنان
از لای لجن زار میگذریم
با گامهای خسته، گریزان از آتش دشمن
گویی در خوابی راه میرویم هراسان
خیلیهایمان چکمههایمان را هم از دست دادهایم.
با اینهمه شلان شلان با پاهای خونآلوده
کر و کور فروافتاده میرویم همچو مستان.
زوزه گلولهها را هم دیگر نمیشنویم.
خمپارهها پشت سر ما شلیک میکنند
گاز! گاز! فرار کنید بچهها!
شتابان ماسکها را پیش از آنکه دیر شود بر چهره میگذاریم.
اما یکی از ما مانند ماهی بی آب بال بال میزند فریاد زنان
تنش سفید سفید است
از پشت شیشه ماسک و از فراسوی نور سبز میبینمش
در دریایی از نور سبز غوطه میخورد
دست و پا میزند…
هنوز هم در خوابهایم میبینمش به سوی من میدود نفس زنان
آخرین جرعههای هوا در گلویش خفه میشود.
شما هم مانند من اگر در خوابهایتان پشت سر کامیونی گام برمیدارید
که پیکر بیجان او را با خود میبرد، میبینیدش
آن چشمهای دریده را بر صورتش،
میبینیدش خون را که از ریههای پاره پارهاش فوران میکند
بدخیم همچون سرطان،
کفی سبز بر گوشه دهانش با زخمهایی زشت بر سر و رویش…
اگر تجربه مرا داشتید
شک ندارم هرگز با رغبت و شوق
برای بچهها از شکوه فریبنده جنگ سخن نمیگفتید
نمیگفتید آن دروغ صدبار گفته شده را که
«چه خوش و بجا است مرگ در راه میهن»
در اصل این جمله و عنوان شعر به لاتین است:
Dulce et decorum est pro patria mori
*
در پیوند با جنگ شعر دیگری از کشیش مارتین نیمولر می آوریم که چندین روایت از آن در وب سایت ها دیده می شود، که ما این روایت را برگزیدیم. این شعر بیشتر به اشتباه به برتولت برشت نسبت داده شده، در حالی که برشت کمونیست بود و هیچگاه نمی توانست گفته باشد “من اعتراض نکردم چون کمونیست نبودم”
آن ها نخست برای بردن کمونیست ها آمدند
و من اعتراض نکردم
چون کمونیست نبودم
سپس برای بردن سوسیال دموکرات ها آمدند
و من اعتراض نکردم
چون سوسیال دموکرات نبودم
به دنبال سندیکالیست ها آمدند
و من اعتراض نکردم
چون سندیکالیست نبودم
برای بردن یهودیان آمدند
و من اعتراض نکردم
چون یهودی نبودم
و سرانجام به دنبال من آمدند
و آنگاه کسی باقی نمانده بود
که از من دفاع کند !
***
ریگودا مجموعهای از اشعار و سرودهای مذهبی آریاییان و کهنترین بخش کتاب وداهاست. “ودا” در لغت به معنی “دانش” است. این کتاب در دورۀ ودایی، زمانی که هندوایرانیان با هم میزیستند، به سانسکریت نگاشته شد؛ و از نظر لفظ و معنا شباهت بسیاری با اوستا دارد. ریگودا شامل ۱۰۱۷ قطعه شعر و ۱۰۵۰۰ بیت است و یکی از چهار متن اصلی در مجموعه سرودهای (śruti) مقدس هندوئیزم به شمار میآید که جمعا وداها نامیده میشوند.
برخی از بیتهای ریگودا امروزه نیز در دعاهای مراسم دینی هندو استفاده میشود و به این خاطر این متن یکی از کهنترین نوشتههای بشری است که هنوز کاربرد و از نظر شکل ادبی و بیان خالص شاعرانه اهمیت و زیبایی شگفتیآوری دارد- ابیاتی که گاه گیجکننده و دشواریاب اند. این سرودهای مذهبی آمیزۀ شاعرانهای هستند از درونشناخت زندگانی روزمره، فلسفه و باورهای اسطورهای و کهن مشترک. شواهد زبانشناسی نشان میدهد که وداها باید در حدود سالهای ۱۲۰۰ تا ٩۰۰ پیش از میلاد در منطقه شمال باختری شبهقاره هند تألیف شده باشد.
قطعهای که در زیر میخوانید ترجمۀ بخشی از شعر بلندی است که به انگلیسی ترجمه شده. ترجمۀ فارسی قطعۀ زیر ترجمۀ فنی و معنانگاشت آن قطعه نیست. گاه قلم خود را رهاتر احساس کرده است.
نماز شراب
ترجمۀ ف. فرشیم
ای شراب سرخ بیقرار
پاسدارمان باش در برابر این خسان،
پاسمان بدار در برابر این ناکسان
این دشمنان، که خویش برآوردیمشان،
و آنان که آنان برآوردند خویش.
به نیروی دانشی که در دل توست
این دروجان را، آسمان را و شیطان را
نگون دار و فرو گیرشان
و چهرۀ خاک و تاک را
به خون و خرد خود شستشو کن.
بگذار آنان که ترا در پیاند بنوشندت،
آنان که ترا میخوانند، بیابندت
و آنان که ترا میخواهند بخوانندت
بگذار که مردان و زنان،
چرخ زنان و رقصکنان
سخاوتی را که در دل توست
و شادی جوشانت را
به دل و دنیای خویش هدیه کنند
و با ولعی سیریناپذیر بنوشانندت.
***
کتاب ماه
راجش پارامسواران Rajesh Parameswaran نویسنده هندی تبار نیویورکی نخستین گزیده داستانهای کوتاهش را به نام «من جلادم» به چاپ رسانده است. عنوان این کتاب عبارت «داستانهای عاشقانه» را نیز به دنبال دارد:
I Am an Executioner: Love Stories
کتاب واکنش مثبت بسیاری از منتقدان را به دنبال داشته است. یکی از این داستانهای کوتاه داستانی است با نام «چهار راجش». در این داستان با چهار راوی به نام راجش برخورد میکنیم. یکی از این راویها رییس یک ایستگاه قطار است که راجش دیگری که ظاهرن خود نویسنده است پرده از گرایشهای همجنسانه او بر میدارد. داستان از یک عکس قهوهای رنگ و رو پریدهای که راجش (نویسنده) آن را از یک کتاب فروشی دست دوم خریده شروع میشود. عکس، رییس ایستگاه راهآهن را نشان می دهد.
در پایان این داستان راجش رییس ایستگاه راهآهن را میبینیم که به راجش نویسنده میگوید:
«چی شده؟ راجش، مادر قحبه، ظالم! قصه را همینطوری ولش نکن! نتیجه گیری کن!»
به گفته یکی از منتقدان نیویورک تایمز «آشکارسازی واقعگرایانه و ژرفکاوی پسامدرنیستی شانه به شانه در این داستان پیش میروند، مانند دو ریل همان راهآهنی که راجش شماره یک آن را مدیریت میکند».
منتقد دیگری اسپاش (فضای) داستانهای پارامسواران را بورخسی مینامد:
«… این آدمها در جهان شگفتی انگیزی زندگی میکنند که یک سوی آن هوس است و سوی دیگرش مرگ. یک سو بازیگوشی و سوی دیگر خشونت. هم شادمانی برانگیز است هم وحشیانه. آمیزهای از جسارت و شکوه. در این داستانهای فراموش نشدنی واقعیت در تنگراههایی بورخسی خود را تکرار میکند. فضایی به غایت سینمایی و شفاف. نویسنده این داستانها آمده است که سپهر داستان نویسی آمریکا را خیره کند.»
داستان من جلادم که نام خود را به این کتاب داده است، روایت یک کارمند دولت در کشوری مانند هند است که در بخش زندانیان محکوم به اعدام کار میکند. به گفته خودش او کارمند دولت رتبه چهار اشل هفت است که در وزارتخانه «دادگستری، کیفر و تادیب» در بخش اعدامیها در زندان به شغل شریف خود اشتغال دارد، با سابقهای نزدیک به پانزده سال با حقوق و مزایا و حق بازنشستگی. او به این کار خود افتخار میکند و معتقد است کسی به خوبی او از عهده این کار بر نمیآید. بیش از یک بار از منزلت خود و کار مهمی که انجام میدهد سخن میگوید. با محکومان به اعدام گرم میگیرد و حتی اگر تحویلش بگیرند آنها را مانند پدری پند میدهد. ما ایرانیها نمونههای این جلادها را خوب میشناسیم. مارگریت همسر جلاد از اینکه زن او شده است خشمگین است و با اینهمه چنان افسون داستان پردازیهای این مرد میشود که در صحنه اعدام یک دختر نوجوان، آخرین قربانی این جلاد، حاضر میشود. او انگار عکس برگردانی از همان دختر محکوم به اعدام است که برای کیفر دادن به پدرش که فراری است دستگیر و به اعدام محکوم شده است.
بالادستیهای جلاد به او میگویند که بهتر است فکر دار زدن دختر را فراموش کند. جلاد ناراحت میشود. اما بالادستیها میگویند دختر باید اعدام شود اما نه با طناب دار. در پایان داستان جلاد دختر را با کوبیدن سنگ به سرش اعدام میکند.
داستان دیگری از این مجموعه «فیلهای اسیر» نام دارد. منتقدی از اینکه پانویسهای داستان از خود داستان بیشتر است ناخشنودی خود را بیان کرده است. اما به باور من پارامسراوان از روی عمد داستان را در پانویسها بازگویی کرده است. آنچه در متن میگذرد در واقع داستان نیست. بهانه ای است برای اینکه در پانویسهای طولانی به گفته این منتقد، اصل داستان بازگفته شود.
از دیگر داستانهای به یادماندنی این کتاب باید از «گزارش مامور ۹۷/۴۷۰۲» نام برد. این مامور، بازجوییهای متوالی از یک مظنون انجام داده، به طوری که بیش از هزارها برگ پرونده جمعآوری شده است. نویسنده اما روشن نمیکند چرا چنین بازجوییهایی انجام شده، مظنون کیست؟ شاید به این دلیل که نویسنده به خود رویداد یعنی بازجوییها توجه دارد نه دلایل آن.
***
کتابخانه شهروند
حالا کی بنفشه می کاری؟ رمانی ست از فرشته مولوی. این کتاب را انتشارات ققنوس(۱۳۹۱) در ۲۰۸ صفحه چاپ کرده است.
رمان جذاب و پرکشش است. نویسنده نگاهی دارد به رنج درونی شده زن. رنجی که چون از حد گذشته تمام وجود زن را زیر سلطه خود درآورده است. این سلطه چنان موذی و درونی و در ناخودآگاه فروردین رخنه کرده که هر چند در خودآگاهش گاهی با عکس العملهای نه چندان پررنگ و واقعی، پذیرش این سلطه را انکار می کند، اما ناخودآگاه کار خودش را می کند و او زیر دست و پای سلطه له و لورده پیش می رود:
“…روسری را سرش کرد و دو دستک آن را محکم زیر چانه گره زد تا خیالش راحت شود که پائین نمی افتد. به آینه زل زد و بلند گفت: “وقتش است این ترس صاحب مرده را از خودت بکنی، وگرنه…” باقی حرفش را خورد. خب آسان نبود خودش به خودش بگوید:”وگرنه حقت است سرکوفت بچه ات را هم مثل سرکوفت پدرت و شوهرت قورت بدهی.” قورت دادن هم، نه این که فقط آسان نبود، که محال هم شده بود. انگار که همه ی سوراخ و سنبه های اندرونش پر شده باشد. آذر که گفته بود باز چی شده هوایی شدی، همین را گفته بود که هیچی جز این که دیگر نه جا دارد بخورد و دم نزند، نه خیال دارد که جاخالی بدهد یا سوراخ های خودش را بپوشاند. بعد که آذر گیج نگاهش کرده بود، گفته بود که دوباره می خواهد کاری بیرون از خانه بگیرد و پس باید ماشینی داشته باشد و پس باید خودش رانندگی کند و پس…به این جا که رسیده بود آذر از گیجی درآمده بود و سوراخ روشده را دیده بود. (۳۴-۳۳)
فروردین برای رهایی از زیر بار سلطه تنها حربه اش زبان تند و گزنده اش هست، زبانی چنان گزنده که گاهی مثل نیش عقرب می گزد، اما بیشتر مواقع این گزیدگی به سوی خود و درون فروردین است چرا که او یاد گرفته برای جلوگیری از فاجعه و آبروریزی نوک زبان خود را سربزنگاه بچیند و نتیجه اش این است که زهر قطره قطره به جان خودش می ریزد و او را تلخ تر و بی عمل تر می کند.
“یقین داشت بهمن وقت هایی که این همه به جنون نزدیک می شود بلوف نمی زند. شکی که آزارش می داد این بود که نمی دانست از تهدید به آبروریزی بهمن است که وحشت می کند، یا از دغدغه مجنون شدن او. بغضی که اول صبح فرو داده بود حالا بالا آمده بود و دوباره توی گلویش گره خورده بود. زیر لب لب نالید”نباید دیوانه بشود.” نگاهش را رو به نیمه روشن ماه گرداند و غرق تماشای آن شد؛ انگار که هیچ واهمه ای از آن نیمه ی تاریک ندارد.” (ص۵۸)
رابطه ی فروردین با پسرش اسفند که او را به حق (البته در لایه های رو و در سطح) نمادی از شوهرش بهمن می داند، رابطه ای پیچیده، چند بعدی و پر از تناقض است. عشق مادری توأم با ترس و نفرتی که مبادا اسفند به بهمنی دیگر در زندگی اش تبدیل شود. و این مسئله در بده بستان های کلامی پر از نیش و کنایه که بین فروردین و اسفند ردوبدل می شود کاملا مشهود است. گاه خواننده فکر می کند که فروردین نه با پسرکی که دلبندش نیز هست، که با بهمن طرف است و در مبارزه.
“ساکت و گیج ماشین را کنار در خانه پارک کرد. پدر که پیاده شد، اسفند ایستاد و سلام کرد و بعد از مکثی با خنده گفت: “چقدر دیر کردید! حتما گم شده بودید!”
حیرتش ناگهان خشمی شد که باید بیرون می ریخت. در ماشین را نبسته رفت طرف اسفند و توپید: ” تو این جا چکار می کنی؟”
اسفند خونسرد گفت: “خواستم بیایم پدر را ببینم.”
“کی به تو اجازه داد؟”
اسفند رو برگرداند طرف پدر. دست پیش برد و چنگ به شانه ی اسفند زد و داد کشید: “مگر قرار نبود با وحید بروی خانه؟ کی تو را آورده این جا دیوانه؟”
“خودم آمدم.”
خشکش زد. از وحشتی یک باره آنی یخ کرد. جیغ کشید: “تو غلط کردی! از نیاوران تا این جا تنها آمدی. فکر نکردی بلایی به سرت بیاید چی کار باید بکنم؟!”
اسفند روبرگردانده ساکت ماند. با غیظ دست زیر چانه اسفند برد و رویش را به طرف خودش برگرداند:”جواب بده. طوریت می شد چی باید جواب بابات را می دادم، هان؟”
اسفند خیره نگاهش کرد. از تحقیری که در نگاه اسفند دید جا خورد.”(ص ۱۱۵)
نویسنده با هوشمندی از لایه های سطحی احساسات فروردین به وسیله دیالوگهای درونی و ذهنی که فروردین با خود دارد و نه دیگری، نقبی می زند به لایه های زیرین پیچیدگی های ذهن و روان و روابط انسان ها و بدین سان کمک می کند به خواننده اثرش که از نگاه مطلق گرایانه(دیو و فرشته) و قضاوت کننده فاصله بگیرد و به مسائل انسانی و روابط بین زن و مرد نه با سنجشی شعاری که با نگاهی دقیق تر و موشکافانه تر نگاه کند و اثری خلق کند پر کشش که ذهن خواننده را برای شناخت درد و نیز درمان به چالش بگیرد.
“یادش افتاد روزی که بهمن دو دل حرف ازدواج را پیش کشید، اول از ذوق پریده بود بغلش و سر و صورتش را بوسیده بود، اما چند دقیقه بعدش بی اختیار گفته بود: “من که قرار نیست ظرف ها را بشویم!” بهمن دو دستش را به پیش دراز کرده بود و با چشم های روشنی که می خندید نگاهش کرده بود و خونسرد گفته بود: “من هم قرار نیست ظرف ها را بشویم.” تا گفته بود: “پس کی…” بهمن دهانش را جوری بسته بود که فکر هر چیز دیگری از ذهنش پریده بود.” (ص۱۴۸)
رمان تلخ است و گزنده، اما در میان این همه درد بارقه های امید را می توان دید. چرا که با خواست رهایی تمام می شود.
“سنگینی نگاه گیج آذر آن قدر بود که باقی حرفش را خورد. بغض گره شده توی گلو را فرو داد. چایش را تا نیمه سر کشید. شمرده گفت: “ببین هیچ کار محیرالعقولی نمی خواهم بکنم به خدا. فقط می خواهم فرصتی را که به خودم تا حالا ندادم از حالا به بعد بدهم. بیست سال با یکی زندگی کردم، بد یا خوب، حالا می خواهم با خودم، تنها، زندگی کنم….. “(ص۲۰۷)
خواندن این رمان زیبا را که نثری روان دارد و بخصوص در رد و بدل های کلامی ملموس و جاندار بین فروردین و اسفند، بیشتر خود را به رخ می کشد، توصیه می کنم.
از دیگر کارهای فرشته مولوی می توان ازجمله: بلبل سرگشته، باغ ایرانی، پری آفتابی و داستان های دیگر، سگ ها و آدم ها، دو پرده فصل، خانه ی ابر و باد، کتابشناسی داستان کوتاه ایران و جهان، آن سالها این جُستارها و نیز دشت مشوش – خوان رولفو (ترجمه) را نام برد.
برای اطلاع بیشتر از آثار و کارهای فرشته مولوی به وب سایت او مشت و خاکستر در لینک زیر مراجعه کنید.
http://www.fereshtehmolavi.net/Farsi/farsi-mainpage.htm
برخی از کتاب های مولوی از جمله خانه ی ابر و باد، دو پرده فصل، حالا کی بنفشه می کاری؟ را می توان در تورنتو از سرای بامداد (شماره ۱۰۷۲۰ خیابان یانگ – تقاطع یانگ و الگن تیلز – تلفن ۵۹۴۷-۷۸۰-۹۰۵) و در خارج از تورنتو از آمازون دات کام تهیه کرد.
***
ژنده خانه، کتاب شمسی نوشته پرزیدنت حسین شرنگ
حسین شرنگ از خیلی پیش از آن که پرزیدنت های قلابی در جهان فتق امور را رتق کنند، پرزیدنت بوده و هست و خواهد بود. او پرزیدنت جمهوری وحش شرنگستان است. زبانش در چاردیوار زبان معمول نمی گنجد. وقتی دعا می کند یادش می آید که سه آ هم بکند: دعا می کنم / سه آ می کنم/ چهار تریلیون آ می کنم که دیگر/ کله سگ هیچ دیگی نشوم
درباره کارهای شرنگ و به ویژه این کتاب او زمان و فرصت دیگری لازم است تا حق مطلب ادا شود. اما در همین فرصت کوتاه بهتر است گفته شود که کتاب را نشر باران با آراستگی بی مانندی منتشر کرده است.
خود شرنگ در این باره می نویسد:
حالا!
ژندهخانه-کتابِ شمسی آمادهی سفر به خانههای شماست. این کتاب و آن سفر از پشتِ چهره ی کتاب روی داد و رخ نمود. از همین کتابچهر هم آن را به دستهای درست خواهم رساند. تا کنون دو الاهه و یک وحشوند ویژه هر کدام ده جلد خریدهاند تا به دوستان هدیه بدهند. اگر نتوانستی یکی بخری پنج تا بخر ده تا بخر. بخر و حالاش را ببر. اگر چندان پولدار نیستی دو برابر ده برابرِ بهای کتاب بپرداز. تنگدستی؟ باش! چه بهتر! اصل، همت عالی استای خوشگل وای نسبتا خوشتیپِ همهی عالم! من از فردا یواشیواش، اسمهای اهل کتاب را زیر همین لینک، هایلایت خواهم کرد.( برای کاستن از زحمت وجود وحشیِ من، آنها که شعری به نام خود از من دریافت کرده اند میتوانند در بخش کامنتها سلام و درودی بنوازند تا من یادآور شوم که از اهالی کتابِ شمسی هستند و از سرنشینان این سفینه کتابِ ژیندوسی. بیشتر این دوستان در ایراناند. باشند. سخاوتِ شمسی من در اهدا همین شعرها تبلور دارد. حالا کتاب، کالای کالاهاری است و من سلزمنِ منظومه. ناشر ارجمند این کتاب، مسعود مافان، آن را با کیفیّتی چشمگیر و هزینهی گزاف در سیصد و سیزده صفحه در آورده. برای من به اندازهی شعر و ادبیات اهمیت دارد که او زیان نبیند. برای همیاری با او من با کمال میل پذیرفتهام که دست کم دویست نسخه از آن را به فروش برسانم و خواهم رساند. اگر در لینکِ زیر به عنوانِ مقدمهی این کتاب نگاه کنی ممکن است این جمله یادت بیاید: با غرشهای وحشیانه! بسیاری از دوستان فیسبوکی من، چه در ایران، چه در ایرانستانِ جهان، شعری از من را با این جمله در میلباکس خود دریافت کردهاند. این کتاب، لبریز از نام است. نامهای کسانی که بیشترشان را تنها در عالم مجازی میشناسم و حالا دیگر آنها را خانوادهی خودم میدانم. برخی از آن نام-شعرها در این کتاب نیستند. ظرفیت تکمیل بود. آن نامها برای کتاب آینده میمانند. دو سه اسمِ بی رسم را هم مالیدم به سوهانِ گدازان شمسی خانم و دود و پلوش شدند. خلاصه هر که از اهل این کتاب یا از دوستان توحش زیبا که خواهان خواندن آن است میتواند با من تماس بگیرد آدرس بفرستد تا من کتاب را برایش بفرستم و بها و هزینهی پست آن را به شیوهای شمسی-پسند بگیرم و من و ناشر پولدار شویم و خوانندهها تهیدست و خوشحال با چهرهای گشوده بر خندهی کتاب. این نهضت از امروز آغاز شده است و ادامهها دادادارد.
دود باد ناموس منظومه!
زنده باد وحشیالیسمِ جهانخوار به سرکردگیِ پرزیدنتِ نورِ چسمیِ شمسی خانم!
***
علف، داستانهای شگفت و ناگفته نوشته بهمن مقصودلو
این کتاب که متن انگلیسی آن پیش از این به چاپ رسیده بود اکنون به فارسی نیز درآمده است. علف درباره سه آمریکایی ماجراجو به نامهای مریان سی کوپر، ارنست شودساک و مارگریت هریسن است که با سرمایه این آخری که خود یک جاسوس آمریکایی است یکی از زیباترین فیلمهای مستند جهان را به نام علف که داستان کوچ بختیاری های ایران است ساخته اند. کتاب را نشر هرمس در ایران منتشر کرده است.
دکتر بهمن مقصودلو به تازگی تازه ترین فیلم مستند خود درباره اردشیر محصص را در تورنتو به نمایش گذاشت. پیش از این از او فیلم های مستند درباره “ایران درودی” و “احمد محمود” را دیده ایم. مقصودلو هم اکنون سرگرم ساخت فیلمی درباره دکتر مصدق است.
***
سه مجموعه شعر شبنم آذر منتشر شد
سه مجموعه شعر “خونماهی”، “به تمام زبانهای دنیا خواب میبینم” و “هیچ بارانی اینهمه را نخواهد شست” از شبنم آذر در پاریس منتشر شد.
“خونماهی”مجموعه شعرهای سال ۱۳۹۰-۱۳۸۷ شاعر است. شعرهایی با مضامین اجتماعی که محصول وقایع سه سال گذشته ایران و در عین حال زندگی شخصی شاعر در طی این حوادث و مهاجرت او است.
راه می رویم / راه می رویم / بی آنکه/ نام یکدیگر را بدانیم
در سکوت/ رویاهایمان را/ روی دست بالا می گیریم
چیزی تو چشم هایمان هست/ که مرگ را/ می ترساند
ساعت ها/ با دهانی خشک/ در سکوت
راه می رویم/ را ه می رویم
گلوی آزادی را/ با یک بطری آب خنک/ تازه می کنیم
و گلوی آزادی را/ به یکدیگر تعارف می کنیم
و گلوی آزادی/ دست به دست/ می شود
دهان به دهان/ و
راه خودش را باز می کند/ تا صف سربازانی
که رویمان اسلحه می کشند
دست به دست می شود/ دهان به دهان
و اینگونه است/ که دهان جنگ را
دهان صلح/ می بوسد
تأثیر جنبش سبز و حوادث پس از انتخابات ۸۸ را در شعرهای معترض شاعر به وضوح میتوان دید. آنچه که در خیابان ها رخ داد، راهپیمایی سکوت، گلوله، خون، مرگ، زخم … زخمی که التیام نمی یابد.
سکوتمان را کشتند/ تنی را که با دهان به خیابان کشانده بودیم
دستی را/ که سلاح سردمان بود
صدایمان را کشتند
شبنم آذر پس از حوادث سال ۸۸ از ایران خارج شد و در آلمان زندگی میکند. «خونماهی» تازه ترین مجموعه اشعار شبنم آذر است که نشر ناکجا در پاریس منتشر کرده است. پیش از این از شبنم آذر مجموعه اشعار «به تمام زبانهای دنیا خواب میبینم» و «هیچ بارانی اینهمه را نخواهد شست» منتشر شده است. این دو مجموعه شعر نیز با ویرایش تازه توسط نشر “ناکجا” بازچاپ شده و هفت شعر که از مجموعه نخست حذف شده بود در چاپ تازه به کتاب اضافه شده است.
نشر ناکجا این سه مجموعه شعر را در نسخه های چاپی و الکترونیکی در پاریس منتشر کرده و این کتاب ها در کتاب فروشی های اروپا موجود است و یا از طریق سایت نشر ناکجا می توان سفارش داد.
http://www.naakojaa.com/author/737
شبنم آذر در سال ۱۳۵۶ در شهر شاهیِ استان مازندران به دنیا آمد. نخستین شعرهایش را در کودکی میسراید و در ۱۷ سالگی برای نخستین بار ده شعر از او در کتاب “شاعران امروز”که به کوشش نشر رود گردآوری شده بود، منتشر میشود. اشعار او از سال ۱۳۷۶ به مجلههای ادبی راه مییابند.
او همچنین به عنوان یک روزنامهنگار، فعالیت خود را از سال ۱۳۷۹ با نوشتن در صفحات ادبی و فرهنگی “ماهنامه گزارش” آغازمیکند و در مرکز تحقیقات و مطالعات رسانهای در رشتهی روزنامهنگاری مشغول به تحصیل میشود.
در سه سال پایانی حیات منوچهر آتشی، به کارگاه شعر او میپیوندد و نخستین مجموعهی اشعارش را به نام “به تمام زبانهای دنیا خواب میبینم” را در سال ۱۳۸۴منتشر میکند. این مجموعهی اشعار، برندهی جایزهی ادبی بانوی فرهنگ و کاندید جایزهی کتاب سال شعر میشود. کتاب سال دفتر شعر جوان نیز آن را شایستهی تقدیر میداند.
گرایش به هنرهای تجسمی و تصویری همزمان با فعالیتهای ادبی، موجب مشارکت وی در اجرای چند پروژهی هنری میشود؛ سال ۱۳۸۱-۱۳۸۰ در پروژهی «نجات بایگانی عکاسیهای ویران شده در زلزلهی بم» همکاری میکند و نگاتیوهای نجات یافته از زیر آوارهای شهر بم، در نمایشگاهی در نروژ به اجرا در میآید. هم چنین، «جراحی سکوت» با مضمون اعتراض به سانسور را در خانه هنرمندان ایران در سال ۱۳۸۴ به طور مشترک اجرا میکند.
او در سال ۱۳۸۵ فیلم مستند «خوابی که خواب نبود» را میسازد، که محصول سفر زمینیاش از تهران به پاکستان و هند تا دامنههای هیمالیا است. مشارکت در ساخت فیلم «بیهوده نیست» و«درخت برگلو ایستاده است» به عنوان مشاور کارگردان در سال ۱۳۸۶ از دیگر فعالیتهای او در این عرصه است.
او همزمان در انجمنهای ادبی و مراسمهای فرهنگی مختلفی از جمله برنامههای زیرزمینی گرامیداشت “هشت مارس” شعرخوانی میکرد.
شبنم آذر دبیر صفحهی ادبی روزنامهی آیندهنو و نویسندهی ستون ادبی روزنامهی کارگزاران بود و در سال ۱۳۸۶ جایزهی ادبی مانیفست را نیز داوری میکرد. اشعار او در سایتها و نشریات ادبی مختلفی از جمله بخارا، گوهران، نافه، نگاه نو، رودکی، خزه و… منتشرشده است.
مجموعه “هیچ بارانی اینهمه را نخواهد شست” در سال ۱۳۸۷ منتشر شد و به عنوان یکی از پنج کاندید نهایی جایزهی شعر زنان ایران، خورشید معرفی شد.
همچنین در کتاب “آنتولوژی صدای اعتراض قلم” به کوشش مهناز بدیهیان که در سال ۲۰۱۱ در امریکا منتشر شد و کتاب در حال انتشار “قصیده در مه” نوشتهی محمود معتقدی در بررسی شاعران دو نسل و مجموعههای در دست انتشار دیگری از جمله “پری خوانی صد شاعر” و… آثاری از او منتشر و یا به بررسی اشعارش پرداخته شده است.
اشعار او به زبان های مختلفی از جمله انگلیسی، فرانسه، آلمانی و کردی ترجمه شده است.
آخرین شعرخوانی او در پایان سال ۲۰۱۱ در مرکز نشر و فروش کتاب”فروغ”در شهر کلن در آلمان برگزارشد و نشریهی آلمانی زبان واز نیز گفت وگویی به نام “زندگی در جهنم” دربارهی زندگی این شاعر و روزنامهنگار منتشر کرده است.
او همچنین پروژهای تحقیقی در دست دارد که نخستین بخش آن تالیف “فرهنگ واژگان خشونت”، به منظور بازنمایی کمیت و کیفیت واژگان فارسی با مضمون “خشونت” است.
***
پدر عزرائیل با ویراست جدید
مجموعه داستان پدر عزراییل نوشته ی فرهاد بابایی – چاپ دوم با ویراست جدید، توسط انتشارات نوگام در انگلستان قرار است همین روزها به صورت الکترونیکی و کاغذی به بازار ارائه شود. این کتاب در سال ۱۳۸۴ در تهران منتشر شده بود. در چاپ مجدد بعضی از داستان ها حذف شده و کتاب از نو ویرایش شده است.
فرهاد بابایی سال ۱۳۵۶ در تهران به دنیا آمد. در وادی قصهنویسی و به عنوان داستاننویس، حاصل کارگاه ادبیات خلاقه مجلهی کارنامه است که زیر نظر محمد محمدعلی تشکیل میشد. بعد از آن در کارگاه داستاننویسی حسین مرتضاییان آبکنار به یادگیری و تجربه اندوزی ادامه داد. اولین کتابش مجموعه داستان “پدر عزراییل” سال ۱۳۸۴ توسط نشر “بنگاه” چاپ شد. کتاب بعدی او با نام “در اعماق” همان سال به خاطر حذفیات فراوان از چاپ و انتشار بازماند. داستان بلند “پارازیت” او در سال ۸۸ اجازه چاپ نگرفت و در سال ۹۱ توسط انتشارات H&S media در لندن چاپ شد.
فرهاد بابایی نویسنده ی کم کاری نیست. او چندین کتاب دارد که در انتظار مجوز نشر همچنان در دست ناشران خاک می خورند:
رمان “برج” نشر ققنوس سال ۱۳۸۶.
داستان های بلند “دیوکده” و “پدر پشه” که هر دو از سال ۱۳۸۸ در نشر چشمه انتظار می کشند.
رمان “شرط بهرام برای ناهید” که نویسنده در حال ویرایش نهایی آن است.
رمان طنز “جناب آقای گرایلی همراه با خانواده” به تازگی تمام شده و در حال تایپ و حروفچینی است.
فرهاد بابایی مجموعه داستانی شامل ۱۳ داستان دارد که هنوز نامی برایش انتخاب نکرده و در حال نمونه خوانی آن است
او همچنین رمان “دیوار نویسی” اش را تمام کرده و از آنجا که می داند چاپ نخواهد شد، به ناشری نسپرده و در حال ویرایش و بازخوانی آن است.
*بهرام بهرامی، دانشآموخته دانشگاه تهران و مدرسه عالی تلویزیون و سینما، نویسنده، عکاس و پژوهشگر فرهنگ و زبان های پارسی باستان و میانه است.
Bbahrami101@gmail.com