دوست بی‌مانند من/ النا فرانته

 

بی درنگ نشستم نامه ای به لی‌لا نوشتم. چندین صفحه. نامه‌ام سرشار بود از ترس‌ها، شادی‌ها، آرزوها، خیالبافی درباره آن لحظه‌ای که نینو سارره توره را خواهم دید، به مارونتی خواهیم رفت. با هم شنا خواهیم کرد. ماه و ستاره‌ها را تماشا خواهیم کرد. زیر یک سقف خواهیم خفت. تمام وقت یاد آن لحظه فراموش نشدنی بودم که دست برادر کوچکش را در دست داشت (آه، زمان چه زود می‌گذرد!) و به من ابراز عشق کرده بود. آن روزها ما بچه بودیم. حالا بزرگ شدیم. تقریبا می‌شود گفت پیر شدیم.

فردای آن روز رفتم ایستگاه اتوبوس تا به مهمانانی که می‌رسیدند کمک کنم. سخت آشفته بودم. تمام شب نخوابیده بودم. اتوبوس رسید و پس از ایستادن مسافران یکی یکی پیاده شدند. دوناتو را شناختم. زنش لیدیا را شناختم. ماریسا را هم که حسابی عوض شده بود،‌ شناختم. کله‌لیا را هم که همیشه تقریبا تنها بود شناختم. حتی پینوی کوچولو را هم که حالا کودک عاقلی شده بود شناختم. فکر کردم آن بچه بازیگوش که مدام داشت مادرش را اذیت می‌کرد همان کودکی باشد که وقتی آخرین بار خانواده سارره توره را دیدم توی کالسکه بود، زیر رگبار چیزهایی که ملینا از آن بالا پرت می‌کرد. نینو اما نبود.

ماریسا مرا با مهربانی بغل کرد. انتظار این را نداشتم. همه آن سالها هرگز یک لحظه هم به او فکر نکرده بودم، اما او می‌گفت همیشه با حالت نوستالژی شدیدی به یاد من بوده است. و هنگام که به پدرمادرش یادآوری کرد که من دختر گره کو دربان شهرداری هستم، مادرش با قیافه‌ای حاکی از ناخشنودی به بهانه تنبیه بچه اش به آن سو رفت. دوناتو سارره توره هم خودش را مشغول تحویل گیری اسباب هایش نشان داد، دریغ از یک احوالپرسی ساده در حد اینکه «پدرت چطوره».

احساس سرخوردگی کردم. خانواده سارره توره‌ وارد اتاق هایشان شدند. من هم با ماریسا که گوشه کنارهای مارونتی و ایسکیا را خوب می‌شناخت، و بی‌صبرانه می‌خواست به بندرگاه، فوریو یا کاسامی چیولا و یا هرجایی غیر از بارانو که به گفته او جایی مثل مرده شورخانه بود، برود به ساحل دریا رفتیم. برایم تعریف کرد که دارد درس منشی‌گری می‌خواند. دوست پسری داشت که به زودی خواهمش دید چون قرار است پنهانی به آنجا بیاید. سرانجام چیزی گفت که در من خیلی اثر کرد. او خبر داشت که من به دبیرستان می‌روم و شاگرد باهوشی هستم و اینکه جینو پسر داروساز دوست پسر من است.

ـ کی اینا رو بهت گفته؟

ـ برادرم.

پس معلوم بود که نینو مرا شناخته بود و می‌دانست من که هستم. رفتارش شاید ناشی از بی‌توجهی نبود، بلکه از شرم حضور بود. شاید از یادآوری آن ابراز عشق کودکانه دچار شرم شده بود.

ـ خیلی وقته دیگه با جینو نیستم. داداشت بی‌خبره.

ـ اون فقط فکر درس خوندنه. همین مقدار هم در مورد تو از اون بعید بود. آخه سرش تو ابرهاست.

ـ اون نمی‌آد؟

ـ چرا. وقتی که پاپا بخواد بره اون می‌آد.

ماریسا دل پری از دست نینو داشت: اینکه احساسی ندارد. هیچوقت از چیزی به هیجان نمی‌آید. چیزی او را خشمگین نمی‌کند و در عین حال با هیچ چیز میانه ندارد. خلاصه اینکه او همه چیز را در خودش خلاصه کرده است. تنها چیزی که برایش اهمیت دارد درس خواندن است. آدم بی‌احساسی است، تنها کسی که اندکی می‌تواند از عهده‌ او بربیاید، پدرشان است. نه اینکه با هم دعوا کنند. بلکه بر عکس نسبت به پدرشان حالت احترام و اطاعت دارد، ولی به نظر ماریسا نینو نمی‌تواند پدرشان را تحمل کند. عکس ماریسا که پدرشان را می‌پرستید. برای ماریسا او بهترین و باهوش ترین مرد روی زمین بود.

ـ پدرت تا کی هست؟ کی میره؟

سئوالم شاید کمی زیادی کنجکاوانه بود.

ـ سه روز فقط. آخه باید برگرده سر نوشتن.

ـ پس نینو سه روز دیگه می‌آد؟

ـ آره. البته تظاهر می‌کنه که برای کمک به دوستی برای اسباب کشی مجبور شده بمونه.

ـ دروغ گفته؟

ـ نینو دوستی نداره. از این گذشته تا حالا یه پر کاه حتی واسه خاطر مامان از اینجا نبرده اونجا. تازه مامان تنها کسیه که دوستش داره. حساب دوست که دیگه جداس.

رفتیم شنا. بعد برگشتیم ساحل قدم زدیم تا خشک شدیم. او در حالی که می‌خندید چیزی نشانم داد که تا آن زمان به آن دقت نکرده بودم. جایی که ساحل به پایان می‌رسید، چیزهای سفید ساکنی دیده می‌شدند. ماریسا همچنانکه می‌خندید مرا روی ساحل داغ به دنبال خودش کشید. جلوتر که رفتیم متوجه شدم که آن لکه‌های سفید چیزی نبودند مگر آدم. آدمهای زنده. گل بر تن مالیده. نوعی درمان بود برای بیماری‌های مختلف. روی شنهای ساحل دراز کشیدیم و غلت زدیم. همدیگر را هل دادیم و پرت کردیم روی گل. تظاهر می‌کردیم که مرده‌های مومیایی شده هستیم. مانند همان مردمی که در ساحل جمع شده بودند. خوب تفریح کردیم و دوباره برای شنا زدیم به آب.

شب که شد خانواده سارره توره شامشان را در آشپزخانه خوردند و از نل‌لا و من خواستند که با آنها شام بخوریم. شب خیلی خوبی بود. لیدیا که اصلا اسمی از محله نمی‌برد کم کم وقتی آن خصومت ابتدایی فروکش کرد درباره من پرسید. وقتی ماریسا به او گفت که من شاگرد زیرکی هستم و به همان مدرسه که نینو می‌رفت می‌روم، رفتارش مهرآمیز شد. البته از همه خوش مشرب تر خود دوناتو سارره توره بود. پشت سر هم به نل‌لا کمپلیمان می‌داد و از درسخوانی من تعریف و تمجید می‌‌کرد و رفتارش نسبت به زنش بسیار با ملاحظه بود. با چیرو، بچه کوچکشان بازی می‌کرد و سر آخر هم نگذاشت من دست به ظرفها بزنم و خودش آنها را شست و جابجا کرد.

کوشیدم به دقت او را بررسی کنم. با روزهایی که او را به یاد داشتم فرق زیادی کرده بود، البته لاغرتر شده بود و سبیل گذاشته بود، ولی تنها این نبود. در نگاهش چیزی بود که من نمی‌فهمیدم و همین بود که انگیزه آن  رفتار غیرمتعارف او می‌شد. به نظر می‌رسید نسبت به من بیش از پدرم احساس پدری نشان می‌دهد و به گونه نامعمولی مودب است.

این حالت او در دو روز آینده شدیدتر شد. وقتی به کنار ساحل می‌رفتیم به لیدیا و ما دخترها اجازه نمی‌داد چیزی حمل  کنیم. همه چیزها را خودش می‌آورد. از چتر گرفته تا کیف‌های ما و حوله‌ها و خوراک، حتی هنگام برگشتن که راه سربالایی بود. تنها زمانی که چیرو نق نق می‌کرد و می‌خواست کسی بغلش کند، بسته ها را دست ما می‌داد. بدن لاغر و بدون مویی داشت. مایویی بی‌رنگ تنش بود که از پارچه دوخته نشده بود بلکه به نظر می‌رسید پشمی باشد. شنا زیاد می‌کرد ولی هیچوقت دور نمی‌شد. به من و ماریسا نشان داد که چطور شنای آزاد کنیم. دخترش هم مثل خودش شنا می‌کرد. با همان حالت محتاط و آرام دستهایش را تکان می‌داد. من هم بی‌درنگ شروع کردم به تقلید آن دو. بیشتر وقت ها به ایتالیایی صحبت می‌کرد تا لهجه ناپلی. اصرار داشت که به خصوص در گفتگو با من از جملات پیچیده و عبارت های نامتعارف استفاده کند. مرتبا من و لیدیا و ماریسا را وادار می‌کرد که همراه او در ساحل از این ور به آن ور بدویم و بگذاریم پوستمان برنزه شود. او با حالت قیافه‌ و فریادهای الکی و راه رفتن خنده دار ما را می‌خنداند. وقتی با زنش شنا می‌کرد از هم جدا نمی‌شدند. آهسته و به نجوا با هم صحبت می‌کردند و گهگاه می‌خندیدند. روزی که او رفت من هم مثل ماریسا، لیدیا و نل‌لا اندوهگین شدم. خانه گرچه پژواک صدای ما را داشت، اما مانند گورستان خاموش بود. تنها چیزی که آرامم می‌کرد این بود که سرانجام نینو خواهد آمد.