من، پشت ِ پنجره ‌ای نشسته بودم، در قهوه‌خانه ‌ای، در خیابانى نه‌ چندان دنج در برلن.  دیدمش که می‌رود، و چه رفتنى؛ شتابناک، و در خود.

می‌رفت. در خود می‌رفت و با خود می‌رفت.

دلم برایش تنگ شده بود. گفته بودم کاش این بار که آمده ‌ام برلن بتوانم ببینمش. حالا دیده بودمش: از پشت پنجره‌ ی قهوه‌خانه.

فنجانم را گذاشتم روى میز و دویدم بیرون که صدایش کنم. دور شده بود. در همان چند لحظه چنان دور شده بود که دیگر نمی‌دانستم باید صدایش کنم یا نه.

نه! صدایش نزن! می‌بینی که چه شتابى دارد!

می‌دیدم که آن هیکل  تکیده چه شتابى دارد. و از خود پرسیدم که چرا؟ چرا چنین درهم شکسته است؟

نخستین بار که نامش را در مجله ‌ای، در مصاحبه ‌ای خوانده بودم گفته بود: ایلیاتى روى خاک بند نیست، پیوسته از جایى به جایى می ‌رود و لاجرم، هویت از زمان می‌گیرد، نه از مکان!

مجله را زمین گذاشتم و نام ِ او در هوا مانده بود. باید می‌دیدمش. باید این کسى را که می‌تواند جهان را از منظر خود ببیند، ببینم.

و دیدمش.

و دیدم که روح ایلیاتى خود را به در و دیوار خانه ‌اش داده است، و دیدم آن که هویت از زمان می‌گیرد چگونه در زمان، و با زمان زندگى می‌کند.

او، از معدود کسانى بود که دیدارشان سرخورده ام نکرد، که به وجدم آورده بود:

دود ِچراغ خورده بود. خوانده بود. دقیق خوانده بود. رنج کشیده بود و کار کرده بود. “بود”ش، بسیار بیش از “نمود”ش بود.

در این روزگارى که بسیارى مى‌خواهند “بنمایند” اما هیچ ْ جز تهى ندارند، دیدار کسى همچون شهروز رشید به رقصم می‌آورد.

در همان کوتاه ‌مدت که با هم بودیم چهره‌ ای از هدایت برایم ترسیم کرد که تازگى داشت، که انشاى شبانه ‌ی این دوست هدایت و آن خواننده‌ ی بی‌سواد بوف کور نبود، که تعبیر نبود، تفسیر نبود. پژوهش بود. اصالت داشت.

در شعرهایش هم اصیل بود.

“درد ِ مشترک” نبود. ننه من غریبم غربت ‌زدگان نبود. رنج ‌های خودش بود. رنج ‌هایی که اندیشه را رشد می ‌دهد، که به آدمى رشادت می‌بخشد، که از انسان شهروز رشید می‌سازد.

حالا نمی‌دانم چه کنم.

نمی‌دانم چه بنویسم.

اما شهروز را، از پشت پنجره‌ی قهوه‌خانه ‌ای در برلن، می‌بینم که دارد می‌رود.

شهروز را می‌بینم که دارد با هویت خودش یکى می‌شود.

شهروز را می‌بینم که با زمان می‌رود،

که زمان شده است.