در آغاز یک سفر
چرا خورشید باید در چشم باشد
یک بار هم چشم در خورشید باشد
کودک – دوچرخه ران
جوان – باردار
پیر – بی تفاوت
شاد تو – جدی من
بشناسد
مطالعۀ مسطح ِ یک سلسله هندسۀ متساوی المساحت با چشم ِ فسفری
گفتم بگو : راه طولانیه
برای هماغوشی تصادفاً نام ِ پدرم ستاره بود
در کارت های شناسایی اخم می کرد
در عکس ها خیره بود
همیشه تا شش می شمردم و شنبه می گفتم به شدت می خندید
هنوز- هرروز- گاهی در مغزم
پیاده از عرض ِ چند پٌل می خندم
کاش امروز ابری بود
و به چند ابر ِرقصنده اشاره کرد
شکل ِممتازی از زندگی بعلاوۀ بستنی قیفی
که سریع آب می شود
آب خواستم
داد.
Muskoka
او می داند
این خط ِ سفید ِ ممتد تا پایان
هست یا نیست
بعد
جاده خاکی می شود
جنگل ِاطراف انبوه
ما داخل ِماشین بالا می پریم
سی دی مرتعش
گاهی گودالی
سرعت کم
دریاچه در روبرو
او می داند
این بیراهه تا پایان
هست یا نیست
بعد
سلام آه ما رسیدیم
آتش فروزان
قایق آماده
آب آرام
ساز نیست
آواز هست
سار سنجاب ، یک قو- سرو سرو
او می داند
یک سرو
تا کجای دریاچه شناور است.
جولای ۲۰۱۰
Morningside
بر درۀ مورنینگ ساید
آفتاب افقی ست
دریاچۀ روبرو افقی ست
درختان ِروبرو رو به افق خم شده اند
افق اما عمودی نیست
ما روی پاهای خودمان راه می رویم
راه باریک است
پٌر از سنگ
ریشۀ درختها مرز
وچیزهای دیگر ناهموار
به چمنی هموار می رسیم
روی نیمکتی عاشقی سر بر سنیۀ معشوق
دهان ِمعشوق بر سر ِعاشق
تندیس ِآدم و حوا بومی
و یک خرس ِ تنها از خارا هم
که مایوس بود
نه
غمگین
نه
در حال ِتفکر
نه
این فضای پٌرگفتگو ملولش کرده
سنگ
ادامه می دهیم
از شیب ِدری که لولاهاش هیچوقت زنگ نمی زند
این بار
وارد ِدره می شویم
همه چیز عمودیست
ما داریم پیر می شویم.
می ۲۰۱۰