شید گرد و غبار و شن و ماسه ی بالهایش را لیسید و پاک کرد. به نظرش رسید واقعه ی مربوط به جغدها متعلق به گذشته های دور است. اما ضربه های خاموش بالهای جغد و غژ و غژ و ویژ ویژ تند چنگالهای براقش را هنوز و همچنان در خاطر داشت.

شید گفت: “حقیقتن فرار جانانه ای کردیم، نه؟”

مادر گفت: “پردلهره بود.”

“باورت میشه، من واقعن خورشید رو دیدم.”

مادر با لحن نامهربانی حرفش را تایید کرد.

“دوست داشتی؟”

“تو دوست نداری؟”

” نه.”

“هنوز اوقاتت از دستم تلخه؟”

“نه، اما دلم نمیخواد مث بابات بشی.”

شید شکلک در آورد و گفت:” این بخت رو ندارم. او خفاش بزرگی بود. درسته؟”

“بله، او خفاش بزرگی بود، تو هم ممکنه روزی خفاش بزرگی بشی.”

“شاید.”

این حرف چندان به دلش ننشست، و همانطور که داشت خودش را می لیسید سربلندکرد وگفت:”خفاش نمی تونه جغد بکشه؟ می تونه؟”

مادر جواب داد: “نه، هیچ خفاشی نمی تونه.”

شید غمگین گفت: “همینطوره، جغدها خیلی گنده هستند و راهی برای آنکه خفاش ها بتونن بکشنشون وجود نداره.”

“چیزایی که شینوک گفته رو فراموش کن.”

شید گفت: “باشه.”

مادر به او نزدیک تر شد و پنجه هایش را از روی مهر به موهایش کشید و گفت:” اینجا یک لکه ی بزرگ گله.”

شید گفت: “ترتیبش رو می دم.” اما در حقیقت میلی به این کار نداشت. گاه که مادر موهای او را دوباره و سه باره نوازش می کرد درد شانه هایش آرام می گرفت و حسی آرامشبخش و شگفت در جانش روان می شد و به خواب می رفت. توی این احوال خود را سالم و گرم و خوشبخت احساس می کرد و آرزو می کرد همیشه همینطور بماند. وقتی اما چشم می گشود تصور طلوع خورشید با آن جوی نور خیره کننده هنوز و همچنان پلک چشمانش را می سوزاند.  شید کوشید از کاری که کرده پشیمان شود، اما آسان نبود. بویژه که می دید این کار دست کم در میان خفاشان نوزاد باعث شهرتش شده است.

شب بعد اسریک، یارا، پنومبرا، و چند خفاش دیگر از شید خواستند که ماجرایش را با جغد یک بار دیگر تمام و کمال برایشان تعریف کند.

و او خوشحال بود که منت سرشان می گذاشت، و با اینکه واقعیت را می گفت، اما گاهی هم با شرح و بسط زیاد جزئیات را لفت و لعاب می داد، شینوک و جرود در جمع نوزادان نبودند، اما شید یقین داشت که همه ی حرفهایشان به گوش آنان هم خواهد رسید. شید فرصت زیادی برای شادمانی به دلیل شهرت خویش پیدا نکرد، زیرا باید به زودی اقامتگاهشان را تخلیه می کردند، و خفاشان برای شکار شبانه می رفتند. شید ماند تا بخشی از مجازاتش را بکشد، او ممنوع الپرواز بود. تمام شب را با خفاشان پیر ملال انگیز گذراند. کسانی که بی جانتر از آن بودند که قادر به شکار باشند و ترجیح می دادند در آشیان بمانند. ساعت یک بامداد به او اجازه داده شد برای غذا خوردن بیرون برود. همان موقع هم مادرش کنارش بود و نمی توانست از بهشت درختی زیاد دور شود. از این واقعه خیلی دلخور نبود، زیرا می دانست تا دو شب دیگر بهشت درختی را به قصد کوچ ترک خواهند کرد و مجازات او خود به خود پایان خواهد یافت.

شید اما قصد تلف کردن وقت را نداشت. همان داخل آشیانه شروع کرد به از زمین برخاستن و به زمین نشستن. و سرشاخه ها و بالک های خزه دار را با بینایی آوایی اش هدف قرار می داد و وانمود می کرد شاپرک هستند و باید برای شکارشان شیرجه رفت. با همه ی این تفاصیل همچنان فکرش پیش خورشید و جغدها و پدرش بود که او را لابد دوست داشت که خواسته بود خورشید را ببیند. در طول ماه ها گوش مادرش را از پرسش های پی در پی خویش درباره ی پدرش (کاسیل) پر کرده بود. اینکه چه شکلی بود، شبیه چه خفاشی بود؟ اما با وجود همه ی کوششی که به خرج داده و می داد، هرگز نتوانسته بود با او ارتباط خاصی حس کند. اکنون اما می دانست پدرش چگونه مرده است. و حس می کرد گویی تار عنکبوت شکننده ای آنان را به هم مرتبط می کند. او توله خفاش نحیفی بود که اراده کرده بود خورشید را ببیند، پدرش هم همین را خواسته بود. پس از یک شیرجه ی تماشایی نفس در سینه حبس کرد زیرا پیرامون خویش توده ی هوایی را حس می کرد، نگاه که کرد دید فریدا کنارش نشسته است.

فریدا پرسید: “درباره ی خورشید حرف بزن.”

زبان شید بند آمد. رئیس بزرگان گروه شان با آن چشمان نافذ به او خیره شده بود. وقتی فریدا بالهایش را دور تنش جمع کرد، صدای غژ و غژشان شنیده شد و شید مختصری بوی نا به مشامش رسید که فکر کرد لابد بوی کهنسالی است. اما فریدا به او لبخند زد و دور چشمانش چین برداشت.  عصبیت شید فروکش کرد.

شید با تردید شروع به حرف زدن کرد و گفت: “بله. دیدمش.”

و بعد به تته پته افتاد اما هرچه را به خاطر می آورد برای فریدا تعریف کرد. زیاد طول و تفصیل نداشت، اما دوست می داشت درباره اش حرف بزند. با اینکه از صمیم قلب خوشحال بود فکر می کرد این موضوع برای مادرش اهمیت چندانی ندارد. فریدا اما با دقت تمام گوش می داد و گهگاه حرفهای او را تصدیق می کرد.

شید یکهویی پرسید: “شما هم خورشید رو دیدین، نه!؟”

“بله، ولی بزرگتر…”

شید در کمال شگفتی سر تکان داد. قادر نبود روشنایی خورشید را مجسم کند، برای همین دوباره پرسید: “شما هم مثل من دلتون می خواست اونو ببینین؟”

فریدا تایید کرد و گفت: “وقتی جوان بودم، گروهی از ما این رو می خواستیم. حتی برخی ها حاضر بودن به خاطر دیدن خورشید جان بدن، نه مث حالا. چه بسا دیگرانی هم به غیرعادلانه بودن قانون باور داشته باشن، اما نمی خواستن در برابرش بایستن. کسانی مث بت شیبا. اونا از جهات زیادی از عاقلان قوم به حساب می آن. به پدرت نگاه کن، می بینی بر سر تو و آوریل چه آورده است.”

“چطور شد که دیدن خورشید برای ما ممنوع شد؟ می دونم قانونه اما چرا قانون شده؟”

فریدا گفت: “شید ما مخلوقات تبعیدی ای هستیم و این مسئله میلیون ها سال طول کشیده است.”

“تبعیدی؟”

فریدا:”یعنی تنبیه و به دور دستها رانده شدن.”

“برای چی؟ مگر چی کار کرده بودیم؟”

“بهتره خودت ماجرا رو گوش کنی با من بیا.”

تالار پژواک آوا

سحرگاه گذشته شید به قله ی بهشت درختی رفته بود. و اکنون فریدا او را به قعر آشیانه شان می برد. درازای تنه ی درخت بالا بلند و تناور، مارپیچ به پایین می رفت و شید یکبار دیگر به عظمت و گستردگی باور نکردنی درخت پی برد. پایین و پایین تر رفتند تا به قعر خزه بسته رسیدند. شید متوجه شد که آنجا هوا خیلی سرد است. بوی تند خاک و چوب مشام را می آزرد. با خود اندیشید خیال می کرده که وجب به وجب درخت بهشتی را پیش از این دیده، همه ی راهروها و سوراخ سنبه هایش را دیده است، اما هرگز گذرش به این محوطه ی کوچک پوشیده از چوب کلفت که فریدا تند و تند و چهار چنگولی به سوی آن می دوید نیفتاده بود. شید فریدا را از میانه ی گذرگاه به سوی پایین دنبال می کرد و فهمید که در زیر زمین هستند. آواها به دیوارهای گذرگاه تنگ و تاریک می خوردند و باز می گشتند.

فریدا گفت: “همینجاست.”

کف تونل دهان باز کرد و شید با شادمانی بال گشود و به سوی غار بزرگ شیرجه رفت. وجود هوای سرد را از درز دیواره های سنگی حس کرد و اندیشید” زمستان!” بی درنگ آوای باد پیچید یا دست کم او اینطور فکر کرد. گوش اما تیز که کرد دانست صداهایی که می شنود صدای خفاشان است. انبوهی خفاش صداهای درهم برهمی را در هوا می پراکندند که مدام کوتاه و بلند می شدند. صداها شبیه وزش نسیم پر سر و سری میان برگهای درختان بودند. صداها در جان او روان می شدند و گوشت تنش را می لرزاندند.

با تردید پرسید: “کسی اینجاست؟”

فریدا پاسخ داد: “کسی نیست، طاقت بیار بهت خواهم گفت.”

“اما سر و صداهایی هست…”

“خواهی دانست، از این طرف بیا.”

فریدا باز هم بیشتر پایین رفت، تا اعماق غار و آنگاه بر لبه ی هره ای باریک روی رف کوچکی میان سنگی درشت و زمخت با صفحه ای از گل و برگ و پوشال فرود آمدند. به نظر می آمد صداها از آن سوی همین صفحه به گوش می رسیدند.

فریدا گفت: “زود باش.”

و خودش با نوک دماغ مرکز صفحه را فشار داد. شید نمی دانست باید منتظر چه باشد. آیا می بایست منتظر آواز اندوهگین و جمعی اشباح می ماند و یا آ واز خفاشانی با هزاران دهان نوحه خوان.

شید خود را در غار عجیب و غریب و کوچکی که دایره گونه و متروک بود یافت، با اینکه متروک بود متروک به نظر نمی آمد اما. از همه ی دور و بر غار جریان های هوای گرم جاری بود و صداهایی در گوشش می پیچید و  این همه در تمام اندام و بالهای او نفوذ می کردند.

فریدا گفت: “بالهایت را محکم ببند.”

و بعد صفحه ی گلی را با دقت و مراقبت ویژه برد پشت سر شید و خاموش ماند.

شید به سختی نفس می کشید. اما همچنان صداهای ضعیف و درهم و برهم را از دور می شنید. طولی نکشید که صداها شفاف تر و واضح تر شدند.

“…زمستان آن سال…”

“…جغدها انتقام گرفتند…”

“…پانزده نوزاد خفاش در مهد کودک کشته شدند…”

“… در آخر جنگ مقاومت ها در هم شکسته شد…”

شید دانست که صداها از در و دیوار غار پژواک آوا می آیند و تکرار و تکرار و تکرار می شوند.

فریدا زیر لبی گفت: “می بینی دیوارها چقدر نرم هستن. سالیان بسیار زمان برده تا صیقل یافته و صداها را در دل خود نهان کرده اند.  

ادامه دارد