خودت روت میشه با این لباس مضحک بری تو دریا؟ حداقل یه چادرمشکی سرکن بعد پاتو بذار توی آب!
***
مردم دنیا یک وقتی معتقد بودند همه راه ها به رم ختم میشه، ولی ما کاری کردیم که بفهمند اشتباه می کنند و همه راه ها به قم ختم میشه!
***
توی مملکت ما همه چیز مد شد غیر از روزی یک صفحه کتاب خواندن!
***
غیر از شربت و آمپول و کپسول، هرکداممان روزی چندین قرص می خوریم و باز هم ته دلمان قرص نیست. آینده نامطمئنی پیش رو داریم!
***
شاعر شهر ما با لحنی عصبانی می گفت هر وقت هم یک شعر فی البداهه گفتیم، یا مال حافظ از آب در آمد یا مال سعدی، اه!
***
امروز بالاخره یک ساعت جدید خریدم و یاد خاطره ای شیرین از یک دوست قدیمی افتادم. اهل ابهر زنجان و معلم بود. می گفت پنجاه شصت سال پیش کمتر کسی ساعت مچی داشت. کدخدای ده ما رفته بود تهران، ساعتی خریده بود و بسته بود به مچ دستش، اولا دستش را دور تر از بدنش نگاه می داشت که ساعت به لباسش مالیده نشود و خراب نشود، دوما به هرکس می رسید می گفت اگر وقت خواسته باشید اینجا هست ها، تعارف نکنید!
***
همان روزی که بعضی ها کلاه شان را برعکس و رو به عقب سرشان گذاشتند، باید می فهمیدیم که زمانه وارونه شده و زندگی مان پشت و رو خواهد شد!
***
به قول دائی جان ناپلئون، انگلیس ها همیشه توی زندگی ما نقش بازی کرده اند و باز هم بازی می کنند.
زبان کامپیوترم را سالهاست فارسی کرده ام که راحت باشم، ولی بازهم صبح به صبح که روشنش می کنم به انگلیسی می نویسه welcome Mohammad که یعنی یادت باشه منو کی ها ساخته اند!
***
بی بی سی گزارش کرده بود که در افغانستان، پارچه ها را به نام سیاستمداران نامگذاری می کنند.
احتمالن خانم های افغان این شکلی ها با هم درد و دل می کنند:
کرزای خریده بودم که زود نخ نما شد، اشرف غنی خریدم هرچی اطوش می کنم بازهم شل و وله و لباس به تن آدم گریه می کنه. خواهرم هم عبداله عبداله خریده، اونهم مثل چوب خشک و نچسبه!
***
***
ناپلئونی که تاریخ ازش یاد می کند، با ناپلئونی که توی فیسبوک به آدم معرفی می شود، زمین تا آسمان فرق می کند .
بنا برآنچه در فیسبوک می خوانیم، لابلای فرمان آتشی که به توپچی هایش میداده، دوتا دونه نصیحت هم راجع به رعایت حقوق دیگران، احترام به پدر و مادر و توجه به نریختن زباله درکوچه و پسکوچه ها برای ثبت در تاریخ می کرده و دوباره می گفته: آتش!
***
یه جور عشق واقعی هم هست که کم پیش میاد و به همین دلیل یاد همه می مونه …
همین دو سه سال پیش، یک دختر۲۰ ساله بسیار زیبا و خوش اندام آلمانی، عاشق وکشته و مرده یک پیرمرد ۹۲ ساله شده بود که خودش توی تلویزیون گفت ۷۰۰ میلیون یورو ثروت داره …
وقتی دختره توی رولزرویس کروکی آقا، با خوشحالی و جلوی چشم ده ها میلیون تماشاچی تلویزیون، لب های چروکیده پیرمرده را می بوسید، آدم معنی عشق واقعی به هفتصد میلیون یورو را می فهمید!
***
خانمه می گفت اون وقت ها از دست شوهرم که عصبانی می شدم، یک کمی ناخن هام را می جویدم و آروم می شدم…
گفتم خب حالا هم بجو…؟
خندید وگفت وا، مگه عقلم کم شده، شصت یورو خرجش کردم!
***
مردم عادی خیال می کنند فلاسفه، بهترین ازدواج ها را داشته اند چون خیلی سرشان می شده و قبل از ازدواج حساب همه چیز را کرده اند. اینجور نیست بابا …
خود سقراط گفته در ازدواج کردن درنگ نکنید، اگر زن خوبی نصیب تان شد که خب، خوشبخت می شوید، وگرنه مثل من فیلسوف خواهید شد!
***
بفرمائید سرمیز… !
پنج نفریم، بعد از مدتها برنامه ریزی دور هم جمع شده ایم که شام بخوریم. همسرم پلو را کشیده است که موبایلش دینگی صدا می کند، می گوید خورش را تو بکش من ببینم کی برایم پیام داده، شاید مهم باشد. مشغول کشیدن خورش قورمه سبزی می شوم، میزان گوشت، خیلی بیشتر از سبزی و لوبیاست، به اتاق پذیرائی می روم و از خانمم که با موبایلش سرگرم است می پرسم، گوشت ها خیلی زیاد است، همه را بکشم؟ با دست اشاره ای می کند که چند جور معنی می دهد. هم می توان برداشت کرد که بکش، هم می توان برداشت کرد که نکش و هم می شود برداشت کرد که هرکاری دلت می خواهد بکن و هم می شود برداشت کرد که مزاحم نشو!
مزاحم نشو بیشتر از بقیه برداشت ها به دلم می نشیند! هرچه در قابلمه هست و نیست در ظرف بزرگی می کشم و سر میز می آورم.
آی پد خودم صدای دلنوازی می کند و می فهمم که دوستی برایم ویدیوئی فرستاده است. ظرف خورش را می گذارم سر میز، نگاهی به آی پدم می اندازم، دوستی ویدیوئی فرستاده است که یک سگ سفید با مزه دارد مثل صاحبخانه که روی زمین خوابیده، ورزش می کند…
خانمم می گوید تا تو ته دیگ را بکشی من ببینم کی ایمیل زد و به سراغ لپ تاپش می رود. به میهمان ها که دوستم با همسر و دخترشان است می گویم ترا خدا ببخشید گاهی درست موقع غذا خوردن برای آدم پیام می رسد. الان غذا حاضر می شود. آنها همانطورکه سرشان توی موبایل شان است یک خواهش می کنمی می پرانند و به کارشان ادامه می دهند …
خانمم لپ تاپش را رها می کند و می گوید لطفن ماست و خیار و سالاد را از یخچال دربیار. به طرف یخچال می روم که تلفن زنگ می زند. دختر دوستم که خیلی مرا دوست دارد موبایلش را زمین می گذارد و می گوید عموجان من می آورم، شما تلفن را جواب بدهید. به سراغ تلفن می روم، دوستی قدیمیست. سلام و احوالپرسی گرمی می کند و می پرسد فرداشب وقت دارید من و خانم مزاحم بشویم؟ از خانمم می پرسم فرداشب برنامه ای نداریم؟ کامبیزخان اینها می خواهند پیش ما بیایند. با دست اشاره ای می کند که هم می شود برداشت کرد تشریف بیاورند، هم می شود برداشت کرد تشریف نیاورند و هم می شود برداشت کرد که مزاحم نشو…!
با لبخند می گویم خیلی هم خوشحال می شویم و قرار می شود فردا شب ساعت هفت برای شام خدمت برسند…!
خانم دوستم موبایلش را زمین می گذارد و می گوید کاری از من ساخته است؟ خانمم همچنانکه که مشغول نوشتن جمله ای در لپ تاپ است می گوید پری جان سبزی خوردن و نوشابه توی یخچاله، تا تو اون ها را بیاری، من جمله ام را تمام کنم و بیام …
شام بالاخره با کمک خانم دوستم و دخترش روی میز چیده می شود. همه به هم لبخند می زنیم، جمله چه عجب شد که بعد از مدتها توانستیم دور هم جمع شویم چندین بار بین مان رد و بدل می شود. مشغول کشیدن غذا می شویم که موبایل دوستم زنگ می زند، می گوید دوستم از فرانسه است، باید جوابش را بدهم، شما مشغول شوید من الان میام و از سر میز بلند می شود… در همین موقع موبایلم دینگی صدا می کند و….!