رمان: سقف بلند تنهایی

نویسنده: حسین رادبوی

ناشر: نشر آفتاب، نروژ

مضمون و درونمایۀ رمان “سقف بلند تنهایی” چیزی نیست غیر از تنهایی. تنهاییِ راوی و دیگر شخصیت های داستان همچون: ماهرخ که با پیرمردی هم‏سنِ پدرش زندگی می ‏کند. لیزا که از خانواده‏ اش دور افتاده و به تن‏ فروشی افتاده است. افسانه، زنی که شوهرِ جوانش را در جنگ از دست داده و از تنهایی به دنبالِ همدم و هم‏سخنی است. فرشته که بعد از جدایی از شوهرِ ناسازگارش، تنها زندگی می ‏کند، و بالاخره کریم به شکلی و مگومی به شکلی دیگر با تنهایی و بی ‏سروسامانیِ خود کلنجار می ‏روند.

رمانِ سقف بلند تنهایی که میان‏ خط ‏های گسترده ‏ای دارد، متعلق به دورۀ چهارم داستان ‏نویسیِ خارج از کشور است. دوره ‏ای که داستان هایش روایتگرِ بحرانِ دو جنسِ نرینه و مادینه است و بیانگرِ پرسشی هستی‏گونه و هستی ‏شناسانه که راویانش نمی‏ توانند از گذشته بگذرند و همیشه رنجِ گذشته را با خود حمل می‏ کنند. زبانِ ساده و روان و پُرکششِ این رُمان، در عین حال که به زبانِ محاوره نزدیک است، زبانِ فکر و اندیشه است. انتخابِ فرم و چینشِ فصل های آن که به دنبالِ هم آمده‏ اند، آگاهانه و با دقت انجام شده است. در سراسرِ رمان؛ مسئله و بحرانِ عمدۀ راوی و ارتباطش با زنانِ متعدد، محرومیتِ جنسی و زنبارگی نبوده، بلکه تنهایی ست.

زنها در این رمان که هر کدام در جایگاهی قرار گرفته و ایفای نقش کرده ‏اند، هر یک روایتگرِ تنهاییِ خود هستند:

ــ شهره یا سکینه (زنِ منفیِ داستان) با این که درگیرِ فعالیت های سیاسی هم می‏ شود، در مجموع به دنبالِ این است تا به خواست های هوسبازانۀ خودش دست یابد. او با همۀ اختلافات و عدم تفاهمی که با شوهرِ مصلحتی ‏اش دارد، از او جدا نمی ‏شود. با خیالی راحت و بدونِ هیچ دغدغه‏ ای در کنارِ حمید به زندگیِ خودش ادامه می‏ دهد و به او خیانت می‏ کند. سکینه فردی حسابگر است که با خودش هم صادق نیست. او وجودش “چندی” ست، “چونی” نیست.

ــ ماهرخ، زنِ روستاییِ جوان و نازایی که خانواده ‏اش او را به همسریِ پیرمردی درآورده ‏اند، از لحاظ شخصیتی در مقابلِ سکینه قرار دارد. کشیده شدنِ ماهرخ به سوی حمید و برقراری رابطه‏ اش با او، هیچ رنگی از خیانت ندارد. ماهرخ از تنهایی که سایۀ پُر رنگی بر زندگی‏ اش انداخته، با دلهره و شیفتگی به طرفِ حمید می‏ آید تا پاسخی به مشکل‏اش پیدا کند. او همۀ هزینه‏ های احتمالیِ این تصمیم و حرکتِ خود را به جان می‏ خرد تا شاید از تنهایی نجات پیدا کند و نیز به جسم و جانش هم خیانت نکرده باشد.

ــ افسانه، زنِ جوانی که با عشق ازدواج کرده و همسرش را دوست داشته است، در اولین سال های پیوندشان، شوهرش قربانی جنگ می‏ شود و او عشقش را از دست می‏ دهد و تنها می‏ ماند. افسانه در تنهایی به هر کجا که می ‏رود و به هر مردی که نگاه می ‏کند، چشمانش به دنبالِ نشانه ‏هایی از همسرِ از دست داده‏ اش می‏ گردند.

ــ لیزا، دخترِ جوان و زیبایِ کانادایی که از پدر و مادر و برادرِ خود دور افتاده و زخم خوردۀ تنهایی ست، انگار برای فرار از تنهایی و بی‏سروسامانی به تن ‏فروشی کشیده شده است و مگومی هم که از کشوری متمدن و پیشرفته می ‏آید و گویی هیچ غم و اندوهی در زندگی‏ اش نداشته است، در سرزمینِ مادریِ خودش به آرامش نرسیده و راهیِ دیارِ غربت شده است تا شانس های زندگیِ خودش را بیازماید.

قطعه شعرهایی که در فصل های مختلفِ رمان، آورده شده ‏اند، همگی حکایت از تنهایی و آوارگی و بی‏ سرپناهی و غربت دارند که انگار برای تقویتِ بُن‏مایۀ داستان و نشان دادنِ حال و هوایِ راوی آمده‏ اند. راوی به تناسبِ روالِ روایتِ داستانش، در زمان، پس و پیش رفته و با ایجادِ تعلیق و تداعیِ خاطرات، خواننده را به دنبالِ خودش کشیده است. اگر کمی دقت بکنیم، نزدیکی ‏هایی بین “سقف بلند تنهایی” و بوفِ کور” صادق هدایت می ‏بینیم:

راویِ ” بوف کور” با سایۀ خود حرف می‏ زند و راوی “سقف بلند تنهایی” با خود و یا همان “منِ درون” گفتگو می‏ کند. فرشته تنها زنی است که راوی به او عشق می ‏ورزد و با اینکه دو روزی هم در خانۀ او میهمان می‏ شود، به وصالِ او نمی ‏رسد و تنها به هنگامِ بدرود، بوسه ‏ای از لبانش می‏ گیرد. با مرگِ نابهنگامِ فرشته، راوی از دست یافتن به او باز می‏ ماند. فرشته که نامش هم زمینی نیست و آسمانی است، در همان جایگاهِ زنِ اثیریِ بوفِ کور قرار دارد که راوی مدام عکس او را بر روی قلمدان می‏ کشد و بی‏ صبرانه آرزوی دست یافتن ‏اش را دارد و آنگاه هم که به او می ‏رسد، بعد از دیداری لحظه ‏ای و نگاهی عمیق در چشمانش؛ تنها جنازۀ او بر روی دستهایش می‏ماند و در حقیقت به او نمی‏ رسد.

راویِ “سقف بلند تنهایی” با راویِ “بوف کور” تقدیرِ مشترک دارد که همان تنهایی است. او که در آغازِ نوجوانی، صمد بهرنگی را الگوی زندگی خود قرار می ‏دهد و در ادامه‏ اش به فعالیت های سیاسی هم کشیده می‏ شود؛ در مراحلِ بعدیِ زندگی، از صمد بهرنگی و فعالیت های سیاسی فاصله گرفته و می ‏گذرد و به مطالعۀ پیگیرِ شعر و داستان علاقمند می‏ شود. به طوری که انگار شیفتۀ اشعار و نگرشِ خیام به زندگی می‏ شود.

روایتِ ماجراها در این رمان، دورانی بوده و با خاطراتی که برای راوی تداعی می ‏شوند و یا با دفترچۀ خاطراتِ سکینه که خوانده می‏ شود، روایت روی خطِ زمان پس و پیش می ‏رود.  فصل اول و آخرِ رمان از زبانِ راویِ سوم شخص نقل می ‏شود و یازده فصل دیگر از زبانِ راوی اول شخص. آخرین پاراگرافِ فصل آخر، تقریباً همان است که شروعِ فصلِ اولِ کتاب است و مکانِ واقعه هم، همان جاست و داستان در همان جایی به پایان می‏ رسد که در فصل اول شروع شده است. راوی حتی در حال و هوایِ خارج از کشور هم، غمِ از دست دادنِ فرشتۀ زندگی‏ اش را از سر بیرون نکرده و هنوز شال‏ گردنِ یادگاری او را به گردن دارد.  مگومی، زنِ زیبا و لوندِ ژاپنی هم در ادامۀ سفرهایش، در ونکوور بر سرِ راهِ حمید قرار می ‏گیرد و دورۀ کوتاهی او را از تنهایی بیرون می ‏کشد و بعد، راوی را با خاطراتِ خودش وا می‏ گذارد و می‏ رود. راوی که در انتها و بعد از رفتنِ مگومی، انگار به این رسیده است تا خیام وار زندگی کند، در پایان‏بندیِ رمان به عنوانِ آخرین جمله با خود واگویه می‏کند:

“…شاید مگومیِ دیگری از همین پله ‏ها بالا بیاید”

سی‏ام اپریل دو هزار و هفده