(با خوانش نظریه رمان)
هدف عمده از نگارش این مقاله ضرورت لوکاچ خوانی به منظور فهم نظریه های ادبی است. شرح این خوانش گاه فراتر از تأویل مخاطب است و شاید به همین خاطر باشد که سخن گفتن از یک سنت ادبی که با نقد ادبی مارکسیستی درارتباط است تا حدودی مشکل می نماید. در این نقد و خوانش، از مبدأ ویژه و مشخصی بدان می پردازم که جورج لوکاچ پایه گذار آن است.
در این کوتاه نوشته بررسی نظریه رمان به عنوان یکی از منابع معتبر در نظریه ادبی از اهمیت بسزایی در نقد و خوانش مطالعات ادبی برخوردار است.
نظریه رمان آن گونه که نظریه پردازان نقد و نظریه ادبی در باب آن نوشته اند، تحت تاثیر کانت و پس از آن هگل بود که به نوعی شروع یک نظریه ادبی را در مطالعات ادبی و همچنین در حوزه نقد ادبی مدرن به ثبت رساند. اهمیت این کتاب از لوکاچ جوان دریچه ای نو به نقد و نظریه ادبی گشوده است. لوکاچ در باب این سیر تحول از کانت به هگل را به درستی تاریخی کردن مقولات زیبایی شناسی خواند و به عبارتی از اشکال پیشین با هوشمندی بسیار سمت و سویی از مکان بندی و زمان بندی را در پرداختن به نظریه های ادبی برگزید.
یکی از نقاط قوت جدا شدن لوکاچ از اشکال پیشین جایگزین کردن نظریه ادبی مدرن با نقد و نظریه کلاسیک بود که در آن فرم و شکل نیز در کنار متن و درونمایه اثر مورد کنکاش قرار می گرفت و این تحول شگرف هم سنت نقد ادبی در ادبیات کلاسیک را متحول کرد و هم نقد مدرن را در شکل و صورتبندی تازه ای وارد ادبیات مدرن نمود. تاثیرپذیری لوکاچ از هگل در نگارش نظریه رمان یکی از موضوعاتی است که کمتر به آن پرداخته شده. لوکاچ در مورد نظریه رمان با صراحت و روشنی می گوید که نظریه رمان نخستین اثری است که دستاوردهای فلسفی هگل را به شیوه ای مجسم در زمینه ی زیبایی شناسی پیاده کرده است. لوکاچ در نظریه رمان می کوشد تا به شیوه ای دیالکتیکی از گونه هایی که تاریخا برجوهر مقوله های زیبایی شناسی بنا شده اند، بپردازد. با توجه به این شرح لوکاچ، درمی یابیم که نظریه رمان از نقطه نظر پرداختن به زیبایی شناسی در ادبیات نیز دارای اهمیت ویژه ای است.
یکی دیگر از نقاط بارز و چه بسا بسیار مهم و کلیدی در نظریه رمان که مورد توجه نظریه پردازان ادبی هم عصر خودش و بعد از آن نیز قرار گرفته این است که، لوکاچ دراین کتاب نظریاتش را بر پایه جنبه های کارکرد رمان در موقعیت های تاریخی بنا نهاده است، لوکاچ در این اثر به غایت درخشان از شرح رمان تاریخی پرهیز می کند و از زاویه زیبایی شناسی به کارکردهای رمان تاریخی و لایه بندی آن بر اساس زمان و مکان که عنصر اصلی ژانر رمان است می پردازد.
لوکاچ برای بررسی کارکرد رمان و جنبه های آن بدان خاطر از توضیح و شرح تاریخی پیدایش رمان فاصله می گیرد که به بررسی لایه های رمان تاریخی از بعد زیبایی شناختی نیز بپردازد. لوکاچ جوان در این شیوه ی پرداخت، شرح نظریه ادبی خود را مدیون هگل و درس های زیبایی شناسی هگل می داند، لوکاچ جوان آنگونه که نظریه پردازان ادبی درباره او نوشته اند،هیچ گاه خود را از اندیشه هگل جدا نمی دانست و به نوعی در جایگاه میراث دار اندیشه فلسفی هگل به این باور رسیده بود که هنر یکی از سه مرحله اودیسه ی روح است که پس از آن دین و فلسفه قرار دارند.
لوکاچ در واقع چه قبل از نگارش نظریه رمان و چه بعد از آن در نظریه ادبی تنها کسی بود که به این نگرش هگلی که انواع بیان هنری و ادبی تنها برای بیان آگاهی روحی از خویشتن است وفادار ماند و شاید از اینرو بود که لوکاچ جوان هگلیست همانند خود هگل، انواع شکل ها و فرم های ادبی و هنری را حماسه می خواند که به طور مشخص به روایت اطلاق می شد.این روایت مورد نظر لوکاچ در ذات خود شکلی از حماسه است و اشاره به روایت های تاریخی در بستر رمان است. لوکاچ در تعریف این روایت حماسی که شامل رمان تاریخی می شود به شعر تعزلی هم اشاره می کند و حتی منظومه ها و اوسنه های پهلوانی نیز در این تعریف جای می گیرند.
یکی از دلایلی که لوکاچ را در زمره نظریه پردازان نظریه ادبی مدرن قرار داده است این بود که رمان را به عنوان یک ژانر ادبی مدرن پذیرفت و حماسه نیز نه به عنوان یک عنصر ادبیات کلاسیک بلکه در درون ادبیات مدرن نیز بازتعریف شد.لوکاچ در تعریف رمان مدرن به این نتیجه رسیده بود که رمان مدرن عنصر اصلی آن حماسه است و نمی توان عنصر حماسه را از رمان جدا تعریف کرد. لوکاچ معتقد بود که رمان با همه شکل ها و فرم هایی که دارد از حماسه سرچشمه می گیرد و میراث یک خودآگاهی است که با شیوه های مدرن در حماسه عجین شده است و همین تاکید و پافشاری لوکاچ در باب حماسه،این نکته را بیان می کند که رمان به مثابه شکلی از حماسه با روایت مدرن در پیوند است.
لوکاچ در نظریه رمان برآن است که جایگاه مستقل رمان را که شکلی از یک ژانر ادبی عجین شده با حماسه است را به گونه ای نشان دهد که خود آن تاریخ، تکامل اش را برای مخاطب نقل می کند و این اثبات تمام آن چیزی است که لوکاچ در نظریه رمان با تاکید روی آن انگشت می گذارد. تاثیرپذیری لوکاچ از هگل در تمام بخش های نظریه رمان کاملا مشهود است و از همین روست که بسیاری از نظریه پردازان به درستی لوکاچ را در این شرح و تفسیر تاریخی به اندیشه فلسفی هگل پیوند می زنند و عمده ترین شباهت میان لوکاچ و هگل را در این سخن هگل می توان پیدا کرد که در پدیدارشناسی روح گفته بود،خود روح سفر خودش را روایت می کند.
تاثیر هگل بر اندیشه لوکاچ جوان و بررسی جنبه های رمان و ایجاد نظریه ای جدید مبتنی بر زیبایی شناسی غیر قابل انکار است،با این وصف تاثیرپذیری لوکاچ از هگل دارای تفاوت هایی عمده و اساسی نیز هست که روح هگلی دارای شکل متفاوتی است با آنچه لوکاچ در باب آن می گوید. فهم این موضوع آنجا اهمیت پیدا می کند که لوکاچ، رمان را به طور مطلق، مستقل از روش بیان و شیوه های زبان شناسانه مطرح کرده است، با این وجود تمرکز بحث لوکاچ به مفهوم هگلی، نماینگرنکته های نظری مهمی است که نباید از اهمیت آن غافل ماند.
لوکاچ در نظریه رمان، با قاطعیت از ناتوانی ادبیات می گوید و دلیل آن را زاده شدن در متن و بستر مدرنیته می بیند، لوکاچ در توجیه این نظریه می گوید ، رمان مدرن از اینرو ناتوان است که به روزگاری تاریخی تعلق دارد که نمی تواند بیان خود را در هنر بیابد.این روزگار تاریخی را هگل با زبان دیگری بیان می کند که ما در آن با مرگ هنر روبه رو هستیم.در شرح این روزگاران تاریخی که هم لوکاچ و هم هگل آن را به گونه ای تراژیک بیان می کنند، کافی است با جملات آغازین کتاب نظریه رمان پلی بزنیم به اندیشه ی فلسفی هگل و لوکاچ جوان.او می نویسد، خوشا به سعادت دوران هایی که آسمان پر ستاره ی نقشه ی تمام راه ها ممکن است! خوشا به سعادت دوران هایی که راه هایش با نور ستارگان روشن می شود.همه چیز در این دوران ها تازه است،جهان پهناور است اما چون خانه می ماند.
لوکاچ در واقع به دوران هایی اشاره می کند که سوژه و ابژه یکی هستند، لوکاچ نشانه ی این همبودی جان و جهان را در حماسه می جوید و به درستی اظهار می دارد که حماسه متعلق به جهانی است که جان در آن بیگانه نیست و مانند هر جزء سازنده این هماهنگی،در این جهان جای دارد(نظریه رمان ص۱۹) او در ادامه این نظر می گوید بنابراین قهرمان حماسه،اجتماع است،نمونه اعلای دورانی که از سوی خدواند ترک نشده است.
لوکاچ عقیده دارد که نوع حماسه با این عقیده روبه رو می شود که در آن هیچ مفهومی وجود ندارد که دال بر دنیای درون با جستجوی روح از پی خود باشد.او در گسترش این اندیشه در فهم نظریه های ادبی و شرح حماسه از زاویه مدرنیسم به آن می پردازد،مدرنیسمی که لوکاچ در باب آن می گوید در واقع صرف پرداختن به فرم و ساختار بیرونی ادبیات نیست،او به همان اندازه به محتوا توجه دارد و اینکه چگونه می توان در یک ساختار روایی که درگیر با متن و درونمایه است بتوان فرم و شکل آن را در ساختار پیچیده روایت مدرن تعریف کرد.
لوکاچ در بسط و گسترش این مفهوم عینی،عصر خویش را کالبدشکافی می کند بدانگونه که هیچ مفهوم انتزاعی نتواند تاویلی متفاوت و خوانشی وارونه را در مخاطب ایجاد بکند. برای لوکاچ اولویت هایی وجود دارد که شرحی است از عنصر زیبایی شناختی در رمان و حماسه. لوکاچ این نظریه را اینگونه به پیش می برد که این عصر،عصری است که در آن اولویت با آدمی به گونه ای آشنا و نزدیک است که به همان اندازه درک ناپذیر می نمایاند و در توجیه آن عقیده دارد که این درک ناپذیری به مانند این است که پدری برای طفلی کوچک، زندگی مدرن، همزمان با بسط و گسترش جهان به وجود آورده است که در عصر حماسه وجود نداشت.ما معنای (Self) عظیم جهان،شکافی میان نفس زندگی یونانی را که کلیت بود،از بین برده ایم.
لوکاچ درتحلیل عصر هومر با عصر مدرن و نشان دادن صورتبندی های این دو عصر تاریخی به این نکته مهم نیز اشاره می کند که کلیتی جهانشمول که در آن،هیچ چیز به واقعیتی فراتر و خارجی اشاره نمی کرد.در مجموع انسان مدرن بر خلاف انسان دوره ی هومر،جهان را خانه خود نمی داند و آن شکل بیانگر(بی خانمانی استعلایی) رمان است. نگاه لوکاچ به عنصر حماسه و رمان تاریخی در بسترتاریخی اش که مورد توجه اوست در نظریه رمان از چنان انسجامی برخوردار است که رمان مدرن را نیز جدا از آن نمی داند و چه بسا مقایسه عصر هومری با عصر مدرن به گونه ای جدا از مقایسه شکل و ساختار رمان در این دو عصر است.عنصر زیبایی شناسی مدنظر لوکاچ در واقع در متن مدرنیته شکل نهایی خود را باز می یابد ولی این بدان معنی هم نیست که حماسه عاری از هرگونه عنصر زیبایی شناسی بوده است.
از ویژگیهای برجسته در اندیشه لوکاچ، استفاده درست از عناصر کاملا پساهگلی است که لوکاچ آن را مطرح کرده،طرح این عناصر در واقع نیاز به یک کلیت هگلی را به مثابه یک ضرورت تایید می کند و شاید به همین دلیل باشد که لوکاچ به شیوه ای بسیار کنشگرانه و با قطعیت، این یکتایی تجربه هلنی از جهان را با خلق صورت های تام و خودبسنده در یک رابطه صوری نشان می دهد.
لوکاچ در نظریه رمان عقیده دارد که که نیاز به کلیت، نیاز ذاتی ذهن بشر است و بی اغراق میتوان گفت که هیچ نظریه پرداز ادبی تاکنون نتوانسته است این رابطه علت و معلولی را شرح دهد و چه بسا در رابطه با این موضوع، لوکاچ جوان و خالق نظریه رمان بر این باور خود تاکید می کند که انسان مدرن با نیاز ذاتی اش به درجه ای ازخود بیگانگی رسیده که تنها ضرورت عبور ازآن را انسجام در ایجاد یک رابطه ی طبیعی و ارگانیک میان اعصار مختلف می بیند که با عنصر زیبایی شناسی در ارتباط است.لوکاچ در مورد از خود بیگانگی انسان مدرن که مجموعه ای از پارادوکس های زمانی و مکانی را نیز در خود می گیرد بر این نکته پای میفشارد که انسان ازخود بیگانه شده (انسان مدرن) با بیان صرف یگانگی فرضی اش با جهان، خود را خشنود می سازد.این صرف یگانگی به صورت بیان نیستی در می آید که سعی می کند وحدتی را بازیابد که دیگر از دست رفته است.
شاید این باور که دوران جدید، دوران گسست جان و جهان است و دیگر در شکل ادبی حماسه نمی تواند تجلی یابد را بسیاری از نظریه پردازان ادبی بعد از لوکاچ به تفصیل در مورد آن نوشته اند،آنها بر این باور هستند که شکل ادبی جدید در بستری پدید می آید که سیر تحول رمان شرایطی را ایجاد کند برای خلق فرم و ساختار تازه ای از رمان.
تفاوت میان حماسه و رمان، نه از تمایلات درونی نویسندگان آنها بلکه از واقعیت های تاریخی ـ فلسفی ریشه می گیرد که با آنها مواجه هستند.حال اینکه در بررسی رمان مدرن باید این نکته مهم و اساسی را در نظر داشت که رمان بنا به تعریف ساختار روایی آن و با توجه به سیر تاریخی که داشته است در فرم و قلب کلاسیک اش به گونه ی دیگری تعریف می شود که به طور قطع منظور همان رمان تاریخی است که در بستر حماسه رشد کرده با این وصف انتقادی که همواره به لوکاچ شده اینست که او در تشریح حماسه با وجود باور به تمامیت گسترده زندگی در مفهومی که آن را بازتعریف می کند بی میانجی ارایه نمی شود.شاید در بازخوانی و تامل پیرامون این نگاه لوکاچ، بازگویی این نکته ضروری به نظر برسد که عصر مدرن تصویری ملموس و قابل درک از جهانی است که حضور جاری معنا به مثابه یک ابژه غالب به چنان عنصر غیرقابل تغییری تبدیل شده است که حماسه را پس بزند و در عین حال نمی تواند از تاثیرات و نشانه هایی که از خود باقی گذاشته به طور کامل آزاد شود.از همین رو جوهر رمان جدید تمام معیارهای زیبایی شناختی اش بر اساس یک کلیت خودآگاه و خود محور است که در آن شاهد حضور کمرنگ حماسه هستیم ولی نباید با قطعیت از مرگ حماسه گفت.
تلاش برای تعریف حماسه و رمان اگرچه جدا از هم ولی در پیوند باهمدیگر هستند و تمایز میان این دو موجب می شود که هرکدام از تعاریف ذکرشده به مثابه گونه های متمایز ادبی با ملاک های یگانه و گاه بی اساس در نظم و نثر به امری سطحی در تقابل با هم قرار بگیرند. بدون شک جامعه ای که خود را در روایت و حماسه تعریف می کند، بدون شک در رمان نیز بر همان عنصر غالب تکیه می کند.
لوکاچ جوان که با اندیشه فلسفی هگل در پیوند فکری است عقیده دارد که این شقاق تفاوتی است میان وظیفه و جبر جهان واقعی این شقاق در تراژدی هم وجود دارد. در تراژدی ذات قهرمان و جبر سرنوشت از سرشتی کاملا متفاوت اند در نتیجه هیچ سازشی بین آنها نمی تواند صورت بگیرد.در حماسه برعکس هیچ شقاقی وجود ندارد.نکته جالب و شاید اصل بنیادین در این نگرش اینستکه لوکاچ همانند هگل و شیلر، فرهنگ کلاسیک یونان را چنان کلیتی در نظر می گیرد که این شقاق هنوز در آن به وجود نیامده است.
در واقع آغاز نوستالژیک نظریه رمان دقیقا به همان دوران اشاره می کند و از اینروست که لوکاچ بسیار آگاهانه این دوران را تمدن های منسجم می نامد.
از روایت در شکل و قالب رمان که بگذریم به وضوح می بینیم که شکل ادبی خاص این عصر نیز شعر حماسی است،در باب این موضوع باید به این نکته هم اشاره کرد که شعر هومر و هزیود که نمونه قابل استناد آندوره و همچنین راهنمای عصر ما هستند در مطالعات ادبی مدرن و حتی در خوانش انتقادی آثار کلاسیک ادبی اهمیت ویژه ای دارند.آنچه که ما در فهم این نظریه با آن روبه رو هستیم نوعی رابطه ی ارگانیک بین اجزای جهان است که تضاد میان وظیفه و واقعیت و همچنین هنر و هستی را آشکار می کند.در این تضاد، روح انسان و جهانی که در ذات آن نهادینه شده است بازگشت به روح یا سرشت و ذات خویش را پذیرا نیست و جای جبر با اختیار عوض می شود.
لوکاچ در نظریه رمان،آن را شکل عینی از حماسه بزرگ می داند، یعنی بنا به تعریف خود لوکاچ، رمان یکی از راه های عینیت بخشیدن به حماسه بزرگ است.در این نظریه تنها گزینه پیش رو شعر حماسی است و تبیین این موضوع تفاوت های ساختار رمان و حماسه را مشخص می کند.
اگر چه لوکاچ در نظریه رمان شرح کلی از حماسه بزرگ را ارایه نمی دهد و شکل های فرعی حماسه بزرگ را شرح می دهد ولی با این وصف حماسه در کلیت خودش همان عنصری است که لوکاچ آن را هم در بستررمان تاریخی تجزیه و تحلیل می کند. هنگامی که لوکاچ از حماسه سخن می گوید به ایلیاد و اودیسه هم می اندیشد، لوکاچ در واقع می گوید؛ که اشعار هومر به طور یقین، یگانه حماسه های راستین هستند.
در فهم و خوانش نظریه های ادبی و خصوصا اثر ارزشمند نظریه رمان باید به این نکته توجه داشت که تاریخی کردن مقوله های زیبایی شناختی که از آن سخن گفتیم، مستقیما در برخورد لوکاچ با حماسه آشکار می شود، حماسه ای که او را در تقابل با دوره ای می گذارد که در درون آن زندگی می کند. لوکاچ در این زمینه درباره شرایط اجتماعی که تحت تاثیر آنها اشعار حماسی سروده شده است سخن نمی گوید.
پارکینسون می گوید؛ هگل مراحل گوناگون تاریخ را به مثابه تجلیات پرشمار ذهن و روح می دانست، لوکاچ نیز بسان هگل، به گرایش های فکری عامی که برای عصر حماسه (نوعی) محسوب می شوند توجه دارد. لوکاچ نیز چون چون هگل بر این باور بود که رمان نیز نوعی حماسه است،اما حماسه ی جهان مدرن.او بر همسو بودن رابطه میان رمان و حماسه باور داشت که رمان نیز همانند سروده های حماسی بر وحدت بنیادین قهرمان و جهان و ذات و زندگی تاکید می کند. حماسه از نگاه او همبستگی و قیاس پذیری انسان و جهان بود.
رمان در هر دوره ای با توجه به شرایط موجود و رویدادهای اجتماعی در یک بستر تاریخی رشد کرده است و این سیر تکامل، حقیقت تاریخی را در متن روایت به خواننده نشان می دهد، گاه در این خصوص ما با نوعی کنش از نوع نهیلیستی هم روبه رو هستیم که انسان و جهان هر دو بنا به جبری که بر آنان تحمیل شده است در تباهی و نیستی گرفتار آمده اند و ناتوان و عاجز برای مقابله با انحطاط و تباهی به نظام قرادادها تن می دهند. در این شیوه از روایت مدرن نه ازنشانه های حماسه خبری هست و نه از تاریخ باوری که به منشاء تاریخی مشخص و قابل استنادی مراجعه کند، تقریبا هر آنچه در این شیوه ی پرداخت نو در ادبیات مدرن مشاهده می کنیم در واقع تن دادن به جبری است که با اختیار آن را پذیرفته ایم.
در شرح این رمان چنین برداشت فراگیری بر کلیت ساختار رمان تکیه می زند که ذات همچون فرمانی اخلاقی یا به عبارتی یک حکم مطلق اخلاقگرایانه در جان قهرمان ماوا می گیرد و نقش قهرمان به واسطه ی نیرو و توان ذاتی اش در متن روایت خود را پیدا می کند.این قهرمان زاده جامعه ای است که از مفهوم تهی شده است،او در واقع تصویری کاملا واقعگرایانه از خویش را به نمایش می گذارد که در درون یک فانتزی انتراعی، راوی خویشتن می شود. این عصر تاریخی در حال گذار در جستجوی یک کلیت پنهان است که شاید خود را در درون کاراکترهایش پنهان کرده باشد.آنچه که لوکاچ در نظریه رمان بدان اشاره می کند کلیتی بهم وابسته است که آدمی و جهان را در امتداد مسیر تاریخی بهم وصل می کند.راوی رمان مدرن در تعارض با جهان، زندگی می کند. در پس این تعارض و ناهمگونی ها یک میل سرکش و عاصی وجود دارد که در آن قهرمان به عنوان جاذبه ی اصلی و حقیقی روایت می تواند نارسایی و نابسندگی واقعیت ها را برملا سازد.
آنچه در این خوانش بسیار اهمیت دارد؛ نوعی انتزاع در کلیتی است که تاریخ را چون شاهدی برای این آرمان انسان بکار می گیرد تا اشتیاقی نوستالژیک را در وی برانگیزد، اشتیاقی که در آن کلیت به نحوی بی میانجی در زندگی حضور دارد.رمان در پی تلاش برای کشف و شهود در یک کلیت آشکار است. شاید اصرار لوکاچ در باب اثبات نقاط قوت حماسه و رمان و ماندگاری آن بدان لحاظ باشد که رمان همواره برای کشف و شهود راهی پیش پای مخاطب می گذارد همچنانکه حماسه نیز بنا به ماهیتی که دارد از آن برخوردار است.
لوکاچ تفاوت میان شعر حماسی و رمان را به بهترین شیوه ممکن و شاید مانگارترین و موثرترین شرح که بی نظیر است بیان نمود.او در باب قهرمان (Organic) هگل می گوید؛ قهرمان حماسه،اجتماع است.در اینجا اجتماع، کلیتی الی رمان، فرد است. فردی که خاستگاه او بیگانگی انسان مدرن با جهان بیرون است.لوکاچ جوان به طور کلی اصطلاح فرد معظله دار را برای توصیف قهرمان رمان بکار می برد.این دوگانگی درونمایه، یعنی تنش میان سرنوشت محتوم زمینی و نوعی آگاهی که سعی می کنداز این وضعیت فرارود که آن را می توان با وحدت طبیعی در موجود زنده مقایسه کرد.اما واقعیت تا حدودی غریب شده خود را در درون این پیوستگی جای داده تا آن را مختل کند.حال اگر بخواهیم این نظریه را با تاویل هرمنوتیکی مدرن بررسی کنیم به این نتیجه قطعی می رسیم که رمان در کنارهمخوانی و پیوستگی ارگانیک نوعی (شقاق و ناهمخوانی ناپیوسته) را نیز به نمایش می گذارد.لوکاچ این ناپیوستگی را (آیرونی) می خواند.ساختار آیرونی به شیوه ای اخلاق مدارانه عمل می کند اما با وجود این حقیقت، گرفتاری ضد و نقیضی را نیز برملا می سازد که رمان، آن را نشان می دهد.
آیرونی در حقیقت به طور عملی امکانی را فراهم می سازد که داستان نویس به وسیله آن در محدوده ی شکل اثر از رخ دادگی آشکار موقعیت خود پا را فراتر می گذارد.آیرونی در رمان هم چون آزادی شاعر است در ارتباط با امر الهی،چرا که با توسل به آیرونی است که با نوعی بینش شهودی در رمان مورد نظر لوکاچ آشنا می شویم و چه بسا اندیشه هگل را نیز در آن می یابیم. برداشت آیرونی در اندیشه ی لوکاچ به عنوان نوعی از غیاب درونی نیز نمایان می شود و شاید لوکاچ جوان را در جایگاه یک رومانیست یا ایده آلیست که به سنت نیاکان خودش هم باور داشته و به دیده شک بدان نگاه کرده، خود را به گونه ای دیگر نیز نشان می دهد زیرا فاصله اش با ایده آلیست های هم عصرش آنقدر هست که نتوان او را به طور قطع به ایده آلیسم منتسب کرد.هدف از شرح مختصر آیرونی از آن جهت بود که ساختار و فرم رمان را در بستر رمان تاریخی و در عصر مدرن شرح داده باشم که لوکاچ جوان بی تاثیر از آن نبوده است.
از مواردی که در مورد لوکاچ کمتر بدان اشاره شده است ای نست که او خود را از مفاهیم پیش انگاشته ی رمان به عنوان تقلید از واقعیت های صرف یا شیوه های رایج از بازنمایی های مبتذل آزاد کرده است و این همان چیزی است که آیرونی این شکل رایج را با یک چالش عظیم رو به رو می سازد و رویکردهای تقلیدی را تا نهایت امر تضعیف و در مقابل نوعی از آگاهی که خاص دستگاه فکری هگلی است را جانشین آن می کند. این آگاهی مبتنی بر خوانش درست و علمی و تفسیری دقیق است که نسبت به فاصله ای که بنا به جبر میان تجربه علمی و فهم این تجربه دیوار کشیده را مشخص می کند.
بحث بر سر زبان آیرونیک در نظریه های ادبی که به لوکاچ و اندیشه او ارتباط پیدا می کند حتی برای نقد و خوانش رمان نیز ضرورت دارد.زبان آیرونیک رمان در واقع میانجی میان تجربه و آرزوست یا شاید اشتیاقی نوستالژیک که با نیازهای انسان تداعی می شود. در این زبان ، واقعیت و آرمان میان پارادوکس در هم پیچیده ی صورت یکی می شوند.این صورت می تواند هیچ نقطه ی اشتراکی با صورت ارگانیک و همگن طبیعت نداشته باشد ولی چه بسا وجود عینی آن به طور قطع خواهد توانست صورتبندی های جز به جز و موارد نادیده ای که در این نقاط مشترک که خالی از تضاد هم نیست به چشم نمی آید را نشان می دهد.
در شرح زبان آیرونیک به این نکته بسنده می کنم که در این زبان صورت که همان ساختار و شکل آن است بر اساس یک عمل آگاهانه بنا می شود و صورت های تقلیدی از موضوع های طبیعی در حاشیه قرار می گیرد.ما اگر تمام این پیوندها و روابط علت و معلولی را در نظر بگیریم به این نتیجه کلی خواهیم رسید که پیوند میان اجزا با کل در رمان، پیوندی کاملا طبیعی است که از جوهر ذاتی آن سرچشمه می گیرد و شاید بدان خاطر باشد که بسیاری از نظریه پردازان ادبی عقیده داشته باشند: این پیوندهای طبیعی در واقع ریشه و منشاء ذهنی دارد و در واقع ذهنی شدن این پیوند این تعلیق را برجسته می کند، تعلیقی که خاص رمان مدرن است.
لوکاچ جوان و ارتباط فکری او با اندیشه ی فلسفی هگل قابل تامل است و نباید این نکته را فراموش کرد که نظریه پرداز ادبی چون تری ایگلتون خود را وامدار اندیشه لوکاچ می داند و قطعا منبع قابل اعتمادی در نقد ادبی مارکسیستی به شمار می رود.