مرجان آنقدر شیرین بود که همه ی اهل خانواده دوست داشتند سربه سرش بگذارند. سرسفره ی صبحانه تک تک اعضای خانواده از او می می پرسیدند:

«مرجان جون مرغ چند تا پا داره؟»

مرجان به سادگی جواب می داد:

«من مرغ دیده ام ولی نگاه به پاهاش نکرده ام. می دونم که دوتا بال داره؟»

بابا و مامان می گفتند: «مرغ یک پا داره» عمو نعمت می گفت: «نه، مرغ سه تا پا داره.» خاله مهوش داد می کشید: «همه تون اشتباه می کنین؛ مرغ چارتا پا داره». مرجان که حسابی گیج شده بود شب و روز توی این فکر بود که پیدا کند که مرغ چند تا پا دارد. یک روزکه او را برای خریدن ماست به دکان بقالی فرستادند، از میرزا آقای بقال پرسید:

«عمو میرزا آقا مرغ چند پا داره؟»

میرزا آقا که خنده اش گرفته بود به شوخی گفت:

ـ «خاله مرجان مرغ هزارتا پا داره.»

مرجان باور نکرد:

ـ «عمو میرزا آقا تو داری دروغ میگی. مرغ که هزارپا نیس. من هزار پا دیده ام مث کرمه.»

میرزا آقای بقال خنده ی بلندی کرد وگفت:

ـ «بذار راستش بگم مرغ یک پا داره.»

نقاشی از آوا سلامت

مرجان ماست را گرفت و به خانه رفت در حالی که باورکرده بود مرغ  یک پا دارد ولی به هیچ کس چیزی نگفت. او برای اطمینان بیشتر فردای آن روز دم دمای ظهر رفت سر چهارکوچه ایستاد و از هر رهگذری که رد می شد پرسید: «سلام خانم. میشه بگی مرغ چند تا پا داره؛ سلام عمو خواهش می کنم به من بگو مرغ چند تا پا داره.» همه گفتند: «مرغ یک پا داره.» روز بعد سرسفره ی صبحانه مرجان با خوشحالی به همه اعلام کرد که مرغ یک پا دارد. همه به او خندیدند. مامان گفت:

ـ «مرجان تو چطور فهمیدی مرغ یک پا دارد؟»

ـ‌ “دیروز رفتم وسط چهارکوچه از هرکس دیدم پرسیدم. همه گفتند مرغ یک پا داره. وقتی همه بگن، پس مرغ یک پا داره.”

نقاشی از آوا سلامت

بابا خندید و گفت:

«مرجان جان شاید همه بگن خودت رو بینداز توی چاه تو می اندازی؟»

خاله مهوش گفت: «راس بگو می اندازی؟» عمو نعمت رو به همه کرد و گفت: «خوب معلومه که می اندازه.» مرجان چند ثانیه فکرکرد وگفت:

ـ «راستشو بخواهید همه هم بگن خودمو توی چاه نمیندازم.»

مرجان روز به روز گیج تر می شد. شب ها مرغ را به خواب می دید که گاهی اصلاً  پا نداشت، زمانی با یک پا راه می رفت و دفعه ی بعد سه پایی وگاه چهارپایی. یک بار آنقدر در این باره فکرکرد که سرش درد گرفت ولی عاقبت به یاد آورد که صنم باجی مرغ و خروس پرورش می دهد و تخم مرغ و جوجه می فروشد. همین چند ماه پیش بود که او به خانه شان آمده بود و یک سبد تخم مرغ به مادرش فروخته بود. مرجان می دانست که باجی صنم در محله ی بالا زندگی می کند ولی آدرس خانه شان را بلد نبود.

یک روز قبل از طلوع آفتاب ـ همان زمان که مرد و زن به خواب ناز فرو رفته اند ـ مرجان از خانه بیرون رفت. درآن دم دمای صبح مرجان آنقدر چیزهای جالب دید که با خودش قرارگذاشت از آن پس سحرگاه بیدار شود و از جنب و جوش زندگی لذت ببرد. بچه های چوپان هرکدام با گله هاشان از گرد راه می رسیدند و با زبان عجیب و غریبی با حیوان ها صحبت می کردند. مرجان کمی از سگ گله ترسید ولی به روی خود نیاورد. او درکنارگله دوید و پای بزها، بزغاله ها، میش ها و بره هاشان را شمرد. همه چهارپا داشتند. سگ گله هم چهارپا داشت. گله ها که دور شدند گرد و خاکی بلند شد و مرجان از میان گردوخاک رئیس عبدالله را دید که سوار بر اسب به سرکشی مزرعه اش می رفت. مرجان تند و چابک سلام کرد و بدون اینکه رئیس عبدالله بو ببرد پاهای اسبش را شمرد. اسب چهارپا داشت. رئیس عبدالله بدون آنکه سلام مرجان را جواب بدهد گفت:

ـ «خاله سوسکه کجا میری؟ این کله ی سحرسگ هم به قصــّابخونه نمیره.»

ـ «آقای رئیس من خاله سوسکه نیستم؛ من مرجانم.»

ـ «خوب مرجان خانم کجا میری؟»

ـ «میرم خونه صنم باجی.»

«اونجا چیکارداری؟»

ـ «میرم پاهای مرغشو بشمارم ببینم مرغ چند تا پاداره.»

رئیس عبدالله قاه قاه خندید وگفت:

ـ «معلومه دیگه مرغ یک پا داره.»

ـ «نه آقای رئیس. مرغ چارتا پا داره.»

با شنیدن این حرف رئیس عبدالله با دست محکم زد به کفل اسب و به تاخت دور شد.

مرجان در مسیر راهش به یک درخت نارنج رسید. بلبلی بر شاخسار درخت چهچه می زد. مرجان رفت زیر درخت و سعی کرد پاهای بلبل را بشمارد. بلبل که گویا متوجه موضوع شده بود، به سرعت برق و باد به بالا پرید و دور شد. مرجان از دور آوازی شنید. عمو تقی آسیابان سوار بر خر آواز می خواند و می رفت که آسیابش را براه بیندازد. عمو تقی به محض اینکه مرجان را دید افسارخر را کشید و نگه داشت:

ـ «مرجانه صبح به این گاهی کوجا میری؟ ننه و بابات می دونن اینجا هستی؟»

مرجان به جای پاسخ شروع کرد به شمردن پاهای خر.

ـ «یک، دو، سه، چهار.»

ـ «مرجونک چرا داری پای خر منو می شماری؟»

ـ «هیچی همینطور الکی. راسی عموتقی تو می دونی مرغ چند تا پا داره»

عمو تقی که خیال کرد مرجان کوچولو او را دست انداخته، گفت:

ـ «خب معلومه دیگه مرغ یک پا داره.»

ـ «نه عموتقی چارتا پا داره.»

ـ «به حق چیزای نشنفته؛ تو پاهای خر منو شمردی یا پای مرغ؟»

مرجان دومرتبه گیج شد. او به جای پاسخ پرسید:

«عموجان تو می دونی خونه ی صنم باجی کجاس؟»

ـ «مرجان تو عجب دختر ساده ی گلی هستی؟ طفلکی تو هنوز نمی دونی که من شوور صنم هستم. خونه ی ما پشت همین کوچه س. حتما مامانت پول داده که تخم مرغ بخری. بیا سوار خرت کنم و ببرمت در خونه.»

عموتقی مرجان را به خانه برد، دستش را در دست باجی صنم گذاشت و خر را به سرعت به طرف آسیاب راند. هوا روشن شده بود. نورکمرنگ آفتاب چشمان مرجان را نوازش می کرد. باجی صنم چند بار مرجان کوچولو را بوسید و هرچه حرف خوش بود برایش ردیف کرد:

ـ «دخترگل خوشگلم. الهی خاله صنم قربونت بشه دورت بگرده. خاله بلات به جونم به من بگو صبح به این گاهی با خاله ات چیکار داری. حتماً اومده ای تخم مرغ ببری.»

مهربانی خارج از انتظارصنم باجی به مرجان جرأت بخشید:

ـ «صنم باجی من اومده ام بدونم مرغ چند تا پا داره.»

صنم باجی در حالی که از خنده روده بر شده بود، دست مرجان را گرفت و او را به طرف آشیانه ی مرغ و خروس ها برد. سپس یک مرغ چاق و چله را گرفت و به مرجان گفت:

ـ «این تو و این مرغ. حالا خودت بشمار!»

ـ «یک، دو»

صنم باجی سنگ را از جلو آشیانه مرغ ها برداشت. مرغ ها و خروس ها و جوجه ها با سر و صدا و قدقد و جیک جیک ریختند داخل حیاط. مرجان مشغول شمردن شد. مرغ ها دو پا داشتند، جوجه ها و خروس ها دوتا پا داشتند. مرجان بدون خداحافظی در حیاط را بازکرد و یک نفس تا خانه دوید.

حیاط خانه پر بود از زن و مرد. بابا و مامان و خاله مهوش و عمو نعمت اش گریه می کردند. مامان مرتبا به سر خود می زد و به همسایه ها التماس می کرد:

ـ «وای که دخترم از صبح گم شده و نمی دونم زنده اس یا مرده. خواهش می کنم برین همه جا رو بگردین.»

مرجان که بین جمعیت پیدا نبود. مثل برق پرید بالای سکو و شروع کرد به رقصیدن:

ـ «رفتم خونه ی باجی صنم؛ با پای خودم؛ با پای خودم؛ مرغ دیدم؛ جوجه دیدم؛ خروس دیدم؛ نیگا کردم به پاهاشون. حالا میگم برایتون: مرغ سفید دوپا داره؛ مرغ سیا دوپا داره؛ جوجه کوچک دوپا داره، خروس زری دوپا داره. دوپا داره! دوپا داره! دوپا داره!»

تورنتو

۳۵ دقیقه ی پس از نیمه شب

۵ اوت ۲۰۱۶ میلادی