کریس هِجِز
ترجمه: پرویز شفا ـ ناصر زراعتی
چند سال پیش، یک روز صبح، در منطقهای آسفالتشده در مرکزِ آخرین پایتختِ تقسیمشده، یعنی شهرِ نیکوزیا در جزیرۀ قبرس، داشتم قدم میزدم. در نقطهای رویِ خطِ آسفالتشدۀ مرزی، مثلثِ کوچکِ سفیدی بهچشم میخورد. نیروهایِ تُرک که بخشِ شمالیِ جزیره را در اختیار دارند، در هر ساعت پانزده دقیقه مُجازند پُستهایِ نگهبانیِ مرزیِ خود را تَرک کنند و داخلِ این مثلثِ سفیدرنگ بایستند. این اجازه بخشی از یک توافق بود که سازمان ملل با دشواریِ بسیار توانست مذاکراتِ بر سرِ آن را پایان دهد تا یونانیان و تُرکهایِ قبرس بتوانند به چند منطقۀ موردِ مناقشه در مسیرِ مرزِ صد و نود کیلومتریِ میانِ شمال و جنوب، دسترسی یابند. این مثلث دلیلی است قانعکننده برایِ این مورد که وقتی حماقتِ جنگ و جنگزدگی به پایان میرسد، تنها چیزیکه همچنان باقی میمانَد، بلاهت و نادانی است.
سرگرد ریچارد نیکسون اِکِرسال، فرمانده نگهبانانِ انگلیسیِ صلح که مرا همراهی میکرد، گفت: «این واقعاً مثلِ بازیِ لِیلِی است. نگاه کن! نگهبانانِ یونانی از جایی که هستند نمیتوانند خطهایِ سفید را ببینند و نمیدانند آیا تُرکها داخلِ مثلث هستند یا نه؟ بهخاطرِ این مثلث، کلی سنگ پرت میشود و اهانت و ناسزا بر زبان میآید. پارسال، یونانیها پنج گلوله بهطرفِ تُرکها شلیک کردند. اینجا یکی از بیثباتترین حوزهها در مسیرِ خطِ سبز است.»
پس از حملۀ تُرکها به قبرس، در سالِ ۱۹۷۴، در مسیرِ خطِ سبز، سربازانِ سازمانِ ملل حوزهای میانی ایجاد کردند که از آن پاسداری میشد و از ادامۀ جنگِ داخلیکه در سالِ ۱۹۶۳ آغاز شده بود، جلوگیریکرد. عرضِ این حوزۀ میانی در برخی نقاط شش و نیم کیلومتر و در بعضی جاها فقط چند متر است و از میانِ زمینهایِ کشاورزی، گذرگاههایِ کوهستانی و شهرِ نیکوزیا میگذرد.
بسیاری از خانهها و مغازههایِ کوچک در این سرزمین، بیصاحب، بهحالِ خود رها شدهاند؛ اسباب و اثاثیه و لوازمِ منزل گَرد و خاک گرفته و درحالِ نابودی است و کالاها در مغازهها همچنان رویِ هم انباشته باقی مانده است. رویِ بعضی از درهایِ ورودی نوشتههایی بهچشم میخورند که هشدار میدهند در آنجاها تلههایِ انفجاری وجود دارد. فرودگاهِ بینالمللیِ متروکۀ نیکوزیا با ترمینالهایِ ویرانشده، هتلِ ساحلیِ واروشا که از گیاهانِ دریایی پوشیده شده و هتلِ سفیدرنگِ اُلیمپوس رهاشده و درحالِ فروپاشیاند و سگها و گربههایِ ولگرد در آنها لانه کردهاند.
حوزۀ میانی با خاکریزها، سیمهایِ خاردار، سنگرها، پناهگاهها، زاغههایِ مهمّات و بُرجهایِ دیدهبانی که نگهبانانِ مُسلح به سِلاحهایِ اتوماتیک از آنها حراست میکنند، در طولِ مرزِ ادامه مییابد. حدودِ چهل و سه هزار سربازِ تُرک و یونانیِ قبرس ـ شاملِ سی هزار سربازِ تُرکِ اعزامی از آنکارا ـ در این مسیرِ مرزی مُستقر شده بودند.
در یک سَمت، شمالِ قبرس است با یکپنجمِ جمعیّتِ ششصد و پنجاه هزار نفریِ جزیره و حکومتیکه فقط تُرکیه آن را بهرسمیّت میشناسد؛ مجموعهای غمانگیز و ملالتبار از شهرکها و روستاهایی شبیهِ محلههایِ کارگرنشینِ آنکارا یا استانبول؛ دچارِ کمبودهایِ دائمی و بیکاریِ فراوان. این بخش از جزیره توسطِ حکومتِ آنکارا ـ با پولی که برآورد میشود سالیانه دویست میلیون دلار باشد ـ سرِپا نگه داشته شده است.
در بخشِ جنوبیِ جزیره، درآمدِ سرانۀ مردم دوازده هزار دلار در سال است (برابرِ درآمدِ سرانۀ مردمِ ایرلند یا اسپانیا). هتلهایِ مجلل و فروشگاههایِ لوکسی که لباسهایِ آخرین مُدلِ خارجی، چینیآلاتِ استخوانیرنگ و نرمافزارهایِ کامپیوتری میفروشند، در دو سویِ خیابانهایِ درختکاریشده قرار گرفتهاند.
گویی جنگ همین چند روز پیش پایان یافته است؛ یونانیان و تُرکهایِ قبرس در سرمقالههایِ روزنامهها و در گِردِهماییهایِ سیاسیِ تکراری، یکدیگر را نکوهش میکنند. کلیسایِ آیئوس دمترییوس در نیکوزیا در رَوَندِ مجموعهای از نمایشگاههایی که پیمانشکنیِ تُرکها را بهمعرضِ نمایش میگذارند، اخیراً نمایشگاهی تدارک دیده بود از عکسهایِ بیش از دویست کلیسایِ یونانی در بخشِ شمالیِ جزیره که توسطِ تُرکها موردِ «هَتکِ حُرمت» قرار گرفته بودند. جزیره در گروگانِ نفرت و انزجارِ مردمِ خویش است.
وقتی در قصرِ ریاستِ جمهوری، با رییسجمهورِ قبرسِ یونانی، گلافکوس کلریدس، صحبت میکردم، به من گفت: «در طولِ بیست سال، جوانان در هنرِ جنگ و جنگیدن تعلیم دیدهاند. آنها برایِ جنگ با دشمنِ خارجی تعلیم نمیبینند، بلکه برایِ مقابله با دشمنِ داخلی آماده میشوند. این جریان تأثیرِ مُخربی رویِ نسلِ جوان گذاشته است.»
جنگ بینِ صربهایِ اُرتدکس و مسلمانان در منطقۀ بالکان، از نظرِ بسیاری از مردمِ جزیرۀ قبرس، ادامۀ برخوردِ مذهبی در سطحِ جهان بود که قبرس را نیز در برمیگرفت. شهردارِ بخشِ شمالیِ نیکوزیا که پدرش در جریانهایِ خشونتآمیزِ سالِ ۱۹۶۳ مفقود شده بود، رویِ درِ دفترِ کارِ خود پوستری چسبانده بود که محاصرۀ سارایهوو را محکوم میکرد.
مقاماتِ سازمانِ ملل و رهبرانِ یونانی و تُرکِ قبرس هشدار دادند که برایِ شروعِ درگیری، فقط یک حادثۀ کوچک کافی است.
رهبرِ تُرکهایِ قبرس، رئوف دنکتاش ـ زمانی که برایِ دیدارِ او از خطِ سبز عبور کردم ـ به من گفت: «این دو مردم را نمیتوان باهم آشتی داد و درهم ادغام کرد. یک حادثۀ بیاهمیّت، یک عملِ خلاف که از یک تُرک یا یونانی سربزند، ممکن است همهچیز را به آتش بکشد. ما نمیتوانیم با ترس و هراسِ مردم بازی کنیم.»
درخششِ سفیدرنگِ خورشیدِ مدیترانه رویِ پُستِ بازرسی، واقعدر کنارِ هتل پالاس لِدرا، بازتاب مییابد. فقط بازدیدکنندگانِ خارجی ـ که نامهایِ تُرکی یا یونانی ندارند ـ میتوانند از خطِ سبز عبورکنند. در پستهایِ بازرسی، یونانیها و تُرکهایِ قبرس تابلوهایِ بزرگِ رقابتآمیزی نصب کردهاند. در هر طرف، عکسهایی وحشتانگیز و رقّتآور از فجایعیکه ظاهراً از سرگذراندهاند، بهنمایش گذاشته شده است: بارِ دیگر، مبارزۀ طرفینِ مخالف برایِ عرضۀ خود در کِسوتِ «مظلوم» و اعلامِ «مظلومیّت»!
کافی است فقط یک بار گروه یا ملّتی بهاثبات برساند که تنها اوست که رنج میبَرَد. آنگاه، تمامِ ادعاهایِ طرفِ مخالف در زمینۀ بیعدالتی خُنثا میشود. ملّت یا گروهِ یادشده بهنوعی «در خود فروماندگیِ جمعی» (برگرفته از جملهای از هانس ماگنوس انزنسبرگر شاعر و نویسندۀ آلمانی) دچار میشود و به حرفِ کسانی که بیرونِ دایره و محفلِ آنان ایستادهاند، گوش نمیدهد. برقراریِ ارتباط ناممکن میشود.
رویِ یکی از اعلانهایِ بزرگ که مقابلِ چشمِ کسانی قرار گرفته که عازمِ بازدید از بخشِ شمالیِ جزیره هستند، نوشته شده است:
در سرزمینِ نژادِ پاک و آپارتایدِ واقعی خوش بگذرد!
از تماشایِ کلیساهایِ هتکِحُرمتشدۀ ما لذّت ببرید!
باقیماندۀ خانهها و اثاثیههایِ غارتشدۀ ما را ببینید و لذّت ببرید!
پرچمهایِ سرخ و سفید با ستاره و هِلالِ ماه رویِ پستهایِ نگهبانیِ تُرکهایِ قبرس ـ در فاصلۀ سیصد و شصت متری ـ در اهتزاز است. تابلویی ورودِ مرا به «جمهوریِ تُرکِ قبرسِ شمالی» خوشامد میگوید.
عکسی بزرگ تصویرِ جسدهایِ خونالودِ یک مادرِ تُرکِ قبرسی و سه فرزندش را در وانِ حمام نشان میدهد. عکسِ بزرگِ دیگری کشیشی را نشان میدهد در حالِ تیراندازی با تفنگ، همراهِ نوشتهای مغلوط به زبانِ انگلیسی:
یک کشیشِ یونانیِ قبرسی که وظایفِ مذهبیِ خود را وِل کرده، آمده تُرکها را شکار کند!
فلسطینیها نیز مانندِ مردمِ قبرس با گزارشهایی تلخ، حاکی از تجاوز، نومیدی و بیعدالتی، پرورش یافتهاند. خانوادهها دربارۀ بیرون رانده شدن از زمینهایِ خود و قوم و خویشهایِ کُشته یا تبعید شدهشان، بهکرّات داستانها نقل میکنند. تمامِ آنها میتوانند همۀ شُهدایِ عشیرۀ خود را که در راهِ ایجادِ دولتِ فلسطینیِ نامشخص و دستنیافتنی جان باختهاند، نام ببرند. تنها کاغذِ قابشده در بسیاری از خانههایِ فلسطینیها، سندِ مالکیّتِ کهنه و رنگباختهای است از دورانِ قیمومیّتِ انگلیسیها بر فلسطین. برخی از سالخوردگان هنوز هم کلیدِ خانههایی را که مدتهایِ مدیدی است درهم کوبیده شده، حفظ کردهاند. به فلسطینیها از همان دورانِ کودکی، ناسیونالیسمی فاقدِ قدرتِ آیندهنگری و سنگین از حسِ انتقامجویی، تلقین میشود. چنین کینه و نفرتی ـ همچون در بوسنی ـ به ریشههایِ جامعه نفوذ میکند. سرگذشتهایِ خصوصیِ آمیخته با ناامیدی بر واقعیّتِ زمانِ حال چیره میشوند. هر نسل برایِ انتقامجویی از بیعدالتیهایِ رواشده بر نسلِ پیشین ـ واقعی یا خیالی ـ رشد مییابد.
***
یک روز بعدازظهر در نوارِ غزه، حیام تِمراز از شکافِ روبندۀ سیاهِ خود به عابد، پسرِ دوسالهاش، گفت: «از این مرد بپرس چه میخواهد بشنود؟»
پسربچه بهمن گفت: «شهید…»
مادر حرفِ فرزندش را ادامه داد: «وقتی اُردن بودیم، پسرم بارا چهار سالش بود. یک روز، وقتی سربازی اُردنی را میبیند، دنبالش میرود و بغلش میکند. ازش میپرسد آیا فلسطین را آزاد خواهد کرد؟ پسرم همیشه بهمن میگفت که بالاخره شهید میشود و من روزی او را به خاک خواهم سپرد.»
شوهرش، نزار رایان، استادِ رشتۀ تئولُژی [دینشناسی] دانشگاهِ اسلامی در نوارِ غزه، مردی بود تنومند با ریشِ سیاهِ پُرپُشت. رفتارِ ملایم و متینِ کسی را داشت که بیشترِ عُمرِ خود را صرفِ مطالعه کرده است. رویِ دیوارهایِ دفترِ کارش، عکسهایِ سیاه و سفیدی از تاریخِ فلسطینیها در پنج دهۀ گذشته دیده میشد. عکسها کامیونهایِ صفکشیدهای را نشان میدادند که پس از اقدامِ سازمانِ ملل به تأسیسِ کشورِ اسرائیل، وقتی همسایگانِ عرب در سالِ ۱۹۴۸ به دولتِ جدید حمله کردند، انبوهِ پناهندگان را از روستاهاشان به خارج از اسرائیل میبُردند. بعضی از عکسها آلونکهایِ اُردوگاههایِ پناهندگانِ فلسطینی را نشان میدادند که پس از جنگِ ۱۹۶۷ ساخته شد. همچنین عکسهایی بود از روستاهایِ ویرانشدۀ فلسطین درجاییکه اکنون «اسرائیل» نامیده میشود.
پدربزرگ و عمویِ بزرگِ رایان در جنگِ ۱۹۴۸ کشته شده بودند. مادربزرگ مدتِ کوتاهی پس از آنکه همراهِ پسرش (پدرِ رایان) مجبور بهتَرکِ روستاشان شد، درگذشت. پدر، نزدِ اقوام، با تلخکامیهایِ انسانی آواره و محروم بزرگ شد. تلخکامی از پدر به پسر منتقل شد و به نوهها رسید.
رایان درحالیکه اشک تویِ چشمهایش جمع شده بود، گفت: «حتا یک شب هم نشده که دربارۀ فلسطین فکر نکنیم و حرف نزنیم. به ما تعلیم داده شده بود که زندگیمان باید وقفِ پس گرفتنِ سرزمینِ مادری شود.»
رایان ده سال از عُمرش را در زندانهایِ اسرائیل گذرانده بود. برادرزنش در یک حملۀ انتحاری با بُمب، در یک اتوبوسِ اسرائیلی در سالِ ۱۹۹۸، کشته شد. یکی از برادرانش در جریانِ اعتراضاتِ خیابانی پنج سال پیش، هدفِ گلولۀ نیروهایِ اسرائیلی قرار گرفت و به قتل رسید. یکی از برادرانش به لُبنان تبعید شد و برادرانِ دیگرش در درگیریها، مجروح شدند.
او به دوتا از پسرانش که پانزده و شانزده ساله بودند پول میداد تا به نوجوانانی بپیوندند که بهطرفِ پُستهایِ نگهبانیِ اسرائیلیها سنگ پرتاب میکردند. پسرِ کوچکترش، محمّد دوازده ساله، بر اثرِ اصابتِ گلولۀ اسرائیلیها فلج شده است. بنابه گفتۀ پدر، هر سه پسر باجدیّت میکوشند فقط به «فیضِ شهادت در راهِ فلسطین» نائل شوند.
رایان میگفت: «من فقط دعا میکنم که خداوند روزی این سعادت را نصیبشان کند.»
ادامه دارد
این کتاب ترجمهای است از:
War is a force that gives us meaning
By: Chris Hedges
بخش یازده این مطلب را اینجا بخوانید.