در مراسم رونمائی استوانه کوروش که موزه بریتانیا برای چهارماه به ایران قرض داده است، رئیس جمهور محبوبمان شال گردن معروف فلسطینی را به گردن سرباز هخامنشی و کاوه آهنگرکه به طور نمادین به صحنه نمایش آورده شده بودند، انداخت.
متاسفانه خود کوروش در این مراسم حضور نداشت تا افتخار دریافت چفیه معروف فلسطینی نصیبش گردد.
آگاهان معتقدند کوروش نمادین را به این دلیل به صحنه نیاورده بودند که شال گردن فلسطینی به قیافه اش نمی آمد و با واقعیت های تاریخی هم جور نبود.
کوروش واقعی یهودیان را بخشیده و آزاد کرده بود وکوروش مدرن با شال گردن فلسطینی باید آرزوی نابودی یهودیان را می کرد که با اخلاق گند کوروش جور درنمی آمد!
عده دیگری می گویند مقرر شده بود کسی که لباس کوروش را می پوشد به زبان فلسطینی هم سخنرانی کند وکسی که برای این نقش در نظر گرفته شده بود، با تمام زوری که زده بود، جز دو تا کلمه “اهلا و سهلا” چیز دیگری از زبان عربی یاد نگرفته بود. بدیهی است کوروشی هم که به زبان فارسی حرف بزند، به درد لای جرز می خورد!
ظاهراً به دلایل فوق بوده است که گفتند کوروش نتوانسته است به موقع خود را به این مراسم برساند و در نتیجه افتخار دریافت چفیه فلسطینی از دست رئیس جمهور ایران! نصیبش نشد.
حاضران در این مراسم گفتند یکی دیگر از ایرادات این برنامه این بود که دیپلمات های حاضر در برنامه نیز نتوانسته بودند چند ساعته زبان عربی را بیاموزند، در نتیجه دیپلمات ونزوئلا کوروش را الکوروش نامید و خودش را راحت کرد. سیاستمدار انگلیسی بدون اشاره به علت پخش مجدد تلویزیون بی بی سی از ماهواره هاتبرد، احمدی نژاد را با انگشت نشان داده گفت “for example he is like Koroush ” یعنی این آقاهه مثلا کوروش است و دیپلمات روس هم که خیال کرده بود کاوه آهنگر دریای مازندان است که بتوان تصاحبش کرد او را “کاوه آهنگروف” صدا کرد و قال قضیه را کند!
چه درمانده و بدبخت بوده است این کاوه آهنگری که اینهمه توی تاریخ ازش تعریف کرده اند! نگاهش کنید، به جای آنکه به جای آن بسیجی شجاع، برود جلوی استوانه کوروش سینه سپرکند، مثل ننه مرده ها در سمت راست عکس زانوزده و در انتظار پایان این مراسم باشکوه است.
کار در خانه…
در روند شتاب بخشیدن به خلوت کردن تهران و بهبود ترافیک، آقای احمدی نژاد فرموده اند چهل درصد کارمندان باید از خانه کارکنند.
ساعت هشت صبح است. کارمند قسمت بایگانی لپ تاپش را روشن می کند و کار را آغازمی کند. کامپیوتر رقم ۲۷۲ را نشان می دهد. یعنی ۲۷۲ تا کامپیوتر توی صف تماس ایستاده اند. کارمند روی لپ تاپ اول کلیک می کند
کارمند: (تایپ می کند) بعله؟ فرمایش؟
ارباب رجوع :(تایپ می کند) قربان من همونم که گفتید برو فردا بیا. می خواستم ببینم پرونده ام پیدا شد؟
کارمند: (با بی حوصلگی) من به خیلی ها گفته ام برو فردا بیا، اسمت چیه، موضوع پرونده ات چی بود؟
ـ من حسین بدبیار هستم، می خوام نام فامیلم را عوض کنم.
حق هم داری. آخر اینهم اسم بوده تو واسه خودت انتخاب کردی؟
ـ قربان من انتخاب نکرده ام که … این اسم جد اندرجد روی ما مونده. ظاهراً وقتی جد بزرگ ما می خواسته برای خودش فامیل انتخاب کنه…
حالا فلسفه نباف. اینهمه لپ تاپ را توی صف نمی بینی؟
ـ نه قربان چه جوری ببینم؟
خیلی خب حالا پرونده ات چی شده؟
ـ شما باید بدونین قربان. من همه مدارکی را که خواسته بودین براتون ایمیل کردم.
شاید موقع فرستادن یک دکمه عوضی را زدی و پاکش کردی؟
ـ خیرقربان من ده ساله کامپیوتر دارم و واردم.
حالا عیبی نداره، برو توی گوگل سرچ کن، شاید کپی پرونده ات اونجا باشه. اگه پیدا شد همه شو کپی کن و میل کن.
ـ یعنی بخورم؟
مگه چلوکبابه؟ منظورم اینه که ایمیل کن.
ـ آخه قربان…
آخه نداره، من باید جواب اونهای دیگه را هم بدم یا نه؟
ـ قربان گوگل که پرونده های خصوصی را بایگانی نمی کند.
عیب گوگل همینه دیگه. اونوقت مردم به جای اینکه از گوگل شکایت کنند، از دست ما شکایت می کنند
و ارتباط را قطع می کند!
یکی دو نکته کوتاه
اعتراف تحت فشار
به گزارش خبرگزاری ها آیت الله دستغیب گفته است اعترافاتی که تحت فشار به دست می آید ارزش ندارد. یکی از زندانی های آزاد شده می گفت از قضای روزگار منهم همین حرف را به بازجویم زدم، خندید و گفت اخوی، بسیاری از چیزهای سودمند زندگی تحت فشار به دست می آید.
آب پرتقالی که بنده صبح به صبح نوش جان می کنم، آب لیموئی که روی جوجه کبابم می ریزم تا خوشمزه تر شود و آب اناری که برای صاف شدن خونم میل می کنم همه تحت فشار به دست می آید و خیلی هم خوب و سودمنده.
چطور همه این چیزهائی که تحت فشار حاصل می شود ارزشمند است، اما اعترافات جنابعالی چون تحت فشار به دست آمده ارزشمند نیست؟!
جدا سازی
به گزارش ایلنا، استاندار یزد ضمن تاکید بر اجرای طرح عفاف و حجاب در جامعه، یک مهلت دوماهه تعیین کرد و گفت در این مدت زنان کارمند باید از مردان جدا شوند.
خبرنگار ما با حیرت پرسید قربان مگر الان چسبیده اند به هم؟ استاندار نگاه سرزنش آمیزی به او کرد و گفت برو بابا…!
ما ملت بت ساز و بت پرست !
بله حق باشماست. بت پرستی ظاهراً هزاران سال است که از میان رفته است، اما مگر ما مردم می گذاریم؟ مگر ما به این سادگی ها ولش می کنیم؟!
راستش را هم بخواهید بت پرستی اسمش بد است، خودش خواصی دارد که ما ملت آن را دریافته ایم و از آن دست بردار نیستیم. ما آدمهایی را بت می کنیم تا بعداً خودمان از وجود آنها بهره ببریم.
ما از کاه کوه می سازیم که بعد بتوانیم از آن بالا برویم، به قله اش برسیم و از مزایای قانونی اش بهره مند شویم.
یک مقایسه کوچک بکنید بین آگهی هایی که برای کنسرت های خوانندگان خارجی پخش می شود با آگهی هایی که برای خوانندگان ایرانی منتشر می شود خودتان متوجه می شوید که منظور سوء بنده چیست.
فرضاً وقتی سلین دیون که یکی از تاپ ترین خوانندگان جهان است قراردادی بست که در یکی از بهترین کازینوهای لاس وگاس به مدت سه سال برنامه اجرا کند، در برخی از رادیو تلویزیون ها یک آگهی ساده پخش شد که (سلین دیون) به مدت سه سال در فلان کازینو برنامه اجرا خواهد کرد، همین. اما برای کنسرت های خوانندگان ایرانی مثلا در دبی ملاحظه بفرمائیدکه چه جنجالی به پا می شود.
اولاً که خود دبی را تبدیل میکنیم به شهری که عجایب هفتگانه جهان انگشت کوچکه اش هم نمی شود. شهری که نه تا به حال نظیرش وجود داشته و نه وجود خواهد داشت: عروس دردانه خلیج فارس با آبهای زلال و شفاف، آتشفشان نور سر برکشیده از دریاهای دور، بهشت مجسم با هوائی سرشار از اکسیژن خالص، دریا دریا آرامش. مروارید غلطان خلیج فارس (ناگفته نماندکه لابلای این اعلانات،گهگاه برای خوش آمد آگهی دهندگان عرب، کلمه فارس را هم یواشکی از دنباله خلیج قیچی می کنیم!)، دنیائی خلاصه شده در یک شهر و شهری به عظمت یک دنیا و و و و.
دبی می شود کشوری که یکشبه ره هزار ساله پیموده است. آسمانش می شود آسمانی رویائی و هوایش هوائی بهشتی. ستاره هایش هرکدام به بزرگی خورشید، ماه آن حداقل دو برابرخورشید و خورشیدش که دیگر نگو و نپرس. به این بزرگی!
بعد نوبت باشکوه جلوه دادن سالنی می شود که قرار است کنسرت در آن برگزار شود. کلمات عظیم ترین، مدرن ترین، با شکوه ترین، زیباترین، مجلل ترین، حیرت انگیزترین وووو است که همینطور زیر دست و پا ریخته …..!
بعد می گردیم دنبال لقب برای خواننده ای که قرار است برود آنجا و کاسبی کند. مسلمان نشنود کافر نبیند.
اول می گوئیم ملکه صحنه ها بعد به خودمان می گوئیم انصافاً کم نیست؟ دختری با آن قد و بالا، سکسی، زیبا، خوش قرو فر، طناز و و و و…فقط ملکه صحنه ها؟
این کلمه را خط می زنیم و می نویسیم ملکه قلبها. می بینیم بهتر شد، اما کافی نیست، باید لقبی پیدا کرد که تعداد بیشتری را به سالن بکشاند و درآمد بیشتری برای کنسرت گزار و خواننده داشته باشد در نتیجه آنرا هم خط می زنیم و می رویم توی فکر که خدایا چی بنویسیم؟
سلطان موسیقی که فلانی است، افتخار موسیقی ایران که آن یکی است. بی نظیرترین خواننده نسل جوان که به سن و سال این نیم وجب بچه نمی خورد، در نتیجه هرچه کلمه ترین دار وجود دارد پشت سرهم ردیف می کنیم شاید معجزه ای بشود و تعداد بیشتری به سالن بیایند: خوش صداترین، باهوشترین، شوخ ترین، شیرین ترین، عالی ترین، جالب ترین سکسی ترین وووو …
و خواننده ای که این القاب الکی به دنباله اسمش چسبانده شده با ناباوری می رود جلوی آینه قدی، خود را با احتیاط نگاه می کند لبخند می زند، ژست می گیرد، به نیمرخ و تمام رخ خودش نگاه می کند و توی دلش می گوید خدایا اینها که نوشته اند منم؟ و به خود جواب می دهد: معلومه قربانت گردم. تو قدر خودت را نمیدانی! و خوشحال و راضی و بشکن زنان از جلوی آینه دور می شود.
یواش یواش، این خانم یا این آقا، فراموش می کند که اینها چاخان، آگهی و کلک تبلیغاتی است، همه این دروغ هائی راکه به خاطر درآمد بیشتر سرهم شده از ته دل باور می کند، و تبدیل می شود به یک موجود متکبر، خیالباف، ازخود راضی و خودپسند که دفعه دیگری که جلوی آینه می رود خودش نیز نمی تواند خودش را بشناسد!
انتظاراتش همراه این دروغ ها بالا می رود، نرخش را برای کنسرت بعدی چنان بالا می برد که هیچ کنسرت گزاری قادر به پرداخت آن نخواهد بود در نتیجه تنهایش می گذاریم تا با سر به زمین بخورد!
کنسرت گزار، یک جوانک خوش بر و روی دیگر را علم می کند و به این ترتیب ضرب المثل: (کسی را که خودمان بردیم بالای بام، می توانیم پائینش هم بیاوریم) شکل می گیرد!
با رهبران سیاسی وغیرسیاسی مان نیزهمین کاررا کرده ایم ومی کنیم وبا آنهائی که بعد ها نیز مصدرکاری شوند و سری توی سرها درآورند همین کار را خواهیم کرد .
ظل الله را ما به وجود آوردیم، قبله عالم را ما خلق کردیم. السلطان بن سلطان بن سلطان، والخاقان بن خاقان بن خاقان را ما خلق کردیم، و همه آنهای دیگری را که سالها تسمه از گرده مان کشیده اند و می کشند نیز به همین شکل.
بت می سازیم و بعد از دستش می نالیم که دیکتاتور است و زورگو، به حقوق بشر توجه ندارد و ما را داخل آدم حساب نمی کند.
یاد ملانصرالدین به خیر که به قسمت حساسی از پاهای خودش سوزن می زد و بعد فریاد می زد آی پام ………آی پام !
* میرزاتقی خان یکی از روزنامه نگاران و طنزنویسان پیشکسوت ایران و از همکاران تحریریه ی شهروند است.