چرخی کوتاه در رمان تنیده در هزارتوی زمان، اثر فیروزه فرجادنیا
میخواهیم بهکوتاهی در رمان تنیده در هزارتوی زمان، نوشتهی فیروزه فرجادنیا، بچرخیم؛ در نشانهها، تکرارها، نمادها. میخواهیم بهکوتاهی در جهانی بچرخیم که در آن انگار فاصلهها و تنهاییها تقدیر است. میخواهیم بهکوتاهی بر خاکی بچرخیم که انگار بذر نوازش نمیپذیرد.
تنیده در هزار توی زمان، رمان، فیروزه فرجادنیا، نشر اچ اند اس مدیا، ۱۳۹۶
کمی از تنیده در هزار توی زمان را در چند خط بخوانیم.
۱
تنیده در هزار توی زمان از زاویه دید اول شخص روایت میشود؛ در سه فصل. فصل اول: کودکی، فصل دوم: نوجوانی، فصل آخر: تولد. راوی که زیبا نام دارد، یک زن جوان ایرانی است؛ دانشجوی رشتهی معماریی دانشگاه هلند.
در فصلهای کودکی و نوجوانیروایت کودکی و نوجوانیی زیبا را هم میخوانیم. زیبا در کودکی و نوجوانی در کنار مادر و پدرش، در خانهی مادر بزرگِ مادریاش زندهگی میکند؛ در حیاطی هشت گوشه؛ در میان بسیاران. خالههای زیبا هم در همان خانه زندهگی میکنند؛ خاله افسون، خاله سرور، خاله سیما. خواهرِ مادر بزرگ، خاله نوری، هم هست. دختر خاله نوری، شادی، هم هست. عمه خانم خواهر پدر بزرگ هم هست. آقا بزرگ، پدر مادر بزرگ، هم در همان خانه زندهگی میکند. برادر مادر بزرگ، خاندایی، نیز گاهی به دیدن آنها میآید. خاله سرور با آقای محبی، ازدواج میکند، اما عاشق آقای صفایی بوده است. خاله افسون عاشق آقای مؤلف میشود. آقای مؤلف اما خاله سیما را میخواهد. خانوادهی آقای محبی اعتراض کردهاند که خاله سرور باکره نبوده است. خاله سرور با آقای محبی ازدواج کرده است. با او صاحب دختری شده است که او را آرزو نامیدهاند. خاله سیما در دوران محمدرضا شاه پهلوی دانشجویی است که به سازمان چریکهای فداییی خلق باور پیدا کرده و مخفی شده است.
در فصل تولد روایت انقلاب اسلامی را هم میخوانیم؛ جنگ ایران و عراق را. خاله سیما به مخالفان جمهوریی اسلامی پیوسته است. آقای محبی خاله سرور را ترک کرده است. یک بار دیگر ازدواج کرده است. به همراه هووی خاله سرور به سراغ خاله سرور آمده و آرزو را از او گرفته است. آرزو در بمباران هوایی مرده است.
حالا زیبا به گیل، یکی از همکلاساناش در دانشگاه، دل باخته است، اما توان رابطهی جنسی ندارد. گیل از زیبا جدا میشود.
«ماجرا» اما بسیار بیش از اینها است.
رَدِ بوف کورِ صادق هدایت را در تنیده در هزارتوی زمان بخوانیم.
۲
در گوشهای از تنیده در هزار توی زمان چنین میخوانیم: «دیوار آجری با صدایی بم تکه تکه میشد و به زمین درست همان جای که تا همین چند وقت پیش خاله سرور میخوابید، میافتاد […] کارگر جوانتر به دیوار پتک میزد و دیگری که سرش را با دستمال خاکی رنگ بسته بود، با کمری دولا تکههای کنده شده دیوار را از روی پارچهی کهنه که روی فرش پهن کرده بودند جمع میکرد و در یک گونی بزرگ میریخت. […] چشم گرداندم مرد قوزی که همین یک لحظه پیش کنار گونیهایش بود ناپدید شده بود. […] من راه باز میکردم و به دنبال صدا جلو میرفتم. به اتاق خاله سرور که رسیدم از لابلای غبار غلیظ دیدم که مرد قوزی به دیوار پتک میزد و زنی پیچیده در چادر سیاه زیر دیوار چمباتمه زده بود و سر و رویش را پوشانده.»[۱]
در گوشهای دیگر از تنیده در هزار توی زمان چنین میخوانیم: «کل شهر خبر از بیآبرویی دخترتان داشت و شما به ما قالبش کردید […] باید همان شب عروسی که معلوم شد خانم بیسیرته، پساش میآوردیم، اما پسرمان خر بود و عاشق شکل و قیافه لکاته خانم.»[۲]
در گوشهای دیگر از تنیده در هزار توی زمان چنین میخوانیم: «روزها میگذشتند و خاله افسون روز به روز بیشتر به تک درختی سر تپه شباهت پیدا میکرد. تک درخت کهنسالی که با تنه پر پیچ و پر یادگاری، محل دخیل آرزومندان بود.»[۳]
خلاصهی بوف کور را شاید بتوانیم اینگونه هم بخوانیم: بوف کوراز زاویه دید اول شخص روایت میشود. راوی که در حاشیهی شهر ری خانه دارد، نقاشی است که مدتها است بر قلمدانی تنها یک تصویر میکشد: زن جوانی که لباسی سیاه بر تن دارد به پیرمردی قوزی که زیر درخت سروی نشسته است، گل نیلوفری هدیه میکند. میان آن دو جوی آبی میگذرد.
روز«سیزده نوروز» است که ناگهان درِ خانه باز میشود و عموی راوی به درون میآید. راوی تا چیزی برای پذیرایی از او پیدا کند، به پستوی اتاق میرود و چهارپایهای زیر پا میگذارد تا بطریی شرابی از رف بردارد. ناگهان اما از سوراخ هواخوری چشماش به بیرون میافتد. همان صحنه ای را میبیند که خود مدتها است بر قلمدان تصویر میکند. به یک نگاه به عشق زن سیاهپوش دچار میشود.
چندی بعد زن سیاهپوش که به موجودی اثیری شبیه است، به خانه ی راوی میآید، در رختخواب او میخوابد و میمیرد. راوی جسد او را تکه تکه میکند، در چمدانی میگذرد، به گورستان میبرد و دفن میکند. کار دفن زن که تمام میشود، دو «مگس – زنبور» طلایی را میبیند که دورِ او میچرخند. در گورستان اتفاق دیگری هم رخ میدهد: گورکنی «گلدون راغه» را به راوی میدهد. بر گلدان تصویر همان زن اثیری نقش شده است؛ درست مثل تصویری که راوی خود شب پیش کشیده است. لعاب بنفش رنگی هم بر گلدان – کوزه هست که به رنگ زنبور طلاییی خورد شده درآمده است. راوی به خانه میرود، تریاک میکشد، در جهان فراموشی فرو میرود.
چندی بعد در جهان دیگری بیدار میشود؛ در جهانی «قدیمی» اما «نزدیکتر.» حالا او میخواهد «سرتاسر» زندهگیی خود را برای سایهاش تعریف کند.
در جهان جدید راوی زنی لکاته دارد که تنها او را تحقیر میکند. مادر راوی باکرهی بوگام داسی رقاصهی معبدی در هندوستان بوده است؛ معبد لینگم.
دو دریچه خانه ی راوی را به جهان بیرون وصل میکنند. از این دو دریچه چیزهای زیادی پیدا است؛ از آن میان مردِ قصابی که روزی دو گوسفند میفروشد یا پیرمرد خنزر پنزری که بساطی عجیب پهن کرده است و راوی اعتقاد دارد یکی از فاسقهای زن او است.
روزی راوی در هیئتِ پیرمرد خنزرپنزری وارد اتاق زن لکاته میشود و با گزلیکی که به گزلیک مردِ قصاب میماند، او را میکشد. کمی بعد خود را در آینه چون پیرمرد خنزرپنزری مییابد.[۴]
در تنیده در هزار توی زمان آن زنی که خود را در چادر سیاه پیچیده و زیر دیوار اتاق خاله سرور چمباتمه زده، انگار همان «زن اثیری»ی بوف کور است که در تن خاله سرور حلول کرده است. هنگامی که مادر آقای محبی با تأکید بر «بیسیرتی»ی خاله سرور، او را «لکاته خانم» میخواند، انگار «زن لکاته»ی بوف کور را به یاد ما میآورد.
آن مرد قوزی که به دیوار اتاق خاله سرور پتک میزند، انگار همان پیرمرد قوزیی بوف کور است که گل نیلوفری که زن سیاهپوش زیر درخت سرو، به او هدیه میکند، هرگز به دستاش نمیرسد.
خاله افسون که با گذر زمان به تک درختی سر تپه شبیه شده است، انگار همان درخت سرو بوف کور است که زنی سیاهپوش زیر آن به پیرمردی قوزی گل نیلوفر هدیه میکند.
در تنیده در هزار توی زمان خاله سرور هم در قالب زنی آسمانی ظاهر میشود که از جسمیت تهی است هم در قالب زنی که چون از میل زمینی سرشار است، زمینیان او را پس میزنند. خاله سرور انگار نماد جهانی است که در آن وصلِ «آن دیگری» برای همیشه به تعویق افتاده است؛ جهانی مردانه که نفرین خدای آسمان آن را برای همیشه از عشق تهی کرده است.
کارگر ساختمانی در قالب مردی قوزی ظاهر میشود که دیوار خانه ویران میکند. کارگر ساختمانی انگار نماد مردانی است که خانهی عشق و خلوت ویران میکنند.
خاله افسون در قالب درخت فاصله ظاهر میشود. خاله سرور انگار هم نماد رنج جدایی است هم نماد درختی آسمانی که زیر آن هیچ پیوندی به فرجام نخواهد رسید.
در تنیده در هزار توی زمان، «زن اثیری»، «زن لکاته»، «مرد قوزی»، «درخت سر تپه»، درست همچون بوف کور، همه یک ساز میزنند؛ ساز جداییی درمان ناپذیر.
رَدِ اعداد را در تنیده در هزار توی زمان بخوانیم.
۳
در گوشهای از تنیده در هزار توی زمان چنین میخوانیم: «نور چراغهای رنگی روی برگ و گلهای باغچه و روی سطح آرام آب حوض میلغزید و گوشههای تاریک حیاط هشت گوشه را همچون لبخند روی چین و شکنهای صورت مادر بزرگ، روشن و باز میکرد.»[۵]
در گوشهای دیگر از تنیده در هزار توی زمان چنین میخوانیم: «اعداد هم عناصری مجرد مثل آب، خاک و آتشاند یا این ما بودیم که به وجودشان آورده بودیم؟ به اعداد معنی دادیم و بعضی را خوب و بعضی را بد دانستیم. عدد هفت زیبا بود چرا که آدمها برای اولین بار فهمیدند هفت رنگ در طبیعت وجود دارد. هفت مقدس شد چرا که پنج سیاره در کنار خورشید وجود دارد که با زمین و خورشید مجموعا میشوند هفت.»[۶]
در گوشهای دیگر از تنیده در هزار توی زمان چنین میخوانیم: «روی کاغذ سفید نوشتم:
هشت: هشت زن محصور در بین دیوارهای بلند خانه مادر بزرگ.
هشت: هشت جهت نور، – چهار جهت اصلی و چهار جهت فرعی.
هشت: هشت تن از یاران میترا که او را در جنگ با اهریمن یاری میدادند.»[۷]
در تنیده در هزار توی زمان انگار میان دو عدد هشت و هفت جدالها است.
در اندیشهی انسان ایرانی عدد هفت حضوری کهن دارد. در جهان حماسییشاهنامهی ابوالقاسم فردوسی، رستم و اسفندیار از هفت خان میگذرند تا آیینِ مقدس را پاس بدارند؛ تا خدای نیکی را در برابر پلیدیها یاوری کنند. در جهان عرفانی، عارف از هفت شهر عشق میگذرد تا جهان بیقدر خاکی را پشت سر بگذارد؛ تا به معشوق الهی بپیوندد؛ به آسمان جاودانهگی.[۸] در آیین میترایی پیروان میترا تنها به شرطی به جهان مینوی پرواز خواهند کرد که از هفت مقامی بگذرند که سالک با گذر از آنها از دام جهان خاکی خواهد رست.[۹]
چیز دیگری هم هست. در جهان اساطیر عدد چهار نماد زنانهگی و زمین است؛ عد سه نماد مردانهگی و آسمان. حاصل جمع این دو عدد هفت است که موجود دو جنسیی مقدس را نمادین میکند؛ انسان کاملی را که از پیوند زن و مرد حاصل میشود؛ نماد موجودی که هنوز به دو نیمهی تنها – میرا تقسیم نشده است.[۱۰]
در تنیده در هزاری توی زمان انگار عدد سه جای خویش را به عدد چهار داده است. انگار عدد چهار که نماد زنانهگی است در عدد دو ضرب شده است، تا عدد هشت مقدس حاصل شود. انگار تقدس در غیاب عدد سه که نماد مردانهگیاست، حاصل شده است. انگار هم از پیش در غیاب مردانهگی، کوه هشتم که جغرافیای جهان مینوی است، حاصل شده است. انگار زنان تنیده در هزارتوی زمان درونمایهی قصهی آواز پر جبرئیل، نوشتهی شهابالدین یحیی سهروردی را دگرگون کردهاند.
در قصهی آواز پر جبرئیل راوی از حجره ی زنان پرواز میکند. از قید و بند دایرهی اطفال خلاصی مییابد. در کنار سرای مردان با ده پیر خوب سیما دیدار میکند. یکی از پیران خویش را به او باز میشناساند. راوی که از سکوتِ پیرانِ دیگر به شگفت آمده است، دلیلِ خاموشی ی آنها را میپرسد و از آن پیر پاسخ میشنود که او جواب پیران دیگر است. راوی پیش از اینکه سفر به سوی ناکجاآباد آغاز کند، درِ شهر بسته و درِ صحرا گشاده است، اما در انتهای قصه، در زمانی که حیران از جای خالیی پیران به جا مانده است، مویه میکند که در بیرونی بستند و در شهر گشودند.[۱۱]
در شرحی که در اواخرِ قرنِ هفتمِ هجری بر آواز پر جبرئیل نوشته شده است، منظور از درِ شهر را عالمِ اجسام و مراد از درِ صحرا را عالم ارواح دانستهاند. بر مبنای این شرح، حجرهی زنان نمادِ نیازهای جسمی است و سرای مردان نمادِ عالمِ روحانی. ده پیرِ خوبسیما نشانِ عقلهای دهگانه اند.[۱۲]
آواز پرِ جبرئیل آرزوی حرکت به سوی جهانِ بالا را بر مبنای مقام آسمانی بخشیدن به مردانهگی و جایگاه زمینی دادن به زنانهگی نمادین میکند. تنیده در هزارتوی زمان اما انگار جایگاه آسمانی و زمینی، هر دو، را به زنانهگی میدهد. تقدس عدد هشت انگار این را هم میگوید.
زنان تنیده در هزارتوی زمان نماد زمین و آسمان اند؛ غروب و طلوع؛ شهر و صحرا.
رَدِ رنگها و نورها را در تنیده در هزار توی زمان بخوانیم.
۴
در گوشهای از تنیده در هزار توی زمان چنین میخوانیم: «من پاهای لختم را به روی سبزههای خیس میگذاشتم و از احساس خوشی که از لمس سرد سبزهها بود، میدویدم […] بوی سبزه و بوی پشم گوسفندان و بوی آفتاب آشنا بود و من در سکوتی عمیق میلغزیدم و نوری شیری رنگ قطره قطره گرمم میکرد. خواب میدیدم که در آغوشی گرمم و زنی که بوی صحرا بر پیراهنش بود، برایم آواز میخواند. به روی چانه زن خورشیدی کوچک نقاشی شده بود.»[۱۳]
در گوشهای دیگر از تنیده در هزار توی زمان چنین میخوانیم: «باز راه افتادم و کنار شاد که به بالا اشاره میکرد، ایستادم. […] نوری آبی داخل دالان افتاده بود و صورت شاد را که گوش تا گوش لبخند میزد روشن کرده بود. […] باز برگشتم و به ته دالان نگاه کردم. در تاریکی مطلق دیگر اثری از آن زن و مرد و بچه نبود و فقط سیاهی و سکوت بود که موج میزد.»[۱۴]
بر مبنای نظریهی کارل گوستاو یونگ کهننمونهی آنیما یا مادینهجان با تاریکی مشخص میشود، اما کهننمونهی آنیموس یا نرینهجان با روشنایی ارتباط دارد.[۱۵]
در تنیده در هزار توی زمان اما زنان انگار نماد روشناییی جهان اند؛ انگار نشان نور آسمانی را برچهرهی زمینیی خویش دارند. انگار آنیما یا مادینهجان به نماد روشنایی تبدیل میشود. انگار زمین و آسمان در آنیما یا مادینه جان با یکدیگر میآمیزند. آن خورشیدی که بر چانهی زن رویاهای زیبا نقش شده است، انگار همین را میگوید. آن نور آبی که صورت شاد را روشن کرده است، انگار همین را میگوید.
رَدِ غار را در تنیده در هزار توی زمان بخوانیم.
۵
در گوشهای از تنیده در هزار توی زمان چنین میخوانیم: «دریای چشمان شمسالتاج از شنیدن نام غار و نریمان ناآرام شد، نه دیگر نمیخواهم فرار کنم. اینجا خانه من است. دخترانم، شوهرم همه را بگذارم و بروم، که چه؟ نورالشمس چه میشود؟»[۱۶]
در گوشهای دیگر از تنیده در هزار توی زمان چنین میخوانیم: «به دم غار که رسیدم، ایستادم. باز همان صدا بود که به درون کشانیدم. غار تاریک و نمور بود و زمین زیر پایم سرد و لیز. […] همان جا در همان پیچ غار که راهی به روشنایی نداشت صدای زنی به گوشم رسید: مادرت شیر نداره. اما من دارم، ببین سینههایم را. ببین، همیشه پر از شیرن. باید دخترک را شیر بدم وگرنه میره […]
سینه سفیدش در تاریکی غار پیدا بود. او نشسته بود و دامن هفت رنگش را دور دخترک پیچیده بود. سر دخترک روی آرنجش بود و او موی بلند و حلقه حلقه دخترک را نرم نوازش میکرد و سینهاش را در دهان نیمه باز دخترک گذاشته بود.»[۱۷]
غار در هفت پیکرِ نظامیی گنجهای نماد نزدیکی به پروردهگار، کشف من درونی، خاستگاه ابتداییی تولد، گور، خورشید یا چشم کیهان، گنبد آسمان، مرگ و رویش، ناخودآگاه هم هست.[۱۸] هم از این رو است که بهرام به دنبال گوری که انگار نشانیی جهان مینوی میدهد، سوار بر اسباش به غاری میتازد و برای همیشه از چشم زمینیان پنهان میشود. بهرام از راه غار به آسمان پرواز میکند.[۱۹]
در آیین میترایی نیز غار حضوری گسترده دارد. میترا از تخته سنگی در غاری متولد میشود.[۲۰] گاو نری را که گاو نفس و نیازهای زمینی نیز خوانده شده است، در غاری قربانی میکند.[۲۱] پس از شام آخری که با یاران و پیرواناش در غاری برپا میکند، سوار بر گردونهای که چهار اسب مینوی آن را به پرواز درمیآورند، برای همیشه به آسمان میرود.[۲۲] غار در آیین میترایی نماد آسمان و چرخ گردون هم هست.[۲۳]
در تنیده در هزارتوی زمان اما غار انگار یکسره نماد زمین است. هم از این رو است انگار که زیبا در رویای خویش، در آینه تصویر شمسالتاج، «جده»اش، را میبنید؛ تصویر دختر جمال خان، مالک ده، که سالها پیش در راه عشق به مردی آواره شده و پس از دو سال با دختربچهاش بازگشته است؛ باردار از آن مرد به غاری پناه برده است. هم از این رو است انگار که زیبا در رویای خویش لیلا، «روح عشق»، با دامنی هفت رنگ دختربچهی شمسالتاج را در غاری شیر میدهد.
در تنیده در هزارتوی زمان غار پناهگاه عاشقان زمینی است؛ شاید پناهگاه کسانی که از جور تقدس آسمان گریختهاند؛ پناهگاه کسانی که هفت مقدس را به زمین آوردهاند؛ پناهگاه کسانی که هفت مقدس را از آسمانی که به ستیز با زمین برخاسته است، خالی کردهاند.
رَدِ گیل در زندهگیی زیبا را در تنیده در هزارتوی زمان بخوانیم.
۶
در گوشهای از تنیده در هزارتوی زمان چنین میخوانیم: «اگر آن روز هم من وقتی گیل برای سیگار خاموشم فندک میزد چشمهایم را بسته بودم و در زلال آبی چشمهایش غرق نشده بودم، این چنین بیخواب نمیشدم و حالا مثل همیشه با طرحهای دانشگاهم مشغول بودم و با نمراتی متوسط جوری گلیمم را از آب بیرون میکشیدم.»[۲۴]
در گوشهای دیگر از تنیده در هزارتوی زمان چنین میخوانیم: «نمیشه، همخوابگی با تو غیر ممکنه. نمیدانم شاید مشکلی در بدن توست که نمیشه. باید بری دکتر خودت را نشان بدهی. من چه جوری بگم؟ تو وقت نزدیکی درست مثل یک دیوار میشی، یک دیوار غیر قابل نفوذ […] دستهایم را دراز کردم تا در آغوش بگیرمش و بگویم که او در درونم هست و من حسش میکنم اما او روبرگرداند. رفت. همان رفتن همیشگی. همان در بر هم کوفتن همیشگی و همان لرزش گلهای چهار برگ روی میز.»[۲۵]
در گوشهای دیگر در تنیده در هزارتوی زمان چنین میخوانیم: «چراغهای روشن اتاقش به تاریکی نور میپاشیدند. ایستادم. سایهای به روی شیشه دوید. سایه تاریک زنی که لحظهای از مقابل نور رد شد. پنجاه قدم بیشتر با زنگ خانه فاصله نداشتم اما پیشتر نمیرفتم. […]
[…]
آنا از سرما خودش را بیشتر به گیل نزدیک کرد و در گوش او نجوا کرد […]
[…] از همان راهی که آمده بودم برگشتم.»[۲۶]
در تنیده در هزارتوی زمان، در رابطهی گیل و زیبا جدایی میخوانیم. عشقی را میخوانیم که انگار راهی به وصال ندارد. حضور زن دیگری را میخوانیم که راه بر عشق زیبا و گیل میبندد. حضور مردی را میخوانیم که معشوق را میگذارد و میگذرد.
صدای سه اسطورهای را بخوانیم که نویسندهی تنیده در هزارتوی زمانخود گفته است که در نگارش رماناش به آنها نیز نگریسته است؛ اسطورههای گیلگمش، تیامات، لیلیت.
صدای اسطورهی گیلگمش را در تنیده در هزارتوی زمان بخوانیم.
۷
گیلگمش، پنجمین پادشاه، اوروک بر هوم بابا، فرمانروای سرزمین آرین، پیروز میشود. آنگاه انکیدو، یار و همزاد گیلگمش سر از تن هوم بابا جدا میکند. چشمان ایشتار، بانو خدای آشوری، به گیلگمش میفتد و عاشق او میشود. گیلگمش عشق ایشتار را رد میکند. ایشتار گاو نر آسمانی را از پدرش، آنو، خدای آسمان، میگیرد و به همراه گاو نر آسمانی به شهر اروک حمله میکند. گیلگمش با همراهیی انکیدو گاو نر آسمانی را میکشد. انکیدو دست گاو نر آسمانی را میبرد و به سوی ایشتار پرتاب میکند. ایشتار بر گیلگمش و انکیدو خشم میگیرد. انکیدو به تب دچار میشود و میمیرد. گیلگمش به جستوجوی جاودانهگی به باغ خدایان میرود. گیاه اعجازآمیز جاودانهگی را به دست می آورد. مار اما گیاه اعجازآمیز را میخورد. گیلگمش به جهان زیرین به دیدن انکیدو میرود. باسایهی انکیدو گفتوگو میکند؛ و این پایان کار او است؛ مرگِ او.[۲۷]
اسطورهی گیلگمش روایت انسانی است که مغلوب خدا میشود. روایت فناپذیریی موجودی که جنبه خداییاش جنبهی آسمانیاش را میکشد. روایت خدایانی که جز مرگ هدیه نمیکنند.
در اسطورهی گیلگمش ایشتار چون به گیلگمش اظهار عشق میکند، انگار زمینی ـ زنانه میشود و چون همراه گاو نر آسمانی به شهر اروک حمله میکند، انگار صدای آسمانی ـ مردانه را پژواک میدهد. در اسطورهیگیلگمش انگار فراق و مرگ را آسمان تبدیل به تقدیر انسان کرده است؛ انگار آسمان عشق ـ پیوند زمینی را ناممکن کرده است.
در تنیده در هزارتوی زمان انگار فراق ـ مردانه ـ آسمان بر زمین ـ زنانه ـ پیوند پیروز می شود. رنج همیشهی انسان آیا هم از این رو است؟
صدای اسطورهی تیامات را در در تنیده در هزار توی زمان بخوانیم.
۸
در آغاز جهان جز دو آب هیچ چیز نیست: آب نرینه که شیرین است و آپسو نام دارد؛ آب مادینه که شور و دریاوار است و تیامات نام دارد. از آمیزش آنها، نخستین زوج، لاخما و لاخامو، حالت گسترهی افقی، به دنیا میآیند. پس از آنها زوج دوم، آنشار و کیشار یا پایین و بالا زاییده میشوند. آنگاه زوجهایی دیگر به دنیا میآیند؛ تا اینکه سرانجام خدای تنها، ائا، زاده می شود که در میان خدایان بزرگترین است. چندی بعد آپسو به همسرش، تیامات، میگوید که میخواهد همهی خدایان را بکشد، چرا که از هیاهوی آنها خسته است. ائا از قصد آپسو با خبر میشود و در خواب او را میکشد. تولد خدایان گوناگون اما ادامه میآید؛ تا این که باز هم خدایی تنها به نام مردوک به دنیا میآید.
خدایان شر گرد تیامات جمع میشوند؛ خدایان خیر گِرد مردوک. خدایان شر به تیامات میگویند که مردوک او را خواهد کشت. تیامات سپاهی گِرد میآورد و به جنگ مردوک میرود. مردوک در این جنگ سر تیامات را از بدن جدا میکند. سر تیامات به آسمان تبدیل میشود؛ چشماناش به خورشید و ماه؛ برق چشماناش به ستارهگان؛ اشک چشماناش به رودهای دجله و فرات؛ موهایش به شب؛ بدناش به زمین؛ رودههایش به کوهها و درهها؛ آبهای بدناش به رودها و دریاها؛ جانوران تناش به جانوران زمین؛ دریاها و پشمهای تنش به درختان و جنگلها.
اسطورهی تیامات شاید روایت پدری است که پسرش را میکشد؛ روایت آئو که پسو را میکشد؛ روایت آب نرینهای که توسط پدرش کشته میشود؛ شاید روایت جهانی که یکسره از تنی زنانه ساخته میشود؛ از تن تیامات که یکسره معنا ـ چندصدایی ـ شر زمینی است و آسمان تکصدا را پشت سر گذاشته است؛ شاید روایت جهانی که سرچشمهی زنانهاش زمین و آسمان را به هم میپیوندد.
در اسطورهی تیامات شر زمینیی زنانه سرچشمهی عشق است؛ سرچشمهی آسمانی که در مقابل زمین نمیایستد؛ در کنار زمین میایستد؛ سرچشمه ماه و خورشید و ستارگانی که از جنس زمین اند. در اسطورهیتیامات زنانهگی انگار سرچشمهی آرزوی پیوند زمین و آسمان است؛ مردانهگی انگار سرچشمهی جداییی همیشهی زمین و آسمان؛ سرچشمهی تنهایی.
در تنیده در هزارتوی زمان انگار زمین و آسمان به هم پیوستهاند؛ انگار تسلط مردانهگی غیاب همیشهی پیوند زنانهگی و مردانهگی بر زمین را سبب شده است. تنهاییی همیشهگیی انسان بر زمین هم از این رو است؟ تسلط گفتمان مردانهگی بر زمین، سببساز تنهایی است؟
صدای اسطورهی لیلیت را در تنیده در هزار توی زمان بخوانیم.
۹
لیلیت همسر اول آدم است؛ پیش از حوا. خدا او را از خاک آفریده است؛ برای یاوریی آدم. لیلیت اما حاضر نیست که برتریی آدم را بپذیرد، چرا که معتقد است که او و آدم هر دو از خاک آفریده شدهاند. هم از این رو اسم اعظم را از خدا میآموزد. به آدم تمکین میکند. اسم اعظم را به زبان نمیآورد. پرواز میکند. برای همیشه از آدم و باغ بهشت میگریزد. در غاری در ساحل دریای سرخ اقامت میکند. آدم اما از آزردن لیلیت پشیمان میشود و پیش خدا میرود و از او میخواهد که لیلیت را به بهشت بازگرداند. یهوه سه فرشته، سنوی، سان سنوی، سمان گلوف را به نزد لیلیت میفرستد که او را بازگردانند. آن فرشتهگان به لیلیت میگویند که اگر برنگردد، هر روز صد نفر از فرزندان او را خواهند کشت. لیلیت در جواب میگوید که این بهتر از بازگشت به باغ بهشت و تسلیم در برابر آدم است، اما او نیز ساکت نخواهد نشست. هم به فرزندان و مادرانشان به هنگام زایمان حمله خواهد کرد هم رویاهای شیطانی و شهوانی را در خواب بر مادران مستولی خواهد کرد.
هنگامی که آدم و حوا با خوردن میوهی ممنوعه از بهشت به زمین رانده میشوند، لیلیت چنان میکند که گفته بود. از آنجا که میوهی ممنوعه را نخورده است و تفاوت میان خیر و شر را نمیداند، هم از آتش دوزخ در امان میماند هم از مرگی که خدا بر آدم و حوا حکم داده است. لیلیت همیشه زنده است.
اسطورهی لیلیت شاید روایت زنانی است که تسلط «خدافرموده»ی مردان بر زنان را نمیپذیرند؛ حقانیت آسمانیی مردانهگی را نمیپذیرند.
اسطورهی لیلیت شاید روایت تسلط وسوسه ـ شورشهای زمینی در ذهن زنان است؛ روایت هستیی انسان در جهانی که از تقابل زمین و آسمان رسته است؛ از تقابل زنانهگی و مردانهگی؛ از تقابل دوزخ و بهشت؛ از تقابل مرگ و زندهگی.
در تنیده در هزارتوی زمان زنان انگار نشان وحدت زمین و آسمان اند؛ تنها راه رهاییی زمین از جور آسمان؛ نشان امکان جاودانهگیای که از بند آسمان رسته است.
رد انقلاب اسلامیی ایران را در تنیده در هزار توی زمان بخوانیم.
۱۰
در گوشهای از تنیده در هزارتوی زمان چنین میخوانیم: «پدر بزرگ […] به تلویزیون اشاره کرد. الان امام تو راهه. من پریدم و تلویزیون را روشن کردم.
[…]
پدرم که هم زمان قدم به داخل اتاق گذاشت کمی مکث کرد، انقلاب شده، گفتن برید خانه پول نفت را میآوریم ماه به ماه میریزیم به حسابتان. دیگه کار تعطیله.
[…]
خاله نوری به پدرم نگاه کرد و خندید، قرار شده برای هر کسی هم یک خانه مجانی بسازن، هر جوری که خودش بخواد. ایران میشه کویت.
[…]
از پشتبام صدای شهر رساتر بود. شهر شلوغتر از همیشه بود و مردم همه هم زمان حرف میزدند، میخندیدند و پشت ماشینها بوق میزدند انگار که همراه ماشین عروس بودند.»[۲۸]
در گوشهای دیگر از تنیده در هزارتوی زمان چنین میخوانیم: «آن روزها همه آنهایی که تا چند وقت پیش، عکس و دستنوشتههایی از آزادی پخش میکردند، از هم میپرسیدند، ها کن ببینم دهنت چه بویی میدهد و مادرم هم یاد گرفته بود. خاله سیما و افسون به خاطر همین ها از دانشگاه و مدرسه اخراج شده بودند و باز به کنج اتاقهایشان برگشته بودند.»[۲۹]
در گوشهای دیگر از تنیده در هزارتوی زمان چنین میخوانیم: «خاله سیما شبها از در بیرون میزد تا با صورت پنهان شده در روسری و عینک، از دوستان زمان دانشجویی و چریکیاش خبری بگیرد و آخر شب سراسیمه به خانه میآمد و از دستگیر شدهها و اعدامیها میگفت. […]
[…]
کسی به ندرت به یاد زندانیها و اعدامهای دیشب و دیروز و دستگیر شدههای عصر همان روز در لابلای آژیر قرمز و سفید و گلایههای تمام شدن آرد و شکر و نفت بود.»[۳۰]
در تنیده در هزارتوی زمان روایت انقلاب اسلامیی ایران را انگار در قصهای میخوانیم که آغاز آن فریبخوردهگیی زمین از صدای آسمان است؛ جستوجوی رفاه زمینی از طریق آسمان. پایان این قصه مرگ دگراندیشان است و فراموشیی کسانی که در آرزوی رفاه زمینی به صدای آسمان تسلیم شدهاند. انگار صدای پیوند زنانهی زمین به صدای فراق مردانهی آسمان باخته است.
رَدها و صداهایی را که در تنیده در هزارتوی زمان خواندیم، کمی دیگر بخوانیم؛ هر چند که «ماجرا» بسیار بیش از اینها است.
۱۱
رَدها و صداهای جاری در تنیده در هزارتوی زمان شاید همه از خاکی سخن میگویند که انگار بذر نوازش نمیپذیرد.
شهریورماه ۱۳۹۶
۱- فرجادنیا، فیروزه. (۱۳۹۶)، تنیده در هزارتوی زمان، لندن، صص ۳۹ – ۳۸
۲- همانجا، ص ۴۵
۳- همانجا، ص ۱۵۶
۴- هدایت، صادق. (۱۳۸۳)، بوف کور، اسپهان
۵- فرجادنیا (۱۳۹۶)، ص ۶
۶- همانجا، صص ۴۱ – ۴۰
۷- همانجا، صص ۵۷ – ۵۶
۸- مسکوب، شاهرخ. (۱۳۷۴)، جستار «بخت و کار پهلوان در آزمون هفت خان» در کتاب تن پهلوان و روان خردمند، تهران، صص ۶۳ – ۳۰
۹- شیدا، بهروز. (۱۳۸۰)، از تلخیی فراق تا تقدس تکلیف: نگاهی به جاپای عناصر فرهنگ ایرانی بر چهارده رمان پس از انقلاب، سوئد، صص ۳۳ – ۲۷
۱۰- ستاری، جلال. (۱۳۷۶)، پژوهشی در قصهی اصحاب کهف، داستان هفت خفتگان، تهران، ص ۵۵
۱۱- سهروردی، شهابالدین یحیی. (۱۳۷۵)، قصههای شیخ اشراق، ویرایش جعفر مدرس صادقی، تهران، ص ۴۰
۱۲- همانجا، ص بیستویک مقدمه
۱۳- فرجادنیا (۱۳۹۶)، ص ۶۷
۱۴- همانجا، ص ۲۱۵
۱۵- شمیسا، سیروس. ( ۱۳۷۲)، داستان یک روح: شرح و متن بوف کورِ صادق هدایت، تهران، ص ۸۰
۱۶- فرجادنیا (۱۳۹۶)، ص ۳۳۵
۱۷- همانجا، ص ۴۱۴
۱۸- یاحقی، جعفر، بامشکی، سمیرا. (۱۳۹۱)، تحلیل نماد غار در هفت پیکر، منبع مجله ادبیات و علوم انسانی، تهران
۱۹- حمیدیان، سعید. (۱۳۸۴)، خمسۀ نظامی گنجهای، بر اساس نسخۀ وحید دستگردی، تهران، صص ۶۲۳ – ۶۱۸
۲۰- رضی، هاشم. (۱۳۷۵)، آیین مهر: میترائیسم، تهران، صص ۲۰۰ – ۱۹۹
۲۱- همانجا، صص ۲۲۹ – ۲۲۰
۲۲- همانجا، صص ۲۳۶ – ۲۳۵
۲۳- همانجا، ص ۲۰۰
۲۴- فرجادنیا (۱۳۹۶)، ص ۱۱
۲۵- همانجا، ص ۳۶
۲۶- همانجا، صص ۲۰۱ – ۱۹۹
۲۷- همانجا، صص ۴۳۱ – ۴۳۰
۲۸- همانجا، صص ۳۰۰ – ۲۹۷
۲۹- همانجا، ص ۳۱۹
۳۰- همانجا، صص ۳۲۷ – ۳۲۵