وقتی که ماشین سیاه و گران قیمت وارد کشتی شد، کارگرها طناب کشتی را از اسکله باز کردند. کشتی از کناره ی رودخانه جدا شد و به طرف ساحل مقابل حرکت کرد. یک مرد جوان چینی در صندلی عقب ماشین نشسته بود و از پشت شیشه های دودی، دختر را نگاه می کرد. دختر بی پروا به نرده کشتی تکیه داده بود و دور دست را تماشا می کرد. اندامی لاغر داشت و پیراهن سفید پوشیده بود که با وزش باد همچون ململ روی تنش می لغزید. موهای بلندش در باد بازی می کردند. راننده از ماشین پیاده شد و در عقب را باز کرد. مرد جوان از ماشین پیاده شد. لباسی آراسته و سیاه به تن داشت. ریزجثه بود با سبیل های قیطانی و موهای صاف و روغن زده که به یک ور داده بود. روی عرشه کشتی، مسافران ویتنامی با بقچه های خود زیر آفتاب لم داده بودند. مرد جوان آرام از میان مسافران گذشت و در نزدیکی دختر ایستاد. جعبه ی سیگارش را درآورد و تعارف کرد. دختر نخواست. مرد ناشیانه سر صحبت را باز کرد. بعد گفت که چقدر دختر قشنگ و ملیح است. دختر لبخند زد و زیر چشمی نگاهش کرد. مرد صورتی زیبا داشت. مرد گفت که اگر مایل باشد می تواند در آن طرف رودخانه او را تا سایگون برساند. دختر پذیرفت. کریستین با دستش به پهلویم زد و گفت: “از فیلم خوشت آمده؟”
گفتم: “تازه شروع شده اما به نظر خوب می آید.”
گفت: “دوستم خیلی تعریفش را کرده. حتما خوشت می آید.”
مرد جوان با دختر در صندلی عقب لم داده بودند. راننده با سرعت از میان جاده باریکی در میان جنگل های سبز و انبوه پیش می رفت. گه گاه روستائیان ویتنامی سوار بر گاوهای عظیم الجثه در حاشیه ی جاده ظاهر می شدند. مردی سوار بر دوچرخه و کلاه حصیری بر سر از کنار ماشین عبور کرد.
درِ حیاط به صدا درآمد. سرم را از لای در اتاق بیرون کردم. چرخ جلویی دوچرخه ی پدر از در حیاط داخل شد. به طرف در دویدم. خواهرم نیز هیاهوکنان به دنبال من دوید. در میانه ی راه پایمان روی سیمان داغ کف حیاط شروع به سوختن کرد. کمی ورجه ورجه کردیم، ولی نمی شد تا رسیدن پدر منتظر بمانیم. ناچار به طرف سایه ی کوچک مقابل اتاق برگشتیم. روی زمین نشستیم و کف پاهایمان را مالش دادیم تا خنک شود. پدر آمد و دوچرخه را کنار حیاط گذاشت. تمام بدنش خیس عرق بود. روی سینه اش یک نیم دایره ی سفید رنگ از نمک درست شده بود. پلاک شرکت جیب پیراهنش را یک ور کرده بود.
پدر گفت: “بسوزین ببینم. هوف هوف. برین اتاق الآن می آم.”
خواهرم دوید پای پدر را گرفت و گفت: “بابا قصه ماه پری رو خوندی؟”
پدر گفت: “آره امروز صبح خوندم. برین توی اتاق تا بیام براتون بگم.”
پدر دوش گرفت و آمد. مادر سفره را از قبل چیده بود. پدر که آمد، کتلت ها و سالاد شیرازی را هم توی سفره چید. پدر اولین لقمه را که خورد قصه ماه پری را آغاز کرد.
“خوب هفته قبل ماه پری کجا بود؟”
خواهرم گفت: “توی جنگل داشت تنها راه می رفت.”
من گفتم: “رفت خبر بده که سربازها دارن میان.”
پدر گفت: “آفرین خوب یادتون مونده. گفتم که ماه پری شب قبل با سربازها شراب خورد. سربازها در مستی گفتند که قرار است سه روز دیگر از سایگون به طرف شمال حرکت کنند. ماه پری راه افتاد که خبر را به ویت کنگ ها بدهد. همراه چند روستایی از شهر خارج شد. کمی که از شهر دور شد، راهش را جدا کرد و در کوره راه های جنگل پیش رفت.
ماه پری کفش نداشت و بی سر و صدا در جنگل راه می رفت. هر وقت گرسنه اش می شد یک تکه نان از دستمال کمرش در می آورد و می خورد. یا این که از موزهای جنگل یک دانه می چید. دم دمای غروب ناگهان ماه پری صدایی شنید. روی زمین نشست و با دقت گوش کرد. صدا هی نزدیک تر می شد. ماه پری فهمید که سربازان امریکایی دارن جنگل را می گردن. یک گله سرباز که همگی گوش تا گوش به جلو می آمدند و با شمشیرهای بلند شاخه های درختان را قطع می کردند. حتی خرگوش هم نمی توانست از دستشان فرار کند چه رسد به ماه پری.”
خواهرم آرام خزید بغل مادر و زیر بازوهای او پنهان شد. مادر که مدتی بود لقمه در دهانش مانده بود، بچه را بغل کرد . گفت: “این قصه ها رو سر سفره نگو، بزار بچه ها ناهارشون رو بخورن.”
پدر به من که هاج و واج به او خیره شده بودم نگاهی انداخت و گفت: “بقیه اش را بعد از ناهار می گم.”
کریستین گفت: “گفتم که فیلم خوبیه.”
گفتم: “این دختر چقدر زیبا و معصومه.”
گفت: “هی یعنی از من خوشگل تره؟”
در تاریکی به او لبخند زدم.
مرد چینی توضیح داد که پدرش از سرمایه داران بزرگ هنگ کنگ است که او را برای اداره اموالش به ویتنام فرستاده. قصر بزرگ و زیبایی نیز در سایگون برایش خریده. مرد گفت که دخترهای قشنگ ویتنامی را دوست دارد. دختر لبخند زد و از پنجره ماشین بیرون را تماشا کرد. مرد لحظه ای درنگ کرد و بعد آرام با انگشتانش، دست دختر را نوازش کرد.
خواهرم گفت: ” بابا ماه پری زنده می مونه؟”
پدر گفت: “ماه پری مرگ نداره.”
گفتم: “بابا بعد چی شد؟ سربازها داشتن جنگل را می گشتن.”
پدر گفت: “ماه پری از مقابل سربازها فرار می کرد و سربازها از پشت سرش می آمدند، اما ماه پری باید از خط سربازها رد می شد و خبر حرکت ارتش را زودتر به ویت کنگ ها می رساند. مدتی که رفت، رودخانه ای در جنگل پیدا شد. ماه پری یک نی بلند چید آن را به دهان گرفت و زیر آب پنهان شد.
سربازان آمریکایی به رودخانه که رسیدن با دقت همه جا را بازرسی کردن ولی غیر از نیزارهای کنار رودخانه چیزی ندیدند. وقتی که سربازها رفتند، ماه پری از رودخانه خارج شد و راه خودش را در جنگل ادامه داد.”
خواهرم بالش را چنگ زده بود و با چشم های گرد شده به پدر چشم دوخته بود. من از زور هیجان پاچه شلوارم را تا بالا لوله کرده بودم. مادر بلند شد و همانطور که به طرف آشپزخانه می رفت گفت: “خوب حالا که ماه پری زنده موند، بهتره خربزه بخوریم.”
مرد چینی و دختر از میانه بازار گذشتند. بازار پر ازدحام بود و مردم با سرعت در حال عبور بودند، بعضی ها نیز سرگرم خرید و فروش. مرد در مقابل دری ایستاد و آن را باز کرد. هر دو وارد شدند. مرد در را بست. اتاق سرد و بی نور بود. دختر روی لبه ی تخت نشست. صدای بازار محو شده بود. سایه های عبور مردم از پشت پنجره دیده می شد.
خواهرم گفت: “بابا قصه ماه پری را از کجا می خونی؟”
پدر گفت: “توی مجله ی سپید و سیاه چاپ می شه. همون آقای شیبانی که بساطش را بغل در پالایشگاه پهن کرده، هر سه شنبه خودش می آره و می گه: بیا اینم عشقت ماه پری. وقتی خوندی دوباره بزارش روی دکه.”
مادر لبخند زد و خواهرم گفت: “بابا یک بار هم سپید و سیاه را بیار خونه تا ماه پری را ببینم.”
پدر گفت: “این روزنامه ها همه اش آشغال می نویسند. یه مشت پول می دی، بعد همه اش چرندیات بهت تحویل می دن.”
خواهرم گفت: “بابا، پدر و مادر ماه پری کجا هستند؟”
پدر گفت: “پدر و مادرش در جنگ مردن. وقتی توی کلبه بودن، هواپیماهای ب ۵۲ آمریکایی روی سرشان بمب ریختن. ماه پری از توی مزرعه برنج می دیده که خونه داره می سوزه. برادر کوچکش هم در آتش سوخته. حالا ماه پری داره انتقام اون ها را می گیره.”
مادر گفت: “این روزنامه های شیبانی چیزهای بهتر برای بچه ها ندارن؟”
پدر گفت: “روزنامه و مجله زیاد داره ولی فقط قصه ی ماه پری خوبه، بقیه اش آشغاله.”
مرد چینی کنار طشت نشسته بود. دختر برهنه در وسط طشت ایستاده بود. از پنجره نور ضعیفی روی بدن دختر می تابید. مرد با ظرفی روی بدن دختر آب می ریخت و پاهای دختر را نوازش می کرد.
مرد گفت: “چرا با من آمدی؟”
دختر گفت: “از تو خوشم می آد.”
مرد گفت: “چون پولدار هستم با من اومدی؟”
دختر گفت: “تو مهربان هستی.”
کریستین آرام سرش را روی شانه ام تکیه داد و دستم را گرفت.
خواهرم گفت: “بابا، چرا دیگه قصه ی ماه پری را نمی خونی؟”
پدر گفت: “دو هفته است که دیگه داستان ماه پری را چاپ نمی کنند. داستانش را توقیف کردن.”
خواهرم گفت: “چرا؟ مگه ماه پری چکار کرده بود؟”
پدر گفت: “ماه پری آمریکایی ها را می کشت.”
من گفتم: “پدر نمی شه ماه پری رو از ویتنام به خانه ی خودمان بیاریم؟”
پدر گفت: “ویتنام خیلی دوره. ماه پری همان جا در جنگل ها با آمریکایی ها می جنگه.”
بعد خندید و گفت: “شاید هم روزی از این جا رفتی و ماه پری را دیدی.”
کریستین خودش را به من چسباند و گفت: “از فیلم خوشت نیومد؟”
گفتم: “چرا، فیلمش قشنگه.”
گفت: “چرا این قدر دستت سرد شده؟”
زیر لب گفتم: “ماه پری خیلی قشنگ و ظریفه.”
ماشین در کنار اسکله بود. دختر از ماشین پیاده شد. به طرف کشتی رفت و سوار شد. مرد چینی از توی ماشین دور شدن کشتی را تماشا می کرد. دختر به نرده ی کشتی تکیه داده بود و ماشین سیاه را نگاه می کرد که چیزی در آن روی لبه ی نرده گذاشته بود و ران های سفید و لاغرش بیرون بود. صندل های طلایی به پا داشت. موهای دختر در هوا موج می زد.
کریستین گفت: “بلند شو. فیلم تموم شده، باید بریم.”
با کریستین از سینما خارج شدیم. به ایستگاه مترو رفتیم و سوار قطار شدیم. کریستین دستش را دور کمرم حلقه زد و با صورتش، گردنم را نوازش کرد. آرام از او فاصله گرفتم. با تعجب گفت: “چی شده؟”
گفتم: “هیچی، حالم خوب نیست.”
گفت: “آخه چی شده؟”
گفتم: “هیچی فقط چند روز بهم فرصت بده دوباره حالم خوب می شه.”
در گوشه ی صندلی کز کردم. از پنجره قطار به بیرون چشم دوختم و در سیاهی های تونل گم شدم.