از خوانندگان
همه چیز از یک عکس سلفی آغاز شد، این موقع سال و سفر به پایتخت. اول حرص و جوش خوردم که حتما دوباره جاستین ترودو تعدادی را به عنوان فعالان نمونه کامیونیتی دعوت کرده و مثل همیشه سر من بی کلاه مونده و خبری از تقدیر و مدال و سفرهای زیارتی به ینگه دنیا نیست. کلی حرف نامربوط به علی آقا زدم بازم من یادت رفت، دردسرت و فحش خوردنت برای من هست، تقدیر نامه ها و مدال ها برای دوستان دیگه، از من خبری نیست. مگه من چه ام از این نشریه شهروند با حدود سی سال فعالیت اجتماعی و این آقای حسن زرهی مدیرش کمتر هست، تقدیر نامه پشت تقدیر نامه، مدال پشت مدال. داشتم نقشه می کشیدم که اگر این بار برگشت تورنتو حقش رو کف دستش میزارم و یک شیشکی حوالش می کنم و میرم دنبال کار خودم. در همین حال و احوال بودم که تلفن زنگ زد و قاصدان خبر آوردند که بله همکاران عزیزت در کنگره ایرانیان برای امور خلق الله به آتاوا رفتند. این بار برق سه فاز از سرم گذشت و تازه به خود آمدم که همین چند وقت پیش جلسه داشتیم و چیزی گفته نشد. شاید من اشتباه می کنم و به قول معروف چون ته صفی هستم خبرها دیر به من می رسد. شروع کردم به زنگ زدن که چرا خبری نیست، اصلا چرا کسی چیزی به من نگفته؟ بعد متوجه شدم که از طریق تکنولوژی با سایر اعضا تماس گرفتند و خواستند در این مورد جدی، مزاحم بقیه هیئت مدیره نشوند. تازه باید ازشون تشکر هم کنی که آخر سالی خرج رو دستت نگذاشتند بری آتاوا. ناگفته نماند دوستان ارتش سری تصمیم گرفتند مثل همه برنامه های دیگر به خاطر حفظ آرامش و توازن قوا پشت درهای بسته با تعدادی از مابهتران که اخبار کنگره را بهتر از من می دانند برنامه ریزی کنند و به این سفر علمی و اداری بروند.
هنوز در گیرودار این کشمکش کودک درون بودم و در غم و غصه های موقعیت های از دست رفته ام در کنگره، که ای پسر، تو هم باید بله قربان گو می بودی و اعتراض نمی کردی، کامیونیتی ات را سیاه و سفید می دیدی که مردم دو دسته هستند یا دوست ما و یا دشمن ما. همه در فکر توطئه و از بین بردن ما می باشند پس باید با طرح عملیات و جلسه های پشت پرده نقشه های شوم آنها را نقش برآب کنیم. خیلی به خودم سرکوفت زدم که آخر آب چشمه کار دستت داد. دیدی الان تو هم می تونستی در آن عکس سلفی باشی و بادی به غبغب می انداختی و خود را در آن ابرها می یافتی که مشکل کامیونیتی ایرانی را در کانادا حل کردی. تازه اگر این استعداد رو داشتی در یکی از دو طرف دعوا برات دفتر دستکی درست کرده بودند و تو هم سری تو سرا پیدا می کردی، حالا هم وایسادی وسط می خواهی پل برقرار کنی از هر طرف فحش و بدوبیراه می خوری تازه دارند پل هم روی سرت خراب می کنند.
مشغول عقب و جلو کردن صفحه فیسبوک بودم که خبرهای دیگری توجه ام را جلب کرد. همین موضوع سپنتا نیکنام، هموطن زرتشتی عزیز یزدیمان، بنده خدا چهار سال نماینده شورای شهر یزد بوده و هیچ خبری از عدم صلاحیتش نبود حالا دوباره انتخاب شده ولی شورای نگهبان که خدا از سر تقصیرش نگذره گفته نمیشه که دوباره نماینده بشه چون رفیق محافظه کار ما که بعد از اون هست باید بره شورای شهر، اصلا حرام است غیر مسلمان بر مسلمان حکومت کند. گفتم اگه همکارانم برگشتند میرم تو همون اتوبان جلوشون رو می گیرم که بیایید یک نامه به ایران بنویسید مثل نامه هایی که شب تا صبح در مورد ایران می نویسید که چرا حق این هموطن اقلیت رو بهش نمیدید مگه ایرانی مسلمان با ایرانی غیر مسلمان فرق داره بابا این رای مردم هست. از اون طرف هم بهشون نشون میدم که منم با شما هستم. تازه الان هم مد شده یک عده در مورد اینور نامه می نویسند یک عده در مورد اونور. در اندیشه این فکر بودم و به خودم آفرین می گفتم که بله دوران انتهای جدولی و حذف تو هم تموم شده و الان تو هم در جمع مریدان و عزیزان قرار می گیری که دیدم ای داد بیداد، از چپ و راست دارند از کنگره انتقاد می کنند، تازه تلفن هم بهش اضافه شد که خجالت بکشید آقا، تو چه عضوی از هیئت مدیره هستی، منم دیگه حسابی جا خورده بودم گفتم من که گفته بودم کاره ای نیستم، بابا من اصلا تو بازی نیستم، اصلا من خبر نداشتم یکی از علاقمندان به کار داوطلبانه در کنگره چهار ماه هست منتظر بررسی درخواستش هست، حالا وای به حال مطالب دیگر. به خدا برید از داوطلبان سینه ایران و یا همین برگزارکنندگان برنامه دوازدهم نوامبر بپرسید اصلا من تو جشنواره دیاسپورا بودم، اصلا من شاهد دارم تیرگانی ها بودند، سینماگران بودند، مطبوعاتی ها بودند و خیلی ها دیگر، همه می توانند شهادت بدهند من اصلا آتاوا نبودم چه برسه به کمیته های نمایندگان.
خلاصه، تازه متوجه شدم که یکی از همکاران من در آنجا سخنرانی کرده و در دام این حزب محافظه کار که چشم دیدن ما ایرانی ها را نداره افتاده. اصلا ما هرچی می کشیم از دست این هارپر و دارودسته اش است. بابا دست از سر ما بردارید، چی از جونمون می خواهید. این از این سناتور فروم شما که همه کامیونیتی ما را بهم ریخت و به جون هم انداخت واقعا خجالت هم نمیکشه که این قدر دو بهم زنی نکنه. ازاین کامیونیتی بهتر ندارید تو کانادا که خدا را شکر در همه مسایل با هم اختلاف نظر داریم، این هم یک جور تفاهم نظر هست، این هم از اون سه نماینده محافظه کارتون با اون رفتار بد و سئوالات سخت سخت که از همکار من پرسیدند، خوب همکار من راست گفته، خودتون گفتید راست بگه، مگه تو مدرسه یادش ندادید، طرف هفت سالش بوده از ایران اومده بیرون، بنده خدا، قرار نیست سیاست مدارانه جواب بده، حالا هی بهش گیر بدید، خوب مگه ندانستن عیب هست. اصلا برید یقه حزب نیودموکرات رو بگیرید.
تازه، بابا تقصیر من چیه من حق و اختیار خودم را دارم. تازه هم من پرونده ام تو کنگره خراب هست دارند دادگاهیم می کنند از بس جلوی زبونم رو نمی تونم بگیرم، اصلا تقصیر منه که هرکس میگه بیا این برنامه رو برگزار کنیم نمیتونم نه بگم. درضمن دلم به حال شما هم میسوزه من که اخراج بشم راحت میشم میرم دنبال لیلا به قول صمد آقا، شما تنها میشید دیگه کسی براتون طنز نمینویسه.
و اما، حرف آخر، من همه هموطنانم رو خیلی خیلی دوست دارم، از یهودی، مسیحی، مسلمان، زرتشتی، بهایی، و همه و همه. البته برای من هموطنان بهایی عزیزم یک فرق دیگه با بقیه دارند که من همیشه خودم را شرمندشون می بینم نمیدونم چرا حق ندارند به خاطر داشتن دین بهاییت به دانشگاه برند. عرفان همکلاسی دوران دبیرستان من با اینکه معدل دیپلمش از من خیلی بهتر بود به خاطر همین قانون از ادامه تحصیل بازماند و من رفتم دانشگاه. هیچوقت صورت غمگین و افسرده اش از خاطرم پاک نمیشه.