دکتر عارف پژمان
بر آن سکوی سپید
در انتظار تو بودم
که باز می گشتی؛
برای درس شبانه:
همیشه، عصر، هفته های تمام .
من و حمود، به دستمال کاغذی، همه وقت
سکوی سر به هوا را تمیز می کردیم
بر آن سکوی سپید
در انتظار تو بودم
که باز می گشتی؛
برای درس شبانه:
همیشه، عصر، هفته های تمام .
من و حمود، به دستمال کاغذی، همه وقت
سکوی سر به هوا را تمیز می کردیم
و دود می کردیم :
دودهای سربی رنگ؛
همیشه، عصر، هفته های مدام .
ترا که می دیدم
صبور و ساده ، به چشمت، نگاه میکردم
دریغ از یک حرف.
دریغ از پرسش.
تو گویی می نگرم: انفجار سایه و سنگ .
مرا که می دیدی
به گیسوان بهارینه، دست می بردی
و کس چه می داند
به این بهانه شیرین،
به عاشق شرقی
سلام می کردی!
گمان برم که تو معتاد این گذر بودی
گذر، غروب، به این منظر غریبانه،
به این سکوی سپید
و یک نگاه سمج.
کتاب و دفتر و جغرافیا و واحد درس
در آن وضعیت قرمز، ز یادها می رفت
دو چشم :
جاده متروک انتظار تو بود
دو چشم، آمدنت را به ابرها می گفت
غروب بود و آن چشم های پاییزی !
شبانه، قامت تهران، خمیده تر می شد
صدای شوفر تکسی، صدای میوه فروش
به گوش بی رمق خاک خسته می آویخت
و خنده های دلاویز دانش آموزان
چو ماهتاب
به سنگفرش کوچه ها می ریخت.
من و حمود، به آهنگ «کوی» می رفتیم
ولیک دور و بر بیست وچارم اسفند
اول امیرآباد
یک آبجو فروش تنها بود:
که شمس داشت و اسکول
و شاید عرق سگی هم داشت.
درین دریچه دو لختی، درنگ می کردیم
و دود می کردیم :
دود، دود سربی رنگ .
و بعد، ندانم چگونه می رفتیم
آخر امیرآباد،
خوابگاه خاطره ها.