دوست بیمانند من/النا فرانته
رینو در رویارویی با این واقعه تب شدیدی کرد که روزها از کار ماند. پس از آنکه تب ناگهان پایین آمد، دچار ناخوشی با نشانههایی نگران کننده شد: نیمههای شب از خواب برمیخاست و با چشمان باز با حالتی هراس زده به سوی در خانه میرفت و میکوشید در را باز کند در حالی که چشم هایش از حدقه درآمده بود. نونزیا و لیلا که ترسیده بودند میکوشیدند او را به تختش برگردانند.
با این همه فرناندو و زنش که از همان آغاز کار نیت درونی مارچللو را حدس زده بودند، با لیلا در نهایت آرامش حرف زدند. فرناندو برای او توضیح داد که خواستگاری مارچللو سولارا از او نه تنها برای او بلکه برای همه خانواده بسیار مهم است. فرناندو افزود که او هنوز کودکی بیش نیست و میتواند سر فرصت پاسخ بدهد. اما از نظر او به عنوان پدر بهتر بود که به این ازدواج رضایت دهد.
لیلا هم در پاسخ او در نهایت خونسردی گفته بود که ترجیح میدهد به جای نامزدی و ازدواج با مارچللو سولارا برود خودش را در استخر غرق کند. بگومگوی بزرگی بینشان شروع شد، اما لیلا از حرف خود عدول نکرد.
خبر برای من شگفتی زا بود. میدانستم که مارچللو دلش میخواست لیلا دوست دخترش باشد، اما هرگز فکر نمیکردم که در زمانه ما کسی اینطوری به خواستگاری برود. با اینهمه برای لیلا روی داده بود، آن هم در سن پانزده سالگی. لیلایی که تا آنروز حتی یک دوست پسر نداشت و کسی را نبوسیده بود. بی درنگ با او همراه شدم:
ـ ازدواج؟! اونم با مارچللو سولارا؟ لابد فردا هم میخواد براش بچه بیاری! نه. به هیچ وجه. نه!
تشویقش کردم که جنگ تازهای را علیه پدرش آغاز کند و به او قول دادم که با تمام نیرو کمکش کنم. فرناندو به همین زودی خونسردی اش را از دست داده بود و لیلا را تهدید میکرد و میگفت در صورت جواب رد، اگر لازم باشد استخوانهایش را هم خرد خواهد کرد تا بفهمد این به سود او است و پیشنهاد کوچکی نیست.
ولی من نتوانستم لیلا را تنها بگذارم. میانههای ماه ژوئن رویدادی پیش آمد که میبایست انتظارش را میداشتم ولی همه چیز ناگهان روی داد. یک روز عصر پس از پیاده روی معمول با لیلا در محله و گفتگو درباره رویدادهایی که احتمال داشت رخ دهد، و اینکه چطوری میتواند از این تنگنا رهایی یابد، به خانه رسیدم. خواهرم الیسا در را باز کرد و با حالتی هیجان زده به من گفت که معلمش، یعنی خانم الیویرو در اتاق ناهارخوری با مادرمان حرف میزند.
یواش به اتاق نگاهی انداختم. مادرم با حالتی به ستوه آمده با تته پته گفت:
ـ خانم الیویرو میگن باید استراحت کنی! خیلی کار کردی.
نگاهی به خانم الیویرو کردم. راستش نمیفهمیدم. او بیش از من به استراحت نیاز داشت. رنگش پریده و چهرهاش پف کرده بود. رو به من گفت:
ـ دخترخالهام دیروز جواب داد. گفت میتونی تا آخر ماه اوت پیش اونا باشی. البته در مقابلش قرار شد یک کم توی کار خونه کمکش کنی.
طوری با من صحبت میکرد گویی مادر من است، هرچند مادر واقعی من با پای لنگ و چشم چپ یک موجود زنده بیمصرف است که به حساب نمیآید. یک ساعتی پس از این گفتگو هنوز در خانه ما بود و داشت یک یک کتابهایی را که به عنوان امانت برایم آورده بود نشانم میداد. داشت میگفت که کدامش را اول بخوانم و کدام هایش را به ترتیب بعد از آن. ضمنا یادآوری کرد که لازم است قبل از هر چیز آنها را جلد کنم و آخر تابستان صحیح و سالم بدون اینکه انگار توی دهن گاو رفته باشند به او پس بدهم.
مادرم همه را با شکیبایی تحمل کرد. با دقت حرفهایش را شنید و تکان نخورد. چشم چپش به او یک حالت بهت زدگی میداد. تنها هنگامی که خانم معلم بدون اینکه نگاه نوازشگری به سوی خواهرم بیاندازد که از آمدن معلمش به خانه احساس غرور میکرد، با حالتی مغرور خانه را ترک کرد، مادرم منفجر شد. در حالی که سخت احساس تحقیر میکرد برگشت به من گفت:
ـ خود سینیورینا بیشتر از تو لازم داره بره ایسکیا. جونش داره در میره! یاللا دیگه برو شام درست کن. وگرنه میزنمت!
با این همه دو روز دیگر، بعد از آنکه اندازههای مرا گرفته بود و به سرعت برایم یک مایوی شنا دوخته بود (نمیدانم الگو را از کجا آورده بود) دست مرا گرفت و برد اسکله قایقهای عازم ایسکیا. از خیابان تا ساحل را پیاده رفتیم. برایم بلیت خرید. منتظر شد تا سوار شوم. چند تا نصیحت هم کرد. بهم گفت مواظب خودم باشم. از توفان دریا خیلی ترس داشت. انگار که داشت با خودش حرف میزد، تعریف میکرد که چطور وقتی بچه بودم مرا هر روز به کوروگلیو میبرد تا زکام مزمنم خوب شود. دریا زیبا بود و من اینطوری شنا یاد گرفته بودم. ولی من کوروگلیو را به خاطر نداشتم و اینکه شنا یاد گرفته باشم همین را به او گفتم. لحنی معترض به خود گرفت و گفت اگر من غرق شوم تقصیر او نیست چون حداکثر تلاشش را کرده بود که شنا یادم بدهد، بلکه تقصیر فراموشی من است. بعد نصیحتم کرد که از ساحل زیاد دور نشوم. حتی وقتی که دریا آرام است. و روزی که دریا توفانی است و پرچم قرمز افراشته شده از خانه بیرون نروم.
ـ مخصوصا وقتی که شکمت پره یا پریود هستی، حتی پاتو نباید تو آب بذاری.
پیش از رفتن هم به یک ملوان مسن سفارشم را کرد و از او خواست که مواظبم باشد. وقتی قایق ساحل را ترک کرد هم ترسیده و هم شادمان بودم. برای نخستین بار خانه را ترک کرده بودم و داشتم به سفر میرفتم. آن هم سفر دریایی. هیکل بزرگ مادرم همراه با محله و گرفتاریهای لیلا کم کم کوچک و کوچکتر و سرانجام ناپدید شدند.
۳۰
سرحال آمدم. اسم دخترخاله خانم معلم نللا اینکاردو بود و در بارانو زندگی میکرد. با اتوبوس به شهر رسیدم و خانه را به آسانی پیدا کردم. نللا زن درشت هیکل و مهربانی بود. پرحرف و مجرد. اتاق های خانهاش را به توریستها کرایه میداد. یک اتاق کوچک و آشپزخانه را برای خودش نگاه داشته بود. قرار شد من در آشپزخانه بخوابم. هرشب تختخوابم را برپا میکردم و صبح چوبها و پایهها و تشک آن را جمع میکردم. وظایفی داشتم که باید آنها را روزانه انجام میدادم. ساعت شش و نیم صبح از خواب برمیخاستم. صبحانه نللا و مهمانها (روزی که رسیدم یک زن و شوهر انگلیسی با دو تا بچه آنجا بودند) را آماده میکردم، بعد از صبحانه ظرفها را میشستم، موقع ناهار یا شام میز غذا را آماده میکردم. بعد هم پیش از خواب ظرفها را میشستم. بقیه روز آزاد بودم. توی تراس مینشستم و در حالی که دریا روبرویم بود کتاب میخواندم. یا پیاده از جاده سفیدی که در شیب قرار گرفته بود، میرفتم به سوی ساحل دست نخورده و تاریک سپیاگیا دی مارونتی.
روزهای نخست به دلیل ترسی که مادرم در جانم کاشته بود و همینطور به خاطر خجالت از بدن برهنهام بیشتر وقتها با لباس در تراس خانه یا کتاب میخواندم یا به لیلا نامه مینوشتم. هر روز یک نامه. نامههایم پر بود از پرسشها و نقطه نظرهای جالب و توصیف دقیق و زنده جزیره. یک روز صبح نللا مسخره ام کرد و گفت:
ـ چرا با خودت اینطوری میکنی؟ بیا مایوتو بپوش.
وقتی مایو را تنم کردم. ناگهان از خنده منفجر شد. مایوی من به نظرش دمده بود. برایم مایویی دوخت که مدروزتر بود. روی سینه بازتر و دور باسن تنگتر، آبی خوشرنگی بود. مایو را تنم کردم. نللا خوشحال بود. به من گفت بهتر است دیگر تراس نشینی را کنار بگذارم و به ساحل بروم.
فردای آن روز با هزار ترس و کنجکاوی با یک حوله و یک کتاب به طرف مارونتی رفتم. راه به نظر طولانی میآمد. موقع آمدن و یا رفتن کسی را ندیدم. ساحل ماسه ای بیانتها و خلوتی بود که با هر گامی که برمیداشتم زیر پایم خش خش میکرد. اکنون بوی تند دریا و آوای یکنواختش در برابرم بود.
زمانی دراز ایستادم و به آن آب سترگ و عظیم نگاه کردم. حوله را پهن کردم و رویش نشستم. نمیدانستم چه کار کنم. سرانجام بلند شدم و پایم را با احتیاط در آب کردم. به راستی چه شده بود، من این همه سال در شهری مثل ناپل زندگی کرده بودم و هرگز به فکرم نیافتاده بود که بروم دریا شنا کنم؟ کم کم پیش رفتم و گذاشتم آب از قوزک پایم بگذرد و به رانهایم برسد. بعد ناگهان پایم فرورفت و غوطه خوردم. هراسان کوشیدم نفس بکشم ولی به جایش آب قورت دادم. کمی بعد به سطح آب برگشتم و نفس کشیدم. به نظرم آمد که به طور طبیعی میتوانستم پاها و دستهایم را جوری تکان دهم که روی آب بمانم. پس شنا بلد بودم. پس معلوم است مادرم مرا به راستی وقتی بچه بودم کنار دریا برده بود. خودش هم به درمان پای لنگش با ماسههای گرم رسیده بود. من هم شنا یاد گرفته بودم. برای دمی مادرم را دیدم، جوانتر بود و کمتر فرسوده. روی شنهای سیاه نشسته بود و آفتاب نیمروز بالای سرش. لباس سفیدی به تن داشت. پای سالمش را تا روی زانو با لباسش پوشانده بود و پای لنگش کاملا در شن سوزان مدفون بود.
آب دریا و خورشید جوش های صورتم را داشت از بین میبرد. من دم به دم میسوختم و تیره تر میشدم. چشم به راه نامههای لیلا بودم. روزی که خداحافظی کردیم به همدیگر قول داده بودیم که برای هم نامه بنویسیم، ولی نامهای از لیلا نیامد. شروع کردم به تمرین مکالمه انگلیسی با خانواده ساکن خانه نللا. آنها متوجه شده بودند که قصد من یادگرفتن زبان است و با مهربانی بسیار با من صحبت میکردند. من خوب پیشرفت کرده بودم. نللا که همیشه خوشحال بود، مرا تشویق کرد. شده بودم مترجم او. مرتب به من دلگرمی میداد و از من تعریف میکرد. آشپز خوبی بود و غذاهای زیادی برایم درست میکرد. گفت وقتی آمدی عین چوب ترکه بودی. حالا ببین چقدر زیبا شدی.
ده روز آخر ماه ژوئیه احساس سرزندگی ای بهم داد که قبلا تجربهاش نکرده بودم. حسی داشتم که بعدها در زندگیم بارها تکرار شد: حس شادی از تازگی. از همه چیز خوشم میآمد. از بیدار شدن صبح زود، آماده کردن صبحانه، تمیز کردن میز، پیاده رفتن در شهر بارانو، رفتن تا مارونتی، سربالا و سرپایین، خوابیدن زیر آفتاب و خواندن، شنا کردن، و دوباره برگشتن به کتاب. یک لحظه هم دلم برای پدرم، برادرهایم و خواهرم، مادرم، خیابان های محله، باغ ملی تنگ نشد. تنها دلتنگ لیلا بودم. لیلایی که به نامههایم پاسخ نمیداد. نگرانش بودم. نمیدانستم در نبودنم چه بر سرش آمده بود. ترسی بود قدیمی. ترسی که هیچوقت مرا ترک نکرده است. ترس اینکه با از دست دادن بخشهایی از زندگی او زندگی من نیز حرارت و اهمیتش را از دست میداد. پاسخ ندادن لیلا این نگرانی را شدیدتر میکرد. با اینهمه هرچه در نامههایم کوشیدم مزیت روزهای ایسکیا را یادآوری کنم، سیل واژگان من و سکوت لیلا نشان میداد که زندگی ام باشکوه، اما خالی است و به همین دلیل وقت داشتم هر روز نامه بنویسم. در حالی که زندگی لیلا تاریک و پر بود.
آخر ماه ژوئیه نللا خبر داد که اول ماه اوت خانواده انگلیسی جایشان را به یک خانواده ناپلی میدهند. امسال سال دومی بود که آنها به آنجا میآمدند. گفت آدم های بسیار محترمی هستند. بسیار مودب و تحصیل کرده. مخصوصا شوهر که یک مرد اصیل به معنای واقعی کلمه بود و همیشه چیزهای خوبی به او میگفت. پسر بزرگتر خانواده هم بسیار پسر خوبی است. بلند قد و تکیده ولی نیرومند. امسال هفده ساله خواهد شد.
ـ به این ترتیب تو هم دیگه تنها نمیمونی.
این را که گفت کمی خجالت کشیدم. ولی بی درنگ این نگرانی هم در جانم افتاد که شاید نتوانیم کنار بیاییم و دو کلمه با هم صحبت کنیم یا او به هر دلیلی از من خوشش نیاید.
خانواده انگلیسی رفتند. آنها یکی دو تا از رمان های خود را برای من گذاشته بودند تا با آنها انگلیسی تمرین کنم، و آدرسشان را هم برای اینکه اگر گذارم به انگلیس افتاد بروم دیدنشان. نللا از من خواست در تمیز کردن اتاق، شستن ملافهها، مرتب کردن تختخوابها به او کمک کنم. داشتم کف اتاق را میشستم که از آشپزخانه صدایم زد:
ـ حالا دیگه انگلیسی هم میخونی. نه که کتاب هایی که خودت آوردی کم بود!
با صدای بلند مرتب داشت از من تعریف میکرد که چقدر منظم و منطقی هستم و شب و روز کتاب میخوانم. وقتی رفتم پیشش در آشپزخانه، دیدم کتابی در دست دارد. گفت مردی که قرار است فردا بیاید نویسنده آن کتاب است. نللا آن را همیشه روی میز دارد. هرشب یک شعر را اول توی دلش و بعد با صدای بلند میخواند. حالا دیگر همه شعرها را حفظ است. پیش از اینکه کتاب را به من بدهد تا نگاه کنم گفت:
ـ ببین برای من چی نوشته.
اسم کتاب «در جستجوی صفا» بود و نویسنده آن دوناته سارره توره. پیشکش نامه کتاب چنین بود:
«برای نللای مهربان و دوست داشتنی و مرباهایش»