ـ فرضاً خدائی که یکی رو فقیر میکنه و بِش میگه «برو دزدی بکن» و دزدی که کرد، حکم بکنه که دستشو بِبُرَن و به اون دنیا هم بندزه ش داخلِ آتشِ جهنم و هَی بِکُشه ش و هَی زنده ش بکنه و همین کارو تا به ابد به سرش بیاره، خدا نیست و از هر جونورِ درندهای صد هزار پلّه بَتَره و از هر دیوونۀ زنجیری ئی هم باز صدهزار پلّه بَتَره و اصلاً اگه همۀ ظالما و خونی های دنیا رو جمع بکنن باز از همه شون صدهزار پلّه بَتَره!
آیا تو میگی «نه»؟
اگه میگی «نه»، پس بگو تا دونسته باشیم که اگه حرفِ تقدیر راسته، به این بین گناهِ اون دزد چی
بود که باید
دستشو داخلِ همین دنیا میبریدن و داخلِ اون دنیا هم اون سِرّها رو به سرش میآوردن به حالی که خدا خودش اونجُور خِلقتش کرده بود؟!…
ـ پس مگه جریان فقط جریانِ دزده؟ پس «گمراه» چی که قرآن میگه خداخودش گمراهش کرده و با این حال باز داخلِ همین دنیا باید کارد بکنن به شکمش و به اون دنیا هم همون سِرّهای دزد رو به سرش بیارن؟…
ـ ای حضرات! فقط با همین مَثَلهای «دزد» و «گمراه»، دیگه کِی پیدا میشه که نگه از خداخودش دیوونه تر، پنجه به کُونتر، بیوجدانتر، ظالمتر و درنده تر، باز فقط خودشه؟!…
و می دیدند این پاسدار، این نوکر دست به سینۀ آخوندها، ده پلّه و صد پلّه ضایع تر از آنست که پیشتر فکر می کردند. میبینند آخوندها – یعنی همان گشت و گدائی کُنهای زمانِ شاه و بی حد ثروتمندها و بی حد خونخوارهای حالائی- کسانی را که باز در زمانِ شاه بیکار و بیعار و لات و ولگرد و مفتخور و دزد و قمارباز و بدعمل بودند، به اسمِ «پاسدار» به نوکری و مُزدوری گرفتند و از آنها جاندارانی بدتر از گرگ و گراز و کفتار و لاشخور و مار و پلنگ ساختند تا کارشان زدن توی سرِ مردم و
بخصوص گرفتن و کُشتنِ نوجوانان و جوانانِ مردم باشد و تا بتوانند، تا زورشان بِرَسَد،
کارشان کار جلوگیری از درک و فهم و شعور باشد و ضایع کردنِ هر خوب و خوبیئی باشد و دستشان در دستِ اربابانشان. خصوصاً مردم را به این «فرموده های خدائی ـ قرآنی» قانع کنند که فقر و
محرومیّت شان امری خدائی ست…..
آئینه، آفتاب، سایه گُستٓر، ظُلٓمات (مجموعه داستان)
چاپِ اوّل: سالِ ۱۳۹۹(۲۰۲۰)
انتشاراتِ دیار کتاب، دانمارک
تعداد صفحات: ۸۹۰
کتاب چاپی: ۲۳۰ کرون دانمارک
نسخّه پی دی اف ۱۰۰ کرون