شهروند ۱۱۷۵-۱ می ۲۰۰۸
باز داشت برای کابوسی مبهم اشک می ریخت. خواب بازار تهران را دیده بود. خواب دیده بود دختر بچه ای کوچکی ست در پیراهن کوتاه آبی رنگ و جورابهای ساقه کوتاه سفید. روبان آبی کمرنگی به موهایش زده است و دست در دست گیتی به بازار رفته است. شیفته ی تماشای طاق ها و مغازه ها و حجره ها و رنگها و گوناگونی پارچه ها شده است. بازار پر از جمعیت است. جمعیتی بی شکل که در دو جهت مخالف حرکت می کنند و هر گاه به هم می رسند به هم تنه ای می زنند تا هر کس زودتر به راه خود برود. و ناگهان ـ ناگهان پی می برد که دیگر دستش در دست گیتی نیست. ناگهان متوجه می شود در دالانهای بزرگ بازار تهران در میان همهمه ی جمعیت گم شده است. با دستان کوچکش خود را به چادرهای سیاه بدون چهره ای که دورش هستند می آویزد تا مادرش را بیابد، ولی نه ـ گمشده است. با همه کوچکی اش در میان بزرگی بازار درندشت تهران گم شده است. برای همیشه گمشده است و دیگر هیچوقت پیدایش نمی کنند. “همه اش نومیدی بود.”


سوار مترو شد و به استخر “مونپارناس” رفت. بلیتی خرید و وارد شد. در گوشه ی دنجی در رختکن زنان، کمدی خالی پیدا کرد. “تا خواستم لباسم رو در بیارم، دیدم از اینجایی که وایسادم، کارگرای استخر تنم رو می بینن.” پشت کمدی رفت خودش را از دید دیگران پنهان کرد. لباسهایش را از تن بیرون آورد و حوله ی حمامش را به دور تنش پیچید. لباسها را درون کمد گذاشت و می خواست در کمد را قفل کند. “دیدم نمی شه. نمی خواستم منو با این حوله ی کوتاه ببینن.” خواست کمد را با لباس ها رها کند و به زیر دوش برود. “دیدم نمی شه، تا برگردم لباسام سر جاشون نیست و اونا رو دزدیدن.” دوش مجزا نبود در کنار استخر واقع شده بود و نمای خارجی داشت. “دیدم اونجا نمی شه بدون مایو دوش گرفت” بلاتکلیف ایستاده بود و به دختران و زنانی که در لباس شنا آزادانه حرکت می کردند و به سمت دوش می رفتند یا به سوی استخر می رفتند و شنا می کردند خیره شده بود. “نمی دونستم چکار کنم.” مدتی کنار کمد روی موزاییک ها نشست و در فکر بود. “تنم می خارید. اعصابم خرد بود. هنوز یه کم تب داشتم. مطمئن بودم اگه یه حموم بگیرم، اگه یه آبی از روی تنم رد بشه حالم بهتر می شه. ولی نمی شه.” در این لحظه از ته دل فقط یک چیز می خواست، یک حمام گرم و آن هم میسر نبود. دیگر چاره ای نبود. از نو پشت یکی از کمدها رفت و لباسش را پوشید. به کارگر استخر گفت کمدش خراب است و بسته نمی شود.

ـ “بروید مایوتان را بپوشید و وسایلتان را در کمد بگذارید بعد بیایید مرا خبر کنید تا بیایم و در کمدتان را قفل کنم.” لباس شنا؟ کدام لباس شنا را بپوشد؟ نمی دانست چه کند، به سمت کمد برگشت خواست باز حوله حمام را بپوشد، حتا برای لحظه ای دستش به سمت حوله ی حمام رفت ولی نتوانست. “نمی توانستم.” کلافه شده بود، صبرش تمام شده بود، دیگر طاقتی برایش نمانده بود. ناگهان ـ بی اختیار ـ روی موزاییک های کف نشست و به گریه افتاد. “حتما همه شون منو از دور نیگا می کردن!” یکی از کارگران استخر بالای سرش ایستاد: “چیه؟ چرا گریه می کنی؟” با چشمانی خیس سرش را بالا گرفت: “مایو ندارم.”

ـ “بدون مایو حق نداری وارد استخر بشی!” گیج و کلافه شده بود. نمی توانست منظور خود را درست بیان کند. نمی توانست توضیح بدهد که می خواسته یک دوش ناچیز بگیرد و هدفش بدون مایو شنا کردن در استخر نبوده است. نمی توانست توضیح بدهد که پیش بینی نکرده تا با خود لباس شنا به همراه بیاورد بنابر این حرفی نزد. چیزی نگفت و گریست. کارگر استخر شانه هایش را بالا انداخت و رفت. او هم کمی بعد، آرام گرفت. از روی موزاییک های کف برخاست، کاپشنش را پوشید، وسایلش را برداشت، حوله اش را با آرامش تا کرد و در ساکش گذاشت. هنگام بیرون آمد به کارگر استخر گفت: “من توی آب نرفته ام پس پولم را پس بدهید!”

ـ “ما پول بلیت استخر را به کسی پس نمی دهیم.”

دستش را جلو برد:”ولی من توی آب نرفتم، ببینید کاملا خشکم، حتا یک قطره آب به تنم نخورده.”

ـ “این تقصیر خودت است که مایو نداشتی.” راست می گفت، باز تقصیر خودش بود، دست از پا درازتر از آنجا بیرون آمد. “یعنی حالا باید یه هفته ی دیگر صبر کنم تا نوبت حمومم برسه؟”


کنار خیابان ایستاده بود و به شاخه های درختان بلوار مونپارتاس نگاه می کرد. دیگر هیچ برگ سبزی بر شاخه ی درختان دیده نمی شد. رنگ برگها کاهی، زرد کهنگی، نارنجی سوختگی، آجری قدیمی و قهوه ای ماندگی بود. بادی خنک می وزید. دکمه های کاپشنش را بست. “واقعا پاییز بود.” مدتها بود که برای کسی نامه ای ننوشته بود. “از چی بنویسم؟ دروغ بنویسم؟ نامه ای راجع به آب و هوا و تغییر فصل بنویسم؟ یا مثل شاعرای قدیمی بشینم و از طبیعت بنویسم؟”

گاه پاییز به رخ عاشق بیماری تشبیه شده است که رنگ و رویش از عشق یار پریده ولی دلش از درون خون است. منوچهری تصاویرش از پاییز میوه های رسیده پاییزی بر شاخه های درختان است! در شبهای خاموشی و جنگ بود، در زیرزمین خانه ی خاتون، با نور چراغ نفت و در میان صدای پرتاب ضدهوایی ها اشعار منوچهری دامغانی را خوانده بود. بیتی از منوچهری را هنوز به خاطر داشت.

زرد است و سپید است و سپیدیش فزونست/ زردیش برونست و سپیدیش درونست.

راستی منوچهری این بیت را در وصف چه گفته بود؟ در وصف ترنج نبود این؟ آهسته آهسته و بریده بریده چیزهایی به یادش می آمد. نارنج، نارنج مانند گوی طلا بر شاخه ها می درخشید و یا انار که دانه های گوهر را در خود پنهان کرده بود. به شاخه های درختان بولوار مونپاناس می نگریست. “کاش منم می تونستم در این فصل چیزای زیبا و پختگی ها و اون چیزایی که پنهونه رو ببینم.”

منوچهری دامغانی در قرن نهم یا دهم در دامغانش نشسته و در وصف پاییز شعری سروده بود. امیر هم در قرن چهاردهم هجری شمسی مصادف با قرن بیستم میلادی در تهران نشسته بود و برایش از پاییز نوشته بود:

“میترای من،

صبح سپری شده و پاییز از راه رسیده است. خش خش برگها شروع شده، باد ملایمی دست بر آنها می کشد. برگی آرام به رقص ملایم فرود می آید، بر زمین می نشیند و منتظر عابری که پای بر او بگذارد، معنی یابد و تمام شود. میان اولین و آخرین برگی که می افتد همهمه ی پاییز فاصله است. تهران، فرودگاه اورلی، باستیل، پاییز.”

به برگهای سوخته ی روی درختان می نگریست و در فکر بود. “باید حتما یه چیزی در جواب نامه اش براش بنویسم.” چیزی که برگی پاییزی را باشکوه می کند، عظمت پرواز آن از شاخه به سوی خاک است. “فقط و فقط یک پرواز!” در فاصله ی پروازی میان شاخه و خاک است که ناگهان برگی ناچیز زندگانی متفاوتی را تجربه می کند، نه در انتظار عابری که بیاید و پای بر او بگذارد تا زندگیش فریادی، شعری، خش خشی و یا قرچ قرچی بشود و تمام.

در نامه ای خطاب به هما نوشته بود: “پاییز نزدیک می شود و حاصل آن بادهای پاییزی ست و پس از آن زمستان و شب یلدا. به زودی سالی دیگر و قدمی دیگر.”

امیر برایش نوشته بود: “میان پاییز ایستادن و انتظار بیهوده ای را کشیدن، وقتی که فاصله ی همه چیز از اولین برگ تا آخرین آن همهمه ای بیش نیست. قوسی میان قوسها. کمانه ای که در فضا انحنا می یابد و در نقطه ای به فاصله ی سوم شهریور ماه به کمانی دیگر برمی خورد و باز انحنا می یابد به فضای کمانه ها و دور می شود، فریادی می شود همچون قرچ قرچ برگی که زیر پای عابر تمامی شعر خود را سر می دهد.”

مانند برگ خشکی در انتهای پاییز هنوز ایستاده بود و سرش را بالا گرفته بود و به برگها نگاه می کرد، “حداقل می توانست برام بنویسه “پاییز فصل بازگشت به خانه است.” یا بنویسه “پاییز زمان بازگشت برگ به سوی خاک خویش است.” خاک، این مادرِ ابدی، خاک. یعنی منم حالا باید فقط و فقط از پاییز براش بنویسم؟ خب من اگه بخوام از پاییز چیزی براش بنویسم چی بنویسم؟ چطور است مانند شاعران کهن از آب و هوا بنویسم؟ از بلوغ و پختگی پنهان طبیعت؟ از آشوب تابستان گذشته؟ از این زمستونی که در راهه؟ از سرما؟ یا اینکه از بهاری دور در آینده؟ آخه از چی بنویسم؟” به برگها نگاه می کرد. شاید به خاطر ورم آن مویرگ باریک در بخش میانی چشم چپش بود و یا اشکی که هنگام خروج از محوطه ی بسته ی استخر سرپوشیده از چشمانش فرود آمده بود و با ورود ناگهانی در هنگام ظهر به خیابان بود که همه چیز را به رنگ سرخ می دید. در نگاهش همه ی درختان بولوار مونپارناس و کمی دورتر درختان پارک لوگزامبورگ را به آتش کشیده بودند. همه برگها از شعله های حریقی پاییزی می سوخت. می سوخت، مانند برگ کاغذی که در اجاق ناگهان گر می گیرد و چرخی می زند و سپس یک پارچه آتش می شود، می سوزد و خش خشی می کند، سیاه و مچاله شده و سرانجام خاکستر می شود. پاییز به همه جا شعله می کشید. “من دنبال همین همهمه های پاییزم. فاصله ای زمانی فرود آمدن اولین برگ تا آخرین، این خودش نوعی از زندگیه!” با کلافگی وارد مترو شد، از برابر آفیش های بزرگ شامپوهای ضد شپش چسبانده شده بر در و دیوارهای مترو گذشت و سوار مترو شد. “این حموم کردن م برا خودش مصیبی یه!” حمام عمومی؟ چقدر طول کشیده بود تا آنجا را یاد گرفته بود؟ اکثر کسانی که به حمام عمومی می رفتند کارگرها و بی خانمان ها و فقرا و ولگردها بودند. با وجود بیماریهای پوستی و بیماریهای عجیب و غریب و مسری اخیر از لحاظ بهداشتی نمی شد چندان اطمینانی به این حمام های عمومی داشت. با این همه ترجیح می داد به یکی از این حمام ها برود تا اینکه در قبال “یک حمام ناچیز” در خانه ی آشنایان ایرانی از کسی پرستاری کند یا خرید کسی دیگر را انجام دهد و یا بچه ی دیگری را تر و خشک کند.

آقای نصرت زاده گفته بود: “میترا خانوم، تعارف نکنین، آپارتمان ما خالیه و زنم که می بینین نیس، رفته سفر، اگه کاری داشتین اصلا مضایقه نکنین، اینجوری منم از تنهایی در میام.”

حسن تلفنی به او گفته بود: “میترا جون قربون دستت، سر راه که میای خونه ما، یه چیزی، برای شام بخر! چون یخچالمون خالیه و مهمون داریم . . و راستی یادت نره دو بطر شراب م از مغازه عرب سر گذر بگیر!

فرزانه گوشی را از دست حسن گرفته بود: “اصلا می دونی چیه؟ چرا چهارشنبه ها از صبح نمی یای خونه ما؟ اینطوری بچه رو نیگر می داری تا عصر، عصر که ما اومدیم حموم می کنی و شامت رو می خوری و می ری خونه ات . . . راستی موقع اومدن سیگار یادت نره چون حسن حواس پرتی داره و یادش رفته.”

حالا همین حمام ناچیز را هم از دست داده بود. هنگامی که از مترو خارج شد باران گرفته بود و خرد خرد می بارید. “چه حرفا! “پاییز و انتظار بیهوده ای را کشیدن” انتظار کی؟ انتظار چی؟ زندگی پر کردن همین همهمه هاس. این فاصله ها، همین فاصله های کوتاه . . . الانم من از زندگی انتظار یه حموم گرم دارم. فقط یه حموم و بس! دیگه هیچی نمی خوام.” هنگام عبور از حیاط، مادام لوتروای کنار سطل های بزرگ زباله ایستاده می شاشید. آهسته به عقب برگشت و چند لحظه ای در درگاه ساختمان انتظار کشید، سپس بدون اینکه به سمت او نگاه کند دوباره وارد حیاط شد و با گام هایی سریع از کنارش عبور کرد.

ـ “عصر بخیر!”

ـ “عصر بخیر!”

از پله ها بالا رفت و هنگامی که سرانجام به داخل اتاقش رسید و نگاهش به آینه قدی افتاد، مانند همیشه از تصویر خود پرسید: “خب چطورین میترا خانوم؟ تو پاریس بهتون خوش می گذره؟” نمی توانست بیش از این و تا هفته ی دیگر صبر کند. قابلمه ی آب را روی منقل بزرگی گذاشت. با قابلمه ی اول سرش را شست و تا قابلمه ی دوم جوش بیاید، نایلون ضخیمی در جلوی دستشویی بر کف اتاق انداخت. با قابلمه ی دوم همان گونه که از فرانسویان آموخته بود با لیفی نمدار تنش را شست. راستی چه حسی داشت وقتی که پس از بیماری، شخصی عرق تب را از تن خود می شست؟ حالش کمی بهتر شده بود ولی هنوز آرام نگرفته بود و از چیزی کلافه بود. حس اینکه همه چیزی را نمی تواند تغییر بدهد، حس اینکه نمی تواند کاری را از پیش ببرد، حس اینکه حتا در حل مشکل “یک حمام ناچیز” عاجز است، حس اینکه زندگیش صفری بزرگ بوده است او را می آزرد.