به یاد قمرالملوک وزیری
“پریشادخت شعر” گفت:
“تنها صداست که میماند.”
و ما نپرسیدیم:
از میان کدامین حنجره و کدام صدا؟
” بامداد” غمگنانه ندا داد:
“فردا تمام را سخن از او بود.”
ما لب تر نکردیم که از که و از کدام
و نگفتیم، این چه فصلی است
“که سرمای اش از درون
درک صریح زیبایی را
[این گونه] پیچیده می کند”ــ
ما لب تر نکردیم.
” آزاد ” گفت:
“گل من، پرنده ای باش و به باغ باد بگذر.”
ما گذشتیم، امّّا،
بی برگ و بی بهار و بی اراده و بی باغ.
“نیما” به استغاثه صدا کرد:
“به کجای این شب تیره بیآویزم…”
ما تن زدیم در تمامی شب از سئوال و صدا،
ما تن زدیم از تعلیق و تعلّق قبای ژنده ی فردا.
***
دیشب زنی به گوش کودکانه ی من خواند:
ــ” فغان ز هجر ُرخ یار … “
فغان ز دوری نگار” ــ
و سوزنک ِ سوزناکِ جرقه ی دیروز
افتاد سخت
بر شیار نرم و گر گرفته ی آواز.
و در ابتدای یاد،
زنی می خواند ــ از انتهای حنجره ــ
به خرّمی هزار باغ رسیده ی انگور
در این اتاق سرد و زمستانی
در گوش نارسیده ی جوانکِ تصویر.
در انتهای یاد، امّا؛
عطر صدا سریع تر از نور است
ــ تنها صدا ــ
و درین شب بی چراغ و بی گذشت
و در همین خزان تکیده و بن بست
در نزد من کودکی ست
با دیدگان آبی بی خواب
خندان و خیره بر صفحه ی مدّور اعجاز
در اشتیاق شنیدن آواز.
و من، از ابتدای شب
تا دَم دَمای دمیدن آفتاب
با شارشار شیشه ی ” شیراز”
می پرم ز خواب.
الکساندریا، مینه سوتا ـ دسامبر ۲۰۰۷