دکتر محمد کوثر (متولد ۱۳۲۳)، استادِ نازنین، با آن سوادِ شگفتآورِ غریبِ تحلیلی، کارگردانِ برجسته و نظریهپردازِ تئاتر، استادِ دانشگاهِ تهران در دههی ۱۳۵۰ و بعد از آن تا همین امروز استادِ دانشگاهِ برکلی، در سفرِ کوتاهش به تهران، برای همیشه از میانِ ما رفت.
ذهنِ آشفتهام در این لحظه، از میانِ تمامِ خاطراتم از او، تصویرِ مهربان و صبورش در حالِ تحلیلکردنِ متنها و اجراهای نمایشیِ برجستهی جهان ــ از یونانِ باستان تا کمدیا دلآرته و شکسپیر و چخوف و… ــ را مرور میکند، اما خاموش، مثلِ فیلمی که صدایش موقتاً قطع شده، و تو فقط چون بارها این فیلم را دیده و بازدیدهای، از روی تصویرِ بیصدا هم میتوانی تکتکِ جملاتش را به یاد بیاوری و مثلِ هر بار از آن حضورِ ذهنِ درخشان و احاطهی شگفت بر جزئیات مبهوت شوی…
در عوض، حالا سلسلهای از تصویرها پیشِ چشمهایت تکرار میشوند که در کنارِ آن سیمای اندیشمند، انسانی بینهایت صمیمی و بغایت دوستداشتنی را تجسم میبخشند… از نخستین دیدارش در منزلِ استاد بیضایی در تهران (در نخستین سفرش به ایران پس از سالها مهاجرت)، تا آن لحظه که دههای بعد در سفرِ گیلان، که عمری دور از ایران دلش خواسته بود ببیند و هرگز ندیده بود، و حالا هیجانزده از هر گوشهاش عکس و فیلم میگرفت
در یکی از آن لحظات نشسته زیرِ سایهی درختی کنارِ رودی پر آب، چایش را به لب برد و بیمقدمه پدرش (دیپلماتِ سالهای پیش از انقلاب) را خطاب کرد: «یادت بهخیر جواد کوثر!»،
تا آن قهوههای فوقحرفهای که فقط او بلد بود درست کند (دقیقاً به همان کیفیتِ شعبدهاش با سیبزمینی و ماهی در جوارِ آتش)، از جمله در “وازیوارِ” مازندران، جایی که در بالکنی رو به کوهستانِ سبز، که او «خودِ بهشت»اش میخواند، میانِ بندهای مقالهای تحلیلی که مینوشت، با بوی سرمستکنندهی قهوههایش خبرم میکرد فعلاً دست از نوشتن بردارم که عیش در فنجانی در راه است، یا تصویرش در شبی که توی رستورانی در پالوآلتو نسخهی چاپشدهی نمایشنامهای را که در وازیوار غرقِ عیشِ حضور و قهوههایش مینوشتم به دستش دادم و گشود و در صفحاتِ آغازینش دید کتاب به او تقدیم شده، و چشمهایش را نشان داد و گفت «اشک! اشک!»، و روزی که از صبح تا شب در سانفرانسیسکو وقت گذاشت تا در پیادهرویای طولانی یکایکِ لوکیشنهای فیلمِ «سرگیجه» را ــ که عاشقانه دوستش میداشت ــ با جزئیاتِ دقیقِ دکوپاژ و جای دوربین و حرکتِ بازیگران نشانم بدهد (توی همان پیادهرویها بود که سینمایی را نشانم داد که در سالهای دبیرستانرفتنش در سانفرانسیسکو، تابستانها به عشقِ سینما در آن، چراغقوه به دست، کار میکرده است)، و وقتی توی یکی از آن سربالاییها یکباره دید «رستورانِ اِرنیِ» فیلم سرِ جایش نیست، ضربه خورده، انگار زمین از زیر پایش دررفته باشد، همانجا که بود کفِ خیابان نشست، غمزده از اینکه «رستورانِ ارنیِ سرگیجه» را خراب کرده باشند، و بعد یکهو از جا پرید و تابلوی خیابان را نگاه کرد، و خوشحال گفت «نه، خوشبختانه اشتباهی یک خیابان زود پیچیدهایم، اِرنی توی خیابانِ بعدیست.»، یا برقی که توی چشمهایش پیدا میشد هر بار که از فیلم «غریبه و مه» (فیلمی که چهل سال پیش، زیرنویسِ انگلیسیاش را خودِ او ترجمه کرده بود) میگفت یا میشنید، و هیجانزده ــ آنقدر که فارسیِ خودش را برای توضیح نابسنده میدید ــ به زبانی که بهتر میدانست میافزود «!One of the best films ever»… همین هیجانِ زبانبندش، وقتی صحنهای از فیلمی از ولز، هیچکاک، افولس، فلینی و… را نشان میداد و همزمان از زبانِ انگلیسی یا فرانسه یا ایتالیایی ترجمه میکرد، یا مثلاً اجرای تئاتری از استرهلر یا کارملّو بِنه یا پینا بائوش را، موقعِ تحلیل و توضیحِ اینکه اهمیتِ صحنه دقیقاً در کجاست، انگار همهی زبانهایی را که میدانست پیشِ آنچه میخواست توضیح بدهد نابسنده مییافت و برای همین با چند و چندین زبان، و مهمتر از همه با زبانِ حسّوحال و حرکات و چهرهاش، شروع میکرد به تشریحِ صحنه و آنچه در پسِ آن میبیند…
یادش با من است، و خاطراتش، آموزههایش، لطفها و یادگارهایش، مجموعهی فیلمها و نسخههای ضبطشدهی تئاترهایی که از بس دوستشان داشت برای دوستانش هم میخرید و هدیه میداد، مقالاتِ تحلیلیاش (که هنوز به فارسی ترجمه نشدهاند)، و شور و عشقی که همهجا همراهش بود و همهجا میپراکند… اینها همچنان همراهِ مناند… و با اینحال، نه، نمیتوانم پنهان کنم، که از وقتی خبر را شنیدهام، احساس میکنم تکهی بزرگی از جهانم کنده شده، و جای آن تکه را تنهاییِ حتی بزرگتری گرفته است…
زیرنویس عکس: