تا برِ جانان برسم!
تیز پرم، تیز پرم
تا برِ جانان برسم
از دو جهان در گذرم
تا که به آن جان برسم
مست شوم با میِ او
رقص کنم با نیِ او
تا به سراپردهی او
مست و غزلخوان برسم
مرغک پربسته چرا؟
دانهخورِ خسته چرا؟
هدهدِ پرباز شوم
تا به سلیمان برسم
خار بُدم، خوار شدم
رانده ز گلزار شدم
دانه شوم، خاک شوم
تا به گلستان برسم
عود شوم، دود شوم
بودهی نابود شوم
محو شوم تا برسم
گرچه پریشان برسم
در سفرِ هست شدن
کنده ز نیزار شدم
نیست شوم بار دگر
تا به نیستان برسم
نا بخود آغاز شدم
سوز شدم، ساز شدم
“راهی” میخانه شوم
تا که به پایان برسم!
خسته ز بسیاری خود،
ذرهی چرخنده شوم
رقص کنان تا به برِ
مهر درخشان برسم
راه تویی، کعبه تویی
“راهی” کم مایه منم
نور ببخشای مرا
تا که به جانان برسم
ژانویه ۲۰۱۶ – تورانتو
تا آزادی!
مسافر پرسید:
” تا آزادی چقدر راه است؟”
شنید:
” هزار میدان شهادت!”
باز پرسید”
” شهادت چه می طلبد؟”
“هزار حلاّج، مــرد!”
” حلاّج چه حال است؟”
” هزار دل، عاشقی!”
“ره توشه چه باید؟”
” هزار جان، طلب !”
مسافر، زیر لب:
” هزار جان طلب؛ هزار دل، عاشقی؛ هزار حلاّج، مـرد؛ هزار میدان، شهادت..” …
و باز پرسید:
” … و چون رسیدی؟ “
پـیـر گفت:
” و اگـر رسیدی، آزاد شدی! “
امرداد ۱۳۹۱ – تورانتو
قصه ی غصه
این همه راه و روش
این همه تاب و تنش
این همه مسلک و دین
این همه شک و یقین
این همه راهبر و راهنما
این همه مکتب و ” ایزم”
درد درماندگی انسان را
هیچ یک درمان کرد؟
عشق و امنیت و صلح،
هدیه انسان کرد؟
فقر و بی نانی انسان ها را ،
هیچ یک پایان داد؟
نفرت و کینه بر انداخته شد؟
آرمانشهر شما ساخته شد؟
آنچه ســیّاره ی بدبخت زمین می خواهد،
به خدا اینها نیست:
مهرورزی ست فقط!
تابش مهر جهان افروز است،
خنده ی عشق تـنـفّــرسوز است !
یک نوازش که کند آتش آهی خاموش
یک تبسم که کِشد بار غمی را بر دوش
یک نگاه از سر ِانسانیاری،
بازوانی که گشاید آغوش،
تپش گرم دلی،
از محبت سرشار
یا که لبخند شکوفندهی دلسوخته ای
که شود بر رخ ماتمزدگانی ایثار!
این زمین مهر و محبت کی دید؟
گرمی عشق بر او از که دمید؟
ره و رهبر که دری را نگشود!
مکتب و مسلک و ” ایزم”،
مشکلی را نزدود!
آه، یاران عزیز، انسانها !
همتی باید تا،
چرک نفرت که کدر ساخته آیینهی دل،
با جلابخش صفا بر چینیم
وهم هایی که غبار خرد و جان شده است،
با نَم مهر فرو بنشانیم!
همه را دوست بداریم . . .
که درمان این است
قصهی غصهی انسان این است!
بهمن ۱۳۷۱ – تورانتو
تو بخند!
(برای لی لی)
تو که میخندی با خنده ی تو
همهی خانه به لبخند آید:
عکس های توی قاب،
گل سرخی که توی گلدان است،
شاخهی خشک درخت،
همگی میخندند!
نقش لبخند تو چون روی هوا بنشیند،
ابر هم می خندد
آسمان – برف اگر هم بارد –
جلوه ی قوس قزح میگیرد
برف با موسیقی خندهی تو،
بر زمین رقص کنان میریزد
خنده ی چشمانت،
هر زمان میتابد به یخ غربت و غربت زدگی،
پرتو معجزه ی خورشید است
که دمد در تن یخ،
و دگر،
یخ غربت، یخ نیست
خندهی گرم تو در بهمن سرد،
خندهی تنها نیست
بلکه الماس تراشیده ای از قوس قزح را ماند،
که هزاران گل نور صد رنگ
میشکوفد در آن
تو بخند …
تو بخند !
آبان ۱۳۷۲ ـ تورانتو