«مرزهای خیال و واقعیت متلون و مخدوش است»، برداشتی است که خوانندگان مجموعه داستان‏های کوتاه کتاب«فاتحه‏ ای برای پاپ» نوشته «فریبا حاج‏ دایی» در کام خود حس می‏کنند. نویسندهٔ کتاب‏های«با شیرینی وارد می‏شویم» و «ترنج قالی» این بار در ‌ذهن متجاوز فرو می‏رود و ارتکاب جرم را قابل فهم می‏سازد و همدردی خوانندگان را با قاتلان زنجیره‏ ای و متجاوزان برمی ‏انگیزاند، که نگاهی داستایفسکی‏ وار است، و مسئولیت اجتماعی ما را در فراهم کردن شرائط جرم‏ خیزی در جامعه به رخ‏مان می‏کشد.

صنعت نشر ایرانیانِ درون‏مرز مفتضح بود، کرونا با همه‏ گیری‏ اش مفتضح ‏ترش کرد. مجموعه داستان «فاتحه‏ ای برای پاپ» چندین سال پیش به ناشر سپرده می‏شود و عاقبت اسفند ۹۸ مجوز چاپ از فلان جا می‏رسد ولی کرونا به همین بازار نداشته چنان حمله می‏کند که شش ماه طول می‏کشد تا عاقبت این مجموعه در هزار نسخه از سوی نشر «آسمون‏ ریسمون» روانه بازار فلک‏ زده کتاب بشود. حاج ‏دایی نویسنده‏ ای است که داستان‏های کوتاهش ما فارسی ‏زبانان را سر بزنگاه ای زندگی روزمره می‏برد. او تناقضات روح و زیست‏مان را برابر چشم‏مان می‏ آورد و خوانندگانش را به واکنش ذهنی و ادامه دادن داستان در ذهن خود فرا می‏خواند. هر داستان او تجربه درونی ‏شده از مردمانی است که ما هستیم و هنوز به فارسی فکر می‏ کنیم و خواب می‏ بینیم… «منتظر تلفن، با بوق ضعیفی اعلام می ‏کرد: «خط داری!» من هم ببخشیدی به طرف می‏گفتم و روی دگمه می‏زدم و خط عوض می‏شد و با نفر دوم صحبت می‏کردم، کارم با او که تمام می‏شد دگمه را می‏زدم و برمی‏گشتم به خط اول، به همین سادگی.» بله. به همین سادگی فریبا حاج‏دایی طاهره خانم را در آسایشگاه سالمندان در آمریکا یا کانادا، (چه فرقی می‏کند!) وقتی در «خانه‏ ات» محتضر نیستی و آنجا خرقه تهی نمی‏کنی!، در برابر چشم ما زنده می‏ کند و به خواننده می ‏فهماند که همهٔ ما هر کجا باشیم نمی ‏توانیم از گذشته‏ مان و چگونگی «ما» شدن‏مان فرار کنیم.  ناگفته نماند نوشتن داستان کوتاه و چاپ آن در درون‏مرز به نحوی که دوست بفهمد و دشمن نفهمد کاری بس دشوار است و حاج ‏دایی با مهارتی که قلمش گواهی می‏ دهد از عهده آن برآمده است. اولین داستان مجموعه «مهندس سبیلو و زنش» را در دنباله می‏ خوانید تا با طاهره خانم بیشتر آشنا شوید.

مریم رئیس دانا

****

فریبا حاج دایی

آسایشگاه سالمندان بهشت هم باشد بازهم آسایشگاه سالمندان است؛ اما برای طاهره‌ خانم که از جَنم دیگری است، جهنم و بهشت هم یکی است. پیرزن روی صندلی چرخ‏دارش نشسته و با زبان یأجوج و مأجوج حرف می‏زند؛ بعد ازاین‌ همه‌سال در فرنگ بودن هنوز لهجه دارد. حتی پیرزنِ طرفِ صحبتش- ایرانی ‌ای که از بچگی ساکن فرنگ بوده و فارسی را سرراست حرف نمی ‌زند- می‏فهمد لهجه ولایات دارد. طاهره خانم درحالی ‌که به عادت جوانی‏‌اش با دو انگشت شست و اشاره، وسط ابروهاش را به دوطرف هِلال می‏کند تا گرۀ اخم را باز کند، از دهه ‏های چهل و پنجاه می‏گوید. وقتی حدود سی‌سالش بوده و داشته می ‏ترشیده.

– ترشیده! یعنی ترشی دوست‌داشتی؟

دندان‌های مصنوعی طاهره خانم لقی می‏خورد و صداش خنده‏ ناک بلند می‏شود: «نه عزیز. یعنی از وقت شوهرم گذشته بود. تو کِی آمدی فرنگ که‌ این‌چیزها را نمی ‏دانی!»

– دو سه‌ سالم بود. پدرم سفیر بود.

– خُب، پس از اول مایه ‌دار بودید. من نه؛ بابام بنا بود.

– دیوار می‏ساخت؟

– یک همچین چیزایی. برای همین مینی ‏ژوپ که می‏ پوشیدم، تو خیابان مرا می‏دید راهش را کج می‏کرد.

– چرا؟

– تا بقیه نفهمند دخترش هستم. خجالت می‏کشید.

– نمی‏فهمم!

– ما فقیر بودیم. مینی‏ ژوپ مال پول‏دارها بود. منم می‏پوشیدم شاید شوهر‌ پول‏دار پیدا کنم. همسایه‏ هامان فکر می‏کردند خرابم.

پیرزن ابرو بالا می‌اندازد.

– ولش کن. ولی تور کردم.

– چی؟

– شوهر پول‌دار.

– درباره شوهرت شنیدم. همان‌که فقط شعر می‏خواند، درسته؟

– فقط یک‌ مصرع. فوت شده؛ همین جا، قبل‌ ازآنکه تو بیایی.

– چرا فوت شد؟

– زوال عقل. پارکینسون هم بعداً سرمان آوار شد. ولی من می‏ گویم دق کرد.

اولین‌بار که طاهره خانم مهندسِ جوانِ سبیلو را دید، تو کاباره میامی بود. همان جایی که بعد ‌از‌انقلاب شد هتل سیمرغ. طاهره با دوست ‌پسرش سر میزی نشسته بودند و مهندسِ سبیلو میزبان‏شان بود. دوست ‌پسر طاهره در دفتر مهندس نقشه ‏کش بود. سبیلو جرعه‌ جرعه می‏نوشید و از جامعۀ عادلانه ‏تری حرف می‏زد، که وضع جنوب شهری‏ ها در آن بهتر باشد. پیامبری هم داشت ظاهراً. احتمالاً سبیلویی بود مثل خودش. «گوگوش»، «من آمده ‏ام» را می‏ خواند. مهندس می‏ گفت: «ما می‏خواهیم جامعه‏ ای درست کنیم که هرکس به اندازه‏ ای که کار می‏ کند نان و دستمزد گیرش بیاید. اجتماعی که کسی در آن کارِ مزدی نکند و سود کار تو جیبِ سرمایه ‏دارهای شکم ‏گنده نرود.» طاهره هیجان‏زده شده بود. یعنی می‏ شد پدرش دیگر برای آن معمارباشی که همیشه مزدش را دیر می ‏داد، کار نکند!

سبیلو همچنان حرف می‏زد: «وقتی دیکتاتوری کارگرها جاافتاد از مرحله سوسیالیسم می ‏رویم به ‌طرفِ جامعۀ بی‏ طبقه، یعنی کمونیسم. دیگر هر آدمی به اندازه نیازش از موهبت‏ های زندگی استفاده خواهد کرد. توی آن جامعه نه شاه داریم و نه گدا. همه برابرند و کار، خانه، شغل و امکانات تحصیلی دارند.»

 طاهره میخ شده بود به دو چشمِ ریز مهندس، که محو از زیرِ ابروهاش دیده می‏شد و گیلاس را به زحمت در دستش نگه داشته بود. مهندس ادامه داد:

«همین شاه و خانواده‏ اش. همه ‌چیز را برای خودشان برداشته‏ اند. یعنی مردم کوره‏ پزخانه و تیردوقلو آدم نیستند! اگر همین فردا آمریکا پشت شاه را خالی کند و دولت‏ های غربی دست از حمایت او بکشند این شاه پوشالی زمین می‏خ ورد و کشور ازاین‌رو به آن‌رو می‏شود و مردم به حق خود می‏رسند.»

طاهره حرف‏های مهندس را پیش خودش مزمزه کرد. یعنی می‏شد! یعنی راست است و اتفاق می‏ افتد؟ مهندس جهانی رؤیایی پیشِ چشمش ترسیم کرده بود و او هم با همه وجود پذیرفته بود. این‌طوری شد که ندانست چه شد تنها به خانه مهندس رفت و چه شد دیگر دوست ‌پسرش را ندید- نه در خیابان و نه در دفتر مهندس- و اصلاً چه شد زنِ مهندس شد. با مهندس از خیلی چیزها سردرآورد. دیگر می‏دانست «سیحون» کیست و سیاه‏ قلم‏ هاش چه ارزشی دارد. «ماتیس» و «ون‌گوگ» و «رپین» را می‏ شناخت. لباس‏ های شیک و هنری به ‌بر می‏ کرد و بنفشه‌‌ آفریقایی پرورش می‏ داد. پدرش شده بود پیشکار مهندس و دو خواهرش هم زیر بال‌وپَر مهندس به نان‌وآبی رسیده بودند. دهۀ ‌پنجاه کم‌کم به آخرهاش نزدیک می‏شد که نَم خوشی بخار شد. طاهره می‌‏دانست آنچه مهندس پیش‌بینی کرده، نزدیک می‏ شود. با مشت ‏های گره‏ کرده و دست ‌به ‌دست، خیابان‌ به‌ خیابان را گز می‏ کردند و تو ذهن‏شان پیروزی نزدیک بود. ولی مهندس یواش‌ یواش حس می ‏کرد اوضاع آن چیزی نیست که تصور کرده بود. اولین‌باری که‌این‌ را حس کرد وقتی بود که کسی به طاهره گفت چرا سَربرهنه خیابان آمده ‏ای! بار دیگر کسانی وسطِ جمعیت به سبیلِ مهندس گیر دادند. پیش ‏آمدهایی ازاین ‌دست کم نبود ولی مهندس و طاهره زیاد به دل خودشان بد نیاوردند. نظم جدید جایگزین شد و زندگی سبیلو و طاهره، مثل زندگانی خیلی از بوروکرات‏های نظامِ قبل، ازاین‌رو به آن‌رو شد. شرکت‏های مهندسی مشاورشان یا از سکه افتاد و یا به دستِ مهندسینِ دیگری افتاد که نه سبیلو بودند و نه صورت‏شان را دو تیغه می‏ تراشیدند. شرکت مهندسی سبیلو دیگر رونقی نداشت. ولی غمی نبود؛ کم که پس ‏انداز نداشتند. به جایش کتاب می‏ خواندند و هفته‏ ای دو سه‌بار گذارشان دَم دانشگاه می‏ افتاد. سبیلو همچنان شب‏ها تو دورهمی‏ ها و مهمانی ‏های دوستانه حرف‏های قدیمش را تکرار می‏ کرد و شک نداشت جامعه به همان طرفی می‏رود که آرزو دارد. یکی ازاین ‌روزها وقتی با طاهره دم دانشگاه راه می‏رفتند و مثل همۀ مردمِ آن روزها پی کتاب بودند مردک جاهل‏ مسلکی دست سبیلو را کشید و با خود برد: «خودم می‏کشمت سبیلو» و تا طاهره خانم به خودش بیاید دید سبیلو نیست. تو کلانتری بهش گفتند اینکه کسی چند ساعتی غیبش بزند دلیل هیچ چیزی نیست. اصلاً شاید جدا از شما به منزل برگشته. طاهره به دلش بد نیاورد و به خانه برگشت. مهندس نبود. نمی‏ دانست به‌این‌وآن بگوید یا شلوغش نکند و ببیند چه پیش می‏ آید. فکر کرد تا شب صبر می‏کنم. شب نشده سبیلو منزل بود. کتک‏خورده و درب‏ وداغان. چیزی نگفت و خوابید.

کاش همان یک بار بود، ولی ادامه داشت؛ چندوقت به چندوقت سبیلو را احضار می ‏کردند و هربار برمی‏گشت نسبت به قبل تو لک ‏تر می‏ شد. دیگر نه از عدالت می ‏گفت، نه از تقسیم ثروت و نه برتری طبقۀ کارگر. بعدازمدتی هم، کتاب‏ها‏ش را چپاند توی صندوق میوه و گذاشت دمِ در. به‌هردلیلی فقط شکسپیر می ‏خواند. کتاب‏ها و نمایشنامه‏ های شکسپیر جا به ‏جای خانه ریخته بود. دادِ سخن می‏داد که: «شکسپیر با کلمات همیشۀ زندگی را تصویر کرده است.» شب‏ها طاهره خانم را می ‏نشاند و برایش از پردۀ اول صحنۀ یکِ اتللو می‌خواند. آنجا که «یاگو» می‏گوید: «ما همه نمی‏ توانیم فرمانده باشیم و همۀ فرماندهان نمی ‏توانند از زیردستان امید خدمت صادقانه داشته باشند… ترقی کردن از طریقِ سفارش شدن و رفیق ‏بازی میسر است. شهرت فریبی است سراپا پوچ و دروغ، غالباً هم بدون شایستگی به دست می‏ آید و به ناحق نیز از دست می ‏رود.» خواندنش که تمام می ‏شد برای طاهره خانم میتینگ می‏ داد.

– می‏دانی! یاگو معتقد است دنیا از یک ‌مشت آدم پست و احمق تشکیل شده است. کسانی که می‏ بلعند و کسانی که بلعیده می‏ شوند. ضعفا شایسته ترحم نیستند، برعکس نفرت‏ انگیزند. چرا که فقط احمق ‏تر از قدرتمندانند. او می ‏گوید جهان اهریمنی است. درست به عکس اتللو که جهان را زیبا می ‏داند و مردمان را شریف، و معتقد است عشق و وفاداری پایه‏ های این جهانند. اما بعد چه می‏شود؟

طاهره حرفی برای گفتن نداشت. فقط می ‏دانست حرف‏هایی شبیه حرف‏های یاگو از دهان سبیلو شنیدن را اصلاً دوست ندارد. سبیلو این‌ را می‌دانست، برای همین پشت‏ بندش می‏ گفت: «اما بعد چه می‏ شود؟ ها؟ دنیایی که در آن اتللو بتواند به بی‏وفایی باور داشته باشد، آن هم بی‏وفاییِ عزیزترینش که دزدمونا باشد، دنیایی که در آن خیانت عادی باشد و در آن اتللو بتواند دزدمونا را بکشد دنیای بدی است طاهره‌ جان؛ انگار نفرتی که یاگو از همه‌ چیز دارد، از اصول اخلاقی گرفته تا عشق، ذهن‏ بقیه را فلج کرده است.» بعد زیر لبی می‏ گفت: «دنیا وارونه شده و در دستِ یاگوهاست.» طاهره دست بر گوشش می ‏گذاشت تا نشنود. این حرف‏ها هیچ شباهتی با حرف‏هایی که در کافه میامی شنیده بود نداشت. پس باور‏های زیباش نسبت به انسانِ ترازِ نوین کجا رفته بود!

کاروبار دفتر نمی ‏چرخید. گازوئیل و نفت هم پیدا نمی‏شد تا خانۀ درندشت نیاوران را گرم کند. طاهره خانوم پیشنهاد کرد به آپارتمان لوکسی که در برجی داشتند نقل مکان کنند و خانه را اجاره دهند. خانه را به قیمت خوبی به یکی از نوکیسه‏ های ریش ‏توپی اجاره دادند. آپارتمان بزرگ نبود ولی آن‌ها هم دو‌نفر بودند. جمع‏شان پراکنده شد. بقیه دوستان هم لابد مثل مهندس واداده بودند. دیگر کمتر و کمتر به سراغ‏شان می آمدند و خودشان هم سراغ از کسی نمی‏ گرفتند. احضارها ادامه داشت. کتاب‏ها توی قفسه ‏ها جا خوش کرد و اتللو و یاگو هم به تاریخِ ذهنِ مهندس ملحق شدند. با‌این‌همه اوضاع بد هم نبود. تا که روزی مهندس از خواب پا شد و به جای سلام و صبح‏ بخیر خواند: «آسمان کشتیِ ارباب هنر می ‏شکند». طاهره خانم حال کرد. گفت: «بقیه ‏اش؟»

– آسمان کشتی ارباب هنر می‏ شکند.

– بقیه‏ اش را هم بخوان دیگر.

– آسمان کشتی ارباب هنر می‏ شکند.

دکترها گفتند بسیار نادر است ولی پیش می ‏آید. انباشت ناگهانی پروتئینِ تائو قدرت ارتباطی مغز او را کاملاً تحلیل برده است و حافظه کوتاه‏ مدت و بلندمدت به ‌طور کامل زائل شده است. طاهره خانم مانده بود از آن ذهن تیزوبُز که در بازی شطرنج جز مات چیزی را نمی‌شناخت و در هر بحث سیاسی حرف آخر را می‏ زد، چطور چیزی جز تکرار یک مصرع باقی نماند. اینکه طاهره خانم چطور خودش و مهندس را به اروپا رساند گفتن ندارد. خیلی‏ ها اگر تجربه هم نکرده باشند از گوشه و کنار به گوش‏شان خورده که به چه والذاریاتی خودشان را دربردند. چیزی که شاید خیلی‌ها ندانند این است که در همۀ آن روزها، از فروختن خانه‏ تا خودِ انگلیس، طاهره خانم تنهای‌تنها بود، با مهندسی که فقط می‏ گفت: «آسمان کشتی ارباب هنر می‏ شکند.»