اواخر آبانماه بود که بیست و سه نفر ازکارمندان بهداری (از جمله اینجانب) در بیمارستان ششم بهمن شهر مشهد خیابان کوه سنگی به همراه سه روحانی به نام های شیخ علی تهرانی، علیرضاهاشمی نژاد، سیدعلی خامنه ای به مدت یک هفته دست به اعتصاب غذا زدیم و در این مدت تنها چای نوشیدیم. صبح آخرین روز اعتصاب هنگام تقریر و تهیه ی قطعنامه پایانی اعتصاب، به اصرار آقایان روحانی وتنی چند از پزشکان فرصت طلب، حکومت آینده به نام جمهوری اسلامی ایران نوشته شد. نه یک کلمه زیاد نه یک کلمه کم(همان پاسخی که بعدهادر این مورد وسیله ی خمینی به پیشنهاد بازرگان سازشکار داده شد).

قطعنامه عصر همانروز در مقابل تعداد زیادی، از استادان و دانشجویان دانشگاه گرفته، تا کسبه ی بازار و دیگر کارمندان دولت که در مراسم پایانی اعتصاب شرکت کرده بودند، خوانده شد. همانجا از دوستان خواهش کردم که دور مرا خط بکشند، زیرا چنانچه این انقلاب پیروز شود کار همه ی مردم ساخته است. ازآن لحظه به بعدتصمیم گرفتم در جهت نجات دیگران تلاش کنم ازجمله روشنگری در مورد حکومت مطلقه ی ایدئولوژیکی آخوندی.

دوروزبعدازخاتمه ی اعتصاب به دفترتیمسار ایمانیان رئیس شهربانی های استان خراسان زنگ زدم. تیمسار ایمانیان متولد کرمانشاه بود و از یکسال ونیم پیش گاه به گاهی درمهمانیهای ماهانه ی کردهای ساکن مشهد شرکت میکرد. بعدازچندوچون زیادی ارتباط برقرار شد و گفت:

 

– بله آقای اختری؟

+ تیمسارسلام عرض میکنم من هفته ی پیش دراعتصاب غذای بیمارستان بودم و… حرفم را برید و با طنزگفت:می دانم آقا نامتان هم اول لیست است بیست وپنج نفر هم بودین اگرتوقع داریداز لیست حذفتان کنم متأسفانه مقدورنیست.

+ نمیخواهم برای من کاری بکنید من میخواهم کاری برای شمابکنم.

– مثلاً چه کاری؟

+ مثلاً اینکه اوضاع واحوال وخیمتر از آنست که شما فکر میکنید. این آقایان خیلی تندخووخشن شده اند و روز به روزتهدیدات خود راعلیه مسئولان فعلی خوفناکتر می کنند. خواستم به شمابگویم جائی آفتابی نشویدودرصورتی که بخواهیدکاری بکنید من بدون هرگونه چشمداشتی ممکن است بتوانم درخدمت باشم.

– ممنونم اگر لازم شدخبرتان میکنم.

وبدون خداحافظی گوشی را گذاشت!

پنج روزبعد رئیس دفتراداره ی آموزش بهداشت به من خبر داد که رئیس شهربانی را روز قبل اعدام انقلابی کرده اند. پرسیدم کَی وکجا؟ گفت اجازه بدهید بروم و برگردم. دقایق بعدباآقائی برگشت و از اوخواست خود را معرفی کند.

وایشان بدون معطلی گفت من برادرخانم همین آقای تقی زاده رئیس دفتر این اداره آخرین راننده ی مرحوم تیمسارایمانیان کرمانشاهی وهمزبان شمابوده ام و بیست دقیقه بعدازمضروب شدنشان وسیله ی متعصبین شاهدجان کندنشان. اول وقت اداری دو روزپیش تیمسار فرمودندبا یکی ازخودروهای نمره شخصی باید جایی برویم وهیچکس نباید از آن باخبر شود. ساعت هشت ونیم بودکه بالباس شخصی از در اضطراری بیرون آمدندوبرخلاف معمول درصندلی بغل دست جا گرفتند وقبل از استارت اتومبیل فرمودند:

– به بلوارنادری می رویم و سر راه بایدیک عکس قاب شده ی آقای خمینی خریداری کنیم.

+ چشم قربان و بفرمائیدچه اندازه ای؟

– ارتفاعش مهم نیست اماعرضش باید طوری باشدکه زیر بغل جابگیرد..

به داخل بلوار نادری پیچیدم ونزدیکیهای مجسمه ی نادرشاه به یک قابفروشی رفتم، قابی خوشتراش تر از دیگر قابهابرداشتم و به طرف خودرو برگشتم نزدیک که شدم فرمودند:

– خوب است درجعبه عقب بگذار.

+اجازه بفرمائیدببرم کادوپیچیش کنم.

– لازم نیست.

عکس مربوط به دستگیری ساواکی ها در دوران انقلاب است

چیزی نگفتم و برای پرداخت قیمتش به مغازه رفتم. دربرگشتن دیدم  تیمسار از ماشین پیاده شده وقاب را طوری زیربغل قرارداده که تصویرآن دیده شودوقبل ازاینکه دورشوند از من خواستند نیم ساعت دیگر دم در منزل آیت الله قمی منتظرشان باشم. دَورزدم و راه افتادم، اما دراولین محل پارکینگ داخل آن پیچیدم خودرو را قفل کردم و به طرف منزل آیت الله قمی شروع به دویدن کردم و پانزده دقیقه بعد به آنجارسیدم. دیدم که تعدادی از مردان پشت به خیابان و روبروی در خانه ی آیت الله به تماشاایستاده اند. باتلاش زیادخود را به ردیف جلو رساندم و با ناباوری دیدم که تیمساررانشسته به دیوارخواجه نشین تکیه داده اند درحالی که از سروگردنش هنوز خون جاریست. بی اراده قدم جلو گذاشتم که به ایشان نزدیک شوم، اما افرادتنومندی که در طرفین اوروبروی مردم ایستاده بودند همصدا بر من غریدند که نزدیک جنازه نشوم و یکی دونفردیگر از پشت سر باتهدید در گوشم خواندندتاهرچه زودترگورم راگم کنم. راه افتادم و از آخرین نفرهای تماشاچی پرسیدم: مقتول کیست و اینجاچکار می کرده وچرا به این روزافتاده؟ گفتند می گویند رئیس شهربانیست و می خواسته قاب عکس آقارا به آیت الله تقدیم کند ودرضمن پیوستن خودش رابه انقلاب اسلامی اعلام نماید، اماکسی او را شناخته و بعد از گرفتن قاب عکس و بردن به داخل بیت، همراه دو سه نفردیگر از آنجابیرون آمده وبا چاقو به جانش افتاده اند.

ازآنجادورشدم ویک راست به شهربانی رفتم وتمام ماجرا را برای همه تعریف کردم. خیلی وحشتناک بود از آن لحظه تاکنون خواب به چشمهایم راه پیدانکرده است چون به محض اینکه سربربالش می گذارم ایشان را باصورت رنگ پریده وخونین می بینم که مظلومانه مرا نگاه می کند و می گوید:

ایکاش آدمهایی چون من می توانستند غرور وحماقت خود را مهار کنند.

۱۸ ژانویه ۲۰۱۸