حاج ناصر از قدیمی های بازار بود. هر وقت از کوچه مسجد جامع که حجره اش در انتهای آن قرار داشت عبور می کرد کسبه هر دوراسته بازار برایش از جا بلند می شدند و به نشانه احترام دستی به سینه می زدند . حاج ناصر هم بسته به اینکه طرف مقابلش چه کسی هست جواب های مختلفی می داد . باآنان که وضعشان خوب بود و دستشان حسابی به دهانشان می رسید به گرمی سلام و علیک می کرد اما با آن دسته که وضعشان زیاد چنگی به دل نمیزد و توان مالی خوبی نداشتند با سردی برخورد می کرد و تنها زیر لب چیزهایی می گفت که برای هیچ کس به غیر از خودش قابل فهم نبودند. گاهی اوقات تنها پسرش را در مورد نحوه معاشرت با این دسته از کسبه بازار نصیحت می کردو می گفت:

– مملی نبینم یه وختی با این پیزوریها گرم بگیری. اگه بفهمم میگیرمت زیر باد کتک. آدم باس با این چلقوزا یه جوری حرف بزنه که انگار هوله و می خواد بره موال بشاشه.

نزدیک به سی سال بود که حاج ناصر در بازار کار می کرد اما هنوز هم هیچ کس به درستی او را نمی شناخت. در واقع تنها خدای حاج ناصر می دانست که او چطور آدمی هست. فقط او می دانست که نفرت همه وجود حاج ناصر را پر کرده است. نفرت از کسانی که مثل او در بازار کار می کردند و در کاسبی رقیبش بودند. هر وقت می دید یا می شنید از کسبه بازار کسی وضعی به هم زده و اوضاعش بهتر شده چشمان هراس انگیزش که در چهره خشک و بی روحش جا خوش کرده بود تنگ می شد.لبان نازک و بد قواره اش را گاز می گرفت و در افکار شیطانی فرو می رفت. هنوز هم نمی توانست بعد از این همه سال پیشرفت دیگران را ببیند و برای به زیر کشیدن رقیبانش از هیچ کاری فروگذار نبود. با اینکه اوضاع مالیش خیلی خوب شده بود اما هنوز هم در مقابل نزدیکانش ناخن خشکی می کرد و نم پس نمیداد.اما از حق که نگذریم به تازگی حاج ناصر کمی به خود می رسید و به قول معروف رنگ و لعابی گرفته بود. حالا با این همه ثروت و اعتبار واقعا خفت داشت مثل سابق در وقت ناهار با یک دمپایی پاره و شلواری رنگ و رو رفته به حجره های کسبه بازار سرک بکشد و در هر مغازه ای لقمه ای بخورد و یا به قولی گدایی بکند. قدیمی های بازار هنوز هم در خفا او را به اسم قدیمی اش می خواندند. ناصر مرده خور

حاج ناصر مثل همیشه با قدم هایی شمرده از کوچه پس کوچه های بازار می گذشتو به سمت حجره اش حرکت می کرد که به یکباره روبروی حجله ای که درست روبروی مغازه یکی از کسبه بازار بود متوقف شد. نگاهی بر روی اعلامیه روی حجله انداخت و عکس روی آن را از نظر گذراند وبا مختصر سوادی که داشت خطوط اعلامیه را خواند و بعد از چند لحظه به راهش ادامه داد. در راه به سختی به فکر فرو رفته بود. آن مرحوم به او بدهکار بود و باید طلبش را پس میگرفت. زیاد نگذشت که فکری به ذهنش خطور کرد و خطوط چهره اش که بر رذالتش گواهی میداد از هم باز شد ولبخندی زشت و رقت انگیز بر چهره اش نشست. وقتی رسید شاگردش جلوی حجره را آب و جارو کرده بود و دو نفر از بازاریان با لباس عزای مشکی انتظارش را می کشیدند. قرار بر این شده بود که همگی برای خاکسپاری به قبرستان بروند. وقتی به قبرستان رسیدند مستقیم به غسالخانه رفتند. بوی عجیبی همه جا را پر کرده بود. عده ای بر سر وصورت میزدند. عده ای از حال می رفتند وعده ای هم بهت زده به میت هایی خیره شده بودند که شسته و غسل داده می شدند. شایدبه این فکر می کردند که روزی هم گذر خود آنها به سنگ سردو سیاه غسالخانه خواهد افتاد. در این بین تنها حاج ناصر بی اعتنا به دیگران به مرده شوری خیره شده بود که شلواری را در دست داشت و در حالی که پول های مچاله شده و لیچ افتاده در دستان خیسش را می شمرد از پشت شیشه رو به صاحبان عزا داد می زد:

– همش همین تو جیبش بود. فردا نگین بیشتر بوده ها .

عصر هنگام مراسم خاکسپاری تمام شد و حاج ناصر به حجره اش بازگشت. با کارهای همیشگی اش عصرش را به شب بدل کرد و به خانه اش بازگشت. وقتی رسید بدون اینکه با کسی حرفی بزند یک راست به سمت اتاقش رفت و بر روی تختش دراز کشید. معمولا رویاها به سراغ حاج ناصر نمی آمدند اما آن شب فرق می کرد .

حاج ناصر خود را درحالی دید که در کوچه و پس کوچه های بازار قدم می زد و به سمت حجره اش حرکت می کرد.هنگامی که رسید به ناگاه روبروی حجله ای که درست روبروی حجره اش قرار داشت ایستاد. نگاهی بر روی اعلامیه انداخت و با مختصر سوادش خطوط اعلامیه را از نظر گذراند. عرق سردی بی اختیار بر پیشانی اش نشست. عکس خودش را شناخت که بر روی اعلامیه زده شده بود. در بالای عکس و درست در وسط اعلامیه با خط درشتی نوشته شده بود ناصر مرده خور. آیا به راستی مرده بود! این بار با همه ذکاوتش نتوانست جوابی برای آن پیدا کند. سرش گیج رفت و پاهایش سست شد. وقتی به خود آمد خود را در غسالخانه دید. بوی عجیبی همه جا را پر کرده بود و سر و صدای مردم از همه جا شنیده می شد. کمی جلوتردر پشت شیشه تن عریان خودش را شناخت که بر روی سنگ سرد و سیاه غسالخانه قرار داشت وعده ای آن رامی شستند و به چپ و راست می چرخاندند . کمی آن طرف تر مرده شوری همان شلوار کهنه و رنگ و رو رفته اش را در دست گرفته بود و در حالی که مشتی اسکناس خیس شده و لیچ افتاده را می شمرد رو به جمعیت می گفت:

– همش همین تو جیبش بود. فردا نگین بیشتر بوده ها!

به ناگاه پرده سیاهی جلوی چشمانش را گرفت و سرش گیج رفت. وقتی به هوش آمد خود را در حالی یافت که درون قبری باریک و عمیق بود و همه از بالا به او خیره شده بودند. در بین چهره ها صورت زنش را شناخت که با بی تفاوتی خاصی به او نگاه می کرد  و هیچ حس خاصی در چهره اش دیده نمی شد. زبانش بند آمده بود و قدرت تکلم نداشت.  با وجود ناتوانی اش ریزش متناوب خاک را که از بالا بر روی بدنش ریخته میشد و سردی خاک قبر که تا مغز استخوانش پیش می رفت را احساس می کرد. زیاد نگذشت که به یکباره سیلی از خاک بر رویش ریخته شد و همه جا در تاریکی محض فرو رفت. چنان ترسیدکه بر ناتوانی اش غلبه کرد و با تمام وجود فریادی بلند کشید و در همان لحظه از خواب پرید. نفس نفس میزد و صدای قلبش که همچون کوبش طبل بلند بود را می توانست بشنود. تمام وجودش آشکارا از ترس میلرزید و صورت و بدنش از عرق خیس شده بود. به زحمت توانست بر روی تختش بنشیند.  به اطراف نگاه کرد و با دستانش صورت و خطوط بد قواره چهره اش را لمس کرد. نمی توانست باور کند که هنوز زنده استو همه آنها فقط یک کابوس بوده است. چند لحظه بعد به ناگاه زنش با چهره ای عبوس و درهم وارد اتاق شد و بدون کوچکترین مکثی رو به او فریاد زد:

-چرا داد و بیداد می کنی؟ نمی خوای خرجی بدی مرد؟ هیچی تو خونه نداریم.

حاج ناصربدون اینکه جواب زنش را بدهد به کندی از جایش بلند شد و به طرف در اتاق حرکت کرد. زن که از این بی تفاوتی عصبانی تر شده بود رو به حاج ناصر فریاد زد:

-کجا میری بی غیرت؟ می گم نمی خوای خرجی بدی؟

حاج ناصر که حالا جانی دوباره گرفته و همان خطوط زشت و رقت انگیزچهره اش که بر رذالتش گواهی می داد دوباره سر جایش برگشته بود با لبخندی تهوع آور گفت:

-می رم طلبمو از یه خدا بیامرز بگیرم!