من ریموند کارور هستم. در پنجاه سالگی سرطان گرفتم و مُردم. هیچ شکی ندارم. آخرین روزهای بیمارستان و شیمی درمانی و چهرهی همسرم، تس گالاگر، کاملا واضح و آشکار یادم مانده است. چشمهای خیس، و آخرین بوسهاش، پیش از بستن چشمهایام. مرگ هم نمیتواند اینجور خاطرات را پاک کند. چشمهایام را که میبستم خیال میکردم برای همیشه میبندم، اما امروز صبح دوباره چشمهایم باز شد. در جایی غریب، در خانهیی که نمیشناختم. دراز کشیده بر تخت یکنفرهی ناآشنا. آفتاب از لای دو لت پرده افتاده بود داخل اتاق و من هیچ نشانی از بیماری نداشتم. چشم که باز کردم صدای عجیب و غمگینی از خیابان به گوش میرسید. رفتم دم پنجره پرده را کنار زدم. آوازهخوان دورهگردی داشت آکاردئون میزد و آواز میخواند. صدای عجیبی داشت این جور آواز را هرگز نشنیده بودم. حتا نمیدانستم به چه زبانی دارد آواز میخواند. اما میفهمیدم چه دارد میخواند. تک تک کلماتاش را میفهمیدم. «عشق باید پا درمیونی کنه تا آدم احساس جوونی کنه» حتا بخشهای دیگر ترانه هم به یادم آمد و داشتم زیر لب زمزمه میکردم که آوازخوان هم رسید به همان قسمت از آواز. هر کلمه اول از لبهای من در میآمد بعد از دهان آوازخوان. «موی سپیدو توی آینه دیدم…» مخام داشت میترکید. آن آواز غمانگیز و آن آفتاب زمستانی ولرم و تماشای آن رهگذران مهربان که به آوازخوان پول میدادند و آن پیرزنی که با شور و شوق و بازیگوشی کودکانه با زنبیل از ساختمان روبهرو پول برای آوازخوان به پایین میفرستاد، چنان از خود بیخودم کرد که وضعیتام لحظهیی فراموش کردم. به خودم که آمدم پنجره را رها کردم و رفتم به سالن روبهروی اتاق خواب. هیچ چیز آشنا نبود. زیر وسیلهی عجیبی که زده بودند به دیوار، و نمیدانم چرا مرا یاد تلویزیون رنگی خودمان انداخت، میز بزرگی بود و روی آن قاب عکس کوچکی. قاب عکس را برداشتم. عکس خانوادهی چهار نفرهیی بود. مردی کنار همسر و دو فرزند. مرد با احساس رضایتِ ابلهانهیی لبخند میزد. دست راستاش را از پشت زن رد کرده بود و بازوی راست زن را فشار میداد. انگار میخواست زن را با تمام نیرو بچسباند به خودش. با دست چپاش، که حلقهیی در انگشت انگشتریاش برق میزد، بازوی چپ پسر هفت هشت سالهشان را گرفته بود. پسرک خیره شده بود به دوربین. نگاهی عمیق داشت. دخترشان بازیگوشانه سرش را کج کرده بود و برای دوربین شکلک درآورده بود. شش ساله یا کمی کمترک به نظر میآمد. زن و دو کودک لباس آراستهیی پوشیده بودند. زن لبخندی ناپیدا به لب داشت. با دیدن عکس، و آن حلقه، یاد مارلین و فرزندانمان افتادم. آه کشیدم. «یعنی از مرگ من ناراحت شده؟» آخرین بار که دامناش را گرفته بودم و وسط اتاق زانو زده بودم مثل الان نمیدانستم کجا هستم و چهکار دارم میکنم. دلشکسته بود و نفرینم میکرد و من هیچ حرکتی نمیکردم فقط دامن او را گرفته بودم و وسط اتاق زانو زده بودم. تا به خودم آمدم دیدم زانو زدهام و خیره شدهام به عکس درون قاب. شاید اگر تلفن زنگ نمیزد هنوز زانو زده بودم همانجا جلوی آن وسیلهی عجیب که مرا یاد تلویزیون خودمان میانداخت. اما تلفن زنگ زد و گوشی را برداشتم. میترسیدم حرف بزنم. نمیدانستم چه صدایی از حنجرهام بیرون میآید؟ خانمی از پشت خط گفت: «آقای فلانی؟» نامی که گفت یادم نمانده است اما مسلما «کارور» یا اونجوری که تس صدا میکرد «ری» نبود. مانند خوابگردها گفتم: «ب… بله» صدا از آنسوی خط با تردید همان نام را تکرار کرد.
گفتم:«بفرمایید!» درست انگار دارم به زبان مادریام صحبت میکنم.
و زن گفت: «قرار امروزتان را کنسل میکنید؟»
و من گفتم: «کدام قرار؟»
گفت: «از مرکز رواندرمانی نیلی زنگ میزنم برای ساعت ده صبح قرار داشتید و الان ده و نیم است و هنوز نیامدهاید.»
گفتم: «الان راه میافتم»
زن گفت: «عجله کنید خانم دکتر تا یک ساعت دیگر بیشتر اینجا نیستند بیماری که بعد از شما نوبت داشت زودتر رسیده بود و رفت داخل من میتونم وقت ایشون را به شما بدهم.»
تشکر کردم و گوشی را گذاشتم. گوشی هنوز روی تلفن جفت و جور نشده بود که یادم افتاد نشانی مطب را ندارم. میخواستم موضوع را فراموش کنم که چشمام خورد به کارت ویزیتی کنار دستگاه تلفن. کارت را برداشتم. به خط عجیبی روی آن چیزهایی نوشته بودند. خط را میشناختم انگار عربی بود، اما من که عربی بلد نبودم. خب چه چیز امروز عادی بود که عربی خواندن من نباشد؟ با تلفن به زبانی که نمیشناختم، احتمالا عربی، حرف زده بودم پس میتوانستم آن خط را هم بخوانم و توانستم. کارت ویزیت، کارت ویزیت دکتری بود که ساعت ده صبح با او قرار داشتم (قرار داشتم؟ من؟) ساعت ده و نیم بود. کارت را برداشتم. رفتم داخل آشپزخانه همهجا پر بود از ظرفهای کثیف و سوسک. سوسکها بیآنکه به من اهمیتی بدهند عیاشانه در بین ظرفهای نشسته و پراکنده گشت میزدند. در یخچال را باز کردم توی گنجهها را گشتم دریغ از چکهیی نوشیدنی. اما جستوجویام بیهوده هم نبود توی انباری کنار آشپزخانه پشت کلی خرت و پرت، جین اعلایی پیدا کردم. تا نیمه پر بود. یک لیوان و چند تکه یخ کافی بود برای عشرت صبحگاهی. اینها تنها چیزهای آشنایی بود که از وقتی چشم بازکرده بودم میدیدم و سر کشیدن جین تنها کاری بود که نه الان که همیشه خوابگردوار انجام میدادم. پک سوم را که بالا انداختم به فکر رانندگی و قراری که داشتم افتادم در بطری جین را بستم و گذاشتم سرجاش و رفتم تو اتاق خواب از روی چوبرختی کاپشنی و شلواری برداشتم و پوشیدم. لباس عجیبی نبود. اما زیاد هم عادی نبود. در جیب کاپشنی که پوشیده بودم سویچ اتوموبیلی را دیدم با ماسمسکی که به آن آویزان بود. از پلهها پایین رفتم. در حیاط زنی با خوشرویی سلام کرد، پاسخ دادم، باخوشرویی، انگار میشناسماش. شتابان از حیاط گذشتم و وارد خیابان شدم. مطمئن بودم ماشینی که سوییچاش را داشتم جایی همان حوالی پارک است. روی یکی از دکمههای ماسمسکی که به سوییچ آویزان بود، نوشته شده بود، «آن»، فشارش دادم و صدای یکی از چند ماشینی که جلوی خانه پارک شده بود بلند شد. رفتم طرف ماشین، درش قفل نبود، داخل ماشین نشستم و سوییچ را گرداندم ماشین روشن شد و من خود را در حال رانندگی دیدم. عجیب بود مانند خوابگردی بیاراده میراندم و نیمساعت بعد جلوی مطلب بودم. تا وارد شدم منشی سلام کرد و گفت به موقع رسیدید همین الان بیمار قبلی رفت. مرا به سمت اتاقی راهنمایی کرد. وارد شدم. خانم جوان و زیبایی روی صندلی روبهروی در نشسته بود. کمی از جایاش بلند شد و مرا دعوت به نشستن روی صندلی روبهرویاش کرد.
و حالا روی صندلی نشسته بودم و او روبهرویام بود یاد اولین باری که تس را دیدم افتادم. قبلا زیاد پیش روانشناس رفته بودم، برای ترک مشروبخوری، دائمالخمر شده بودم و زندگیام از هم پاشیده بود. مارلین هم به میگساری افتاده بود. سرانجام ترک کرده بودم و حال در کشوری نامعلوم روبهروی روانپزشکی نشسته بودم که برای اولین بار در زندگی میدیدماش اما جوری نگاهم میکرد که انگار سالهاست میشناسدم. مدتی به سکوت گذشت. سرانجام گفت:
– «نمیخواهید چیزی بگویید؟»
و من با لکنت شروع به حرف زدن کردم:
-«راستاش را بخواهید… یعنی چطور بگم من اصلا به زبان عربی آشنایی ندارم؟»
او با تعجب به من گفت:
-«زبان عربی؟ مگر قراره عربی حرف بزنید؟»
-«خب مگر ما الان داریم به چه زبانی حرف میزنیم؟»
این را با دودلی گفتم، نمیدانم چرا به دلام افتاده بود که دارم عربی حرف میزنم. شاید روسری دکتر و منشی و تمام زنهایی که از صبح تا آن لحظه دیده بودم، که مرا یاد عکسهای عربی میانداخت، و آن خط روی کارت ویزیت همه دست به دست هم داده بود تا این فکر که عربی دارم حرف میزنم دست از سرم برندارد. «فارسی» این را جوری گفت که انگار دارد در مورد بدیهیات صحبت میکند و از این که سرناسازگاری دارم خشنود نیست و من از فکر این که به چه زبانی حرف میزنم دست کشیدم و گفتم:
«ببینید من ریموند کارور هستم شما حق دارید مرا نشناسید…»
دنبال واژهی بعدی میگشتم تا حرفام را ادامه دهم که گفت:
«ریموند کارور را میشناسم کتاب «کلیسای جامع» او را خواندهام.» ذوق زده شدم.
«جدی؟»
«بله جدی! حتا «سیل در اردو» رو هم خوندهام.»
عالی بود دیگر احساس غریبهگی نمیکردم و میخواستم در مورد آن داستان و روایت تس داد سخن بدهم که نگاه نافذ او منصرفم کرد. نگاهی که میگفت حاشیه نرو، بازی هم در نیار، چه مرگت شده. گفتم:
«راستی چه مرگم شده؟ من چند سال با تس زندگی کردم و چند ماه بعد از ازدواجمون مُردم و نمیدونم حالا اینجا چه کار میکنم؟»
گفت:«تو کارور نیستی. تو اصلا نویسنده نیستی، دبیر فیزیکی، خب به ادبیات و داستان کوتاه علاقه داری تازه کارور آمریکایی بود و بیست سالی میشه که مرده. تو ایرانی هستی و همانطور که ملاحظه میکنید نمُردید و زنده و سرحال روبهروی من نشستهاید.»
جمله آخر را رسمی و با تمسخر بیان کرد اما دوباره به لحن قبلی برگشت و ادامه داد:
«افسردگی خفیفی داشتی و پیش من آمدی. جلسه قبل گفتی بستریت کنم و من مخالفت کردم و اگر کارور که سهله ناپلئون بناپارت هم بشی از بستری شدن خبری نیست.»
این را با لبخندی که تمسخرآمیز نبود، اما چیزی هم از مسخره کردن کم نداشت گفت.
گفتم:«اما تس!»
نمیدونم چرا گفتم «تس» شاید به خاطر لبخندش، لبخندی که با دست پیش میکشید و با پا پس میزد. تا اومدم حرف خودم را اصلاح کنم گفت:
«خب! پس حالا من هم شدم تس!»
گفتم:«معذرت میخوام، اشتباه لپی بود.»
گفت:«مهم نیست. راحت باش تو اینجایی تا هر چی دلت میخواد بگی.»
من آنجا بودم اما نه برای این که هر چه دلام میخواست بگویم، آمده بودم تا شاید سرنخی پیدا کنم برای وضعیت عجیبی که گرفتارش شده بودم. از زنده بودن خوشحال بودم حتا در این سرزمین غریب با مُردمان عجیب و آوازهای عجیبترشان… در سرم ولولهی غریبی بود فکرهای مختلف دور میزد و راه خروج پیدا نمیکرد تا این که آن جملهی خانم دکتر که گفته بود حدود بیست سال است از مرگام میگذرد مرا به خود آورد:
«بیست سال گذشته؟ تس چه میکند زنده است؟»
با بی میلی و انگار نمیخواهد، آنگونه که گمان میکرد، وارد بازی من بشود پاسخ داد:
«بله تا جایی که خبراش میرسه زندهس و داره شعر میگه و داستان مینویسه و کارهای شما را…» لبخند زد و گفت:
«میبینی تو برنده شدی من هم وارد بازیت شدم.»
گفتم:«باور کنید بازی نمیکنم. قبول دارم حق دارید این چیزها را باور نکنید اما من ریموند کارور هستم.» این را که گفتم ناگهان فکر بکری به سرم زد. «خب تسلیم!» دستهایام را به علامت تسلیم بالا بردم. «شما بگویید من کیام؟» انگار به خودش مسلط شده باشد، دوباره در جلد دکتر روانپزشکی رفت که بود و گفت:
«قرار نیست من چیزی بگم تو باید حرف بزنی و بگی چی حس میکنی از چی ناراحتی و از چی خوشحال، باید حسهای تکرار پذیرت تو گذشته و حال را با هم مرور کنیم. همین.»
«خب من احساس میکنم ریموند کارور هستم و الان دلام برای تس تنگ شده و فقط و فقط میخوام اونو ببینم همین.»
«دیگه کی این احساس رو داشتی؟ کی فکر میکردی یکی دیگه هستی؟»
معلوم بود که باور نکرده بود من کارور هستم اما مهم نبود باید سر از این ماجرا در میآوردم به همین خاطر خیلی جدی گفتم:
«هوم اولین بار! فکر کنم خیلی وقت پیش بود. روز اولی بود که میرفتم مدرسه، کلاس اول دبستان، معلم جوان و زیبایی، که من فوری عاشقش شدم، دفتر حضور و غیاب را میخواند به من که رسید گفت: «ریموند کارور» و من گفتم: «حاضر»»
در حالی که سعی میکرد برق چشماناش را، که حاکی از حل معما بود، پنهان کند گفت:
«در آن لحظه چه احساسی داشتی؟»
«هیچی! این مالِ خیلی سال پیشه، چیز زیادی یادم نمونده… شاید هم اولین بار وقتی بود که با مادرم رفتیم برای ثبت نام توی همون مدرسه.»
«ممکنه اگه فکر کنی چند مورد دیگه حتا قبلتر از اینها هم یادت بیاد ولی وقتی داشتی در مورد معلم کلاس اول حرف میزدی لحن صدات عوض شد.»
«آره خیلی دوسش داشتم. اما خب میدونی همه عاشق معلم کلاس اولشون میشن… حالا اگه «همه» زیاده تو فرض کن «خیلیا».»
«اما به نظر تو این که وقتی گفتم دیگه کی فکر میکردی ریموند کارور هستی تو یاد اولین عشق زندگیات افتادی نمیتونه یه معنی داشته باشه»
«چه معنییی؟ شما بگید، شما دکترین.»
«یه بار دیگه میگم این که من چی فکر میکنم مهم نیست مهم اینه که تو چی فکر میکنی.»
«خب اصلا بگذریم… چه اهمیتی داره که چه وقت اولین بار اسم ریموند کارور رو شنیدم یا این که عاشق معلم کلاس اول بودم یا نه یا مزخرفاتی از این قبیل مهم اینه که من مُردم و حالا اینجام و هیچ توضیحی براش ندارم.»
«داری مقاومت میکنی چیزی در گذشته آزارت میده که نمیخوایی در موردش فکر کنی. اما مهم نیست. الان چه حسی داری؟ در مورد اینجا نظرت چیه؟»
«اولین بار که رفتم پیش روانشناس وقتی بود که تازه از مارلین جدا شده بودم برای ترک اون لعنتی، مشروب، رفتم پیش روانشناس، و حالا هم اینجا هستم پیش شما این که چه حسی در مورد اینجا دارم، حس خاصی ندارم. شما اونجا نشستید و باور نمیکنید من کارور هستم و من هم بهتون حق میدم چون شما هم روانپزشک من نیستید.»
گفت: «ولی تو زندگینامههای مختلفی که از کارور خوندم چنین چیزی نوشته نشده…»
گفتم: «اصلا ولش کنید مهم نیست که من قبلا پیش روانشناس رفتم یا نه، مهم نیست که عاشق معلم کلاس اولم بودم یا نه، مهم نیست اینا هیچکدوم مهم نیست. مهم اینه که من الان اینجا روی صندلی روبهروی شما نشستم و نمیدونم برای چی اینجام؟ چرا پیش روانپزشک اومدم؟ گفتید افسردگی داشتم، چرا؟ چرا افسرده بودم؟»
گفت: «خب اگه کمک کنی با هم تهوتوشو در میآریم.»
گفتم: «کمک؟.. کی قرار به کی کمک کنه؟»
گفت: «ما باید با کمک هم این معما را حل کنیم.»
گفتم: «من آمادهام!»
گفت: «خب، گفتی دلت برای تس تنگ شده اما نگفتی در مورد مارلین چه حسی داری.»
گفتم: «ما خیلی زود ازدواج کردیم جفتمون بچه بودیم و بعد بزرگ شدیم و عوض شدیم مثل دو تا جوجه از دو پرندهی مختلف که توی یه لونه بهدنیا بیان و اولش مثل هم باشن بعد کمکم بزرگ بشن و ببینن از دوجنس مختلفن… بعدشم که جدایی بود و پریدن روی این شاخه و اون شاخه و بعدم اون تصادف و تس که سروکلهاش پیدا شد.»
گفت: «تصادف؟ میشه در مورد اون تصادف یه کم بیشتر حرف بزنی؟»
جوری کلمه «تصادف» را گفت که فهیدم نه «تس» برایش مهم است نه «مارلین»، این «تصادف» است که برایاش مهم است برای این که نتواند به بیراه بکشاندم میانبر زدم و گفتم:
«هیچی دیگه همین. شما که زندگینامه مرا خوندید. من توی یه همایش، تصادفی، با تس آشنا شدم و این آشنایی عمیق شد تا این که با هم ازدواج کردیم. این هم حلقهی ازدواجام»
دست چپام را بالا آوردم و حلقه را نشانش دادم.
گفت: «ولی فکر کردم منظورت یه تصادف دیگه است، تصادفی که موجب مرگ همسرت و زخمی شدن خودت و بچههات شد.»
من سکوت کردم او هم ادامه نداد بعد زیر لب گفتم:
«تصادف، پس آن زن، توی آن عکس داخل قاب، مرده است؟»
گفت: «بله»
بیاختیار از دهانام در رفت که:
گفتم: «کی رانندگی میکرد؟»
آرام و مطمئن انگار دارد چیز بیاهمیتی میگوید گفت:
«تو»
باز مدتی سکوت بود و او سکوت را شکست و گفت:
«تو هم به شدت زخمی شدی. آگه آستینتو بالا بزنی جای یکی از زخمهای اون تصادف را میتونی ببینی.» با نگرانی از آنچه خواهم دید به آهستگی آستینام را بالا زدم. رد زخمی از آرنج تا نزدیکی مچ روی دستم بود. مثل زخم نوک تیز چاقو، چاقو که از خاطرم گذشت یاد مارلین افتادم بریده بریده گفتم:
«اما… این جای زخم چاقویی که… که مارلین بهم زده…»
گفت: «ولی زنی که کارور توی یکی از قصههاش در موردش صحبت میکنه هرچند قصد زخمی کردن راوی داستان رو داشته اما موفق نمیشه..»
راست میگفت. زیر لب زمزمه کردم:
«آره و چقدر هم پشیمان بود که نتونسته یه زخم یا نشونه روی بدنم بذاره. کاش چاقو رو از دستش نگرفته بودم و حالا یه نشونه از اون با خودم داشتم.»
و بعد باز سکوت بود و اینبار خودم سکوت را شکستم و گفتم:
«حالشون خوبه؟»
گفت: «بچهها؟ زیاد آسیب ندیدن زودتر از شما از بیمارستان مرخص شدند.»
و باز سکوت بود دودل و شرمگین گفتم:
«راننده مقصر بود؟ مست بود؟»
گفت: «نه. تو مقصر نبودی. مست هم بودی. کسی مقصر نبود. نقص فنی، ماشینتون پژوهای ۴۰۵ بود، آتیش گرفت همین. اینو هزار بار با هم مرور کردیم.»
گفتم: «اما من همیشه آرزو میکردم یه روز یه اتفاقی بیفته تا من از اون زندگی راحت شم و خب آدم هرچی رو آرزو کنه همون میشه دیگه»
گفت: «یعنی تا حالا هرچی آرزو کردی برآورده شده؟»
و باز سکوت و باز من که سکوت را شکستم:
«اما نمیخواستم کسی آسیب ببینه…»
و بعد باز سکوت و سکوت. سکوت بود بر لبهایام و توفانی در سرم، نمیدانم چقدر طول کشید، نمیدانم دیگر چه میگفت. از این که مُرده بودم خوشحال شدم. بهتر از سرنوشت شومی بود که برایام تعریف کرد. وقتی به خودم آمدم که داشت میگفت:
«اگر موافقید جلسه بعد ادامه میدیم تا ببینیم چرا به کارور بودن پناه بردی»
گفتم: «۴۵ دقیقه شد؟»
گفت: «بله! ده دقیقهیی است که ۴۵ دقیقه تموم شده.»
گفتم: «متشکرم، الان حال بهتری دارم»
گفت: «اگه موقع رفتن برید دستشویی آبی به سرو صورتتان بزنید حالتان بهتر هم میشه.»
«چشم! حتما باز هم ممنون.»
از اتاق که بیرون آمدم یکراست رفتم دستشویی سرم را گرفتم زیر شیر آب وقتی سرم را بالا آوردم مردی خسته و غمگین درون آیینه زل زده بود به من. چهرهاش جوری بود که گویی در انتهای جهان ایستاده است در مرز سیاهچالهیی با افق دید صفر.
***
مرد از دستشویی بیرون آمد بدون آن که در را ببندد با سروروی آب چکان پیش منشی رفت. منشی مهربان و بااحترام نگاهی به او انداخت و گفت:«بیرون سرد است سرما میخورید.» و بعد از کشوی سمت چپ میزش جعبه دستمال کاغذی با چند کتاب بیرون آورد. کتابها را روی میز گذاشت و جعبه دستمال کاغذی را جلوی مرد گرفت. مرد در حالی که کیف پولاش را بیرون میآورد از خانم منشی تشکر کرد کیف پول را روی میز گذاشت و چند برگ از داخل جعبهی دستمال کاغذی بیرون کشید و سر و صورتاش را خشک کرد. منشی به ساعتاش نگاه کرد و گفت: «۲۴ تومن. همان ۴۵ دقیقه.» مرد کیف را برداشت و به آرامی شروع به شمردن کرد و دوازده اسکناس دو هزار تومانی روی میز گذاشت و از منشی خواست که پولها را بشمارد چون ممکن است اشتباه شمرده باشد منشی پولها را خیلی سریع شمرد تشکر کرد و گذاشت داخل کشوی سمت راست میزش و گفت:«برای هفته آینده براتون وقت بگذارم؟» مرد زیر لب چیزی گفت که منشی متوجه نشد اما حرکت سرش که حاکی از تایید بود برایاش کفایت کرد و مشغول نوشتن وقت بعدی شد. با صدای بسته شدن در منشی به صرافت افتاد که چیزی را فراموش کرده است با عجله کتابهای روی میز را برداشت به طرف در رفت، در را باز کرد مرد را صدا زد. مرد در پاگرد دوم بود که صدای منشی را شنید به عقب برگشت و چند پله را همانجور عقب عقب بالا آمد. صورتاش هنوز خیس بود و شانههایش با لرزشی خفیف میلرزید. منشی گفت:«ببخشید. کتابهایی را که جلسه قبل به خانم دکتر داده بودید دادند تا بهشما بدهم فراموش کردم.» مرد بالا آمد و کتابها را گرفت. چند کتاب درباره ریموند کارور و تس گالاگر و مجموعهیی از داستانهایشان بود. صورت خیساش را برگرداند زیر لب چیزی حاکی از تشکر گفت و پلهها را یکی یکی پایین رفت و در پیچ اولین پاگرد گم شد.
منشی وقتی داخل سالن انتظار برگشت تا برود پشت میزش بنشیند و وسایلاش را برای رفتن جمع کند، متوجه در نیمه باز دستشویی شد. برای بستن در به سمت دستشویی رفت و هنگام بستن در متوجه حلقهی طلایی شد که کنار آیینه دستشویی بود. حلقه را برداشت و با شتاب بیرون آمد. آن قدر هول بود تا زودتر حلقه را به صاحباش برساند که با شدت با خانم دکتر که از اتاق بیرون آمده بود و داشت مطب را ترک میکرد برخورد کرد. پوزش خواست و ماجرای حلقه را گفت. خانم دکتر حلقه را از دست منشی گرفت و در سرانگشتاناش چرخاند. لبخند زد، از همان لبخندهایی که با دست پیش میکشید و با پا پس میزند، و زیر لب زمزمه کرد:«پس بالاخره رضایت داد.» بعد حلقه را به منشی داد و گفت:«هفتهی دیگر که آمدن بدین بهشون.» منشی گفت:«با همراهشون تماس نگیرم؟ ممکنه دنبالش بگردن.»، دکتر گفت:«نه. دنبالش نمیگرده اونو گم نکرده، جا گذاشته.» بعد چند حرف کاری بینشان ردوبدل شد و خداحافظی کردند و خانم دکتر رفت. منشی پشت میز نشست تا خرتوپرتهایاش را جمع کند و برود، اما وسوسهای به سراغاش آمد که رهایش نمیکرد. حلقه را داخل انگشت انگشتری دست چپاش کرد و جلوی چشماش آورد. مدتی براندازش کرد بعد آهی کشید و خیلی سریع انگار از رویای شیرینی بیرون آمده باشد، حلقه را از انگشتاش بیرون آورد و داخل پاکت گذاشت و رویاش چیزی نوشت و انداخت داخل کشوی سمت راست.
Well crafted story, Mostafa! Great job. Very engaging :) I’m glad I finally got to read one of your stories. Looking forward to reading more