گات

تراب از زیر شبکه چرخی زد و شیرجه رفت و دور شد. اما چنگال های گات همچنان پیرامون روزنه فلزی گیر بودند. گات فریاد کرد: “زاتس!”

و ناگهان چنگالهایش رها شدند و به جلو سرنگون شد. شبکه ی فلزی نیز روی زمین خیس سقوط کرده بود. گات خود را به یک درخت انگور گیر داد و منتظر ماند تا تپش قلبش منظم شود. زاتس به فریادش رسیده بود. شنید که تراب می پرسد: ” حالت خوبه؟تقصیر خودت بود!”

آنقدر شتاب داشت که نمی توانست زمان را برای کتک زدن تراب هدر دهد. به سوی سوراخ رفت و بر لبه ی آن چنگ انداخت و سرش را توی سوراخ فرو برد. نسیم جانبخشی پوست لغزانش را نوازش داد. فریاد کشید و اجازه داد بازتاب صدایش تصویری در ذهن ایجاد کند. تصویر یک استوانه ی فلزی بود که مستقیم به سوی بالا می رفت. اما آنقدر باریک بود که حتی نمی توانستند بالهایشان را آن تو باز کنند. دیوارها نیز برای گیردهی چنگال زیادی صاف بودند. اندیشید: “مستقیم به سوی بالا پرواز خواهیم کرد.”

تراب از شدت درد شروع به ناله کرد.

گات گفت:”اگه دوست داری همین جا بمون.”

و بالهایش را خم کرد و هوا را شکافت. اما فشاری که بر استخوانهایش وارد شد خیلی شدید بود. به همین دلیل بال زنی هایش آشفته و درهم برهم شده بود. پانزده، بیست، بیست و پنج ضربه حداکثر در ثانیه، قلبش همچنان به شدت می تپید. اما در درون استوانه رو به بالا بلند شد. مانند فرشته ای سیاه از دنیای زیرزمینی بالا و بالا تر رفت. فک هایش از شدت تلاش برهم ساییده می شدند و آب در گوشه لبانش کف کرده بود. جز تپش های بی امان قلبش هیچ چیز دیگری نمی شنید. درست هنگامی که داشت گمان می کرد بالهایش از رمق افتاده اند، ناگهان استوانه ی فلزی به تونل افقی دهان باز کرد. از نفس افتاده روی سطح صاف فلزی یله شد.

فرصت استراحت نبود. صورتش را به سوی باد چرخاند و شروع به خزیدن تند تند در طول تونل کرد. حتی منتظر تراب هم نماند که برسد. اکنون نسیم هم تندتر شده بود و او تمام کوشش اش را به کار برد تا شاید بوی آشنای جنگل به مشامش برسد.  خبری نبود. اما مهم نبود برای این که احساس می کرد به زودی به جنگل خواهد رسید. صدایی به گوشش خورد، صدای شکستن و قطعه قطعه شدن بود. از صداهایی که شب هنگام بلندتر هم شنیده می شوند. انگار صدای منقارکوبی بر طعمه بود، صدای قرچ قروچ قرچ قروچ.

گوشه ای کز کرد. جریان تند هوا همچنان چشمانش را آزار می داد. در انتهای تونل پشت یک پرده ی توری تیغه ی چرخان بزرگی دید که در حال چرخیدن بود.

تراب پرسید: “این چیه؟” و شتابان پی گات دوید.

“خیال کردی من از تمام کارهای آدمها سر در می آورم ها؟ لابد یک جور تله است که بتونن ما رو همین تو نگه دارن.”

“تیغه ش قیمه قیمه مان می کند!”

گات به حرف تراب اعتنا نکرد. آن سوی تیغه تاریکی مطلق بود. بوی ظلمات شب را از آن سو می شد شنید. زاتس نخواهد گذاشت او شکست بخورد. تمام توجهش را به تیغه ی چرخان جلب کرده و با دقت تمام به صدایش گوش سپرده بود. توری فلزی خیلی خوب بافته شده بود، اگر تیغه نبود به آسانی می توانستند ازش عبور کنند. توری در انتهای تونل به شکل مربع درمی آمد. و در هر چهار کنجش نیم دایره ای کوچک بود. گات کوشید با شتاب تمام در ذهنش فاصله را بسنجد. به تراب هم گفت: “با هر زور زدنی شده از اونجا عبور کن.”

“چی؟”

“اون پایین از اون گوشه می تونی به زحمت عبور کنی. تیغه کارت نخواهد داشت.”

گات می دانست که حتی خودش هم به این حرف خویش باور ندارد، به همین دلیل بود که می خواست اول تراب از میان تیغه ها رد شود.

تراب گفت: “شاید برای خروج راه دیگری هم باشد، تونل دیگری چه بسا…”

گات نیش هایش را مماس چهره ی تراب نشان و فشار داد و گفت: “تو کاری رو که من می گم می کنی.”

تراب نرم و آهسته از تونل پایین رفت، بالهایش را سفت به تن لرزان خویش فشرد. به پرده ی توری نزدیک شد نیمی از تنش را به پرده سپرد و فشرد، اما ناگهان ایستاد و به تیغه ی چرخان خیره شد. گویی مسحور چرخش تیغه شده باشد: قرچ قروچ قرچ قروچ.

سربرگرداند و از ورای شانه فریاد کرد: “زیادی تند می چرخه، اسیرش خواهم شد.”

قرچ قروچ قرچ قروچ.

“برو.”

“نمی تونم.”

گات پیش رفت و زوزه کشان دم تراب را گاز گرفت و با جیغ بسیار بلندی به جلو پرتش کرد.

گات به صدای تیغه ی بزرگی که به سرعت هوا را می شکافت گوش سپرد. وقتی نوک تیغ صفیرکشان از کنار گوشش گذشت از وحشت داد کشید و دید که تیغه تیکه ای از پوست شانه اش را کنده است. اما در همان حال موفق به عبور از تیغه شده بود.

دل گات سرشار شادی شد. با شتاب پیش رفت و به هر زور و زحمتی بود از سوراخ رد شد و نفس راحتی کشید. تیغه چنان تند می چرخید که از چرخشش گرد بادی برپا شده بود.

او اما در برابر کشش باد تیغه، خود را محکم گرفت و در عالم خیال گوش به صدا سپرد و به جلو پرید.

قرچ.

عبور از تیغه ای که مانند رعد می غرید و گوش کر می کرد میّسر شده بود، آن هم بی آنکه هیچ آسیبی ببیند. راهش را پیش گرفت و رفت و دید که بیرون تونل است. بال گشود و در تاریکی شبانگاه به اوج رفت. در همان اوج فریاد پیروزی و آزادی کشید!

فریاد اما در گلویش گره خورد!

“پس جنگل کجاست؟”

در حالی که دنیایی نورهای درخشان در مقابلش به شکل سر گیجه آوری گسترده بودند، از جنگل خبری نبود!

تنها دره های تنگ و پرشیب و شتاب رودهای عمیق نور و صدا می دید. انبوه بزرگ سنگ و نور پیرامونش سر به فلک کشیده بودند. گات در دایره هایی تنگ می چرخید و نمی توانست بداند کجاست. در انتظار رسیدن به جنگل و منظره های آشنا و بوهای جان نواز و باران و آوای دلنشین خواهران و برادران خفاشش بود که به اینجا رسیده بود و آنچه می دید برایش بیگانه بود. سرو صداهای آن پایین بر فضا مسلط بودند و دایره ی دید او را تار و لرزان می کردند. تا خواست حرکتهای گنگی  را که می دید تشخیص بدهد، به سختی لرزید و در همان احوال متوجه سردی شدید هوا شد. جنگل هرگز این همه سرد نمی شد. از آن زوج آدمیان همچنان در ترس و وحشت به سر می برد. او را از کجا گرفته و به کجا برده بودند؟ در همان اوضاع ترس و وحشتی که برش حکم فرما بود به ستاره ها نگاه کرد. هیچ ستاره ای را نمی شناخت. ستاره ها هم با ستاره هایی که می شناخت تفاوت بسیار داشتند. پس ماه کجا بود؟ به سمت بالا اوج گرفت به امید آنکه درافق جنگل را ببیند. اما روشنایی تا بی نهایت گسترش یافته بود، چنان که حتی نمی شد تابش خورشید را دید. تابشی که چه بسا به او کمک می توانست بکند که سمت و سوی خود راتشخیص بدهد. در کمال وحشت اندیشید، نکند اینجا خورشید شرق و غرب و شمال و جنوب ندارد.

تراب آه و ناله کنان همانطور که در کنار او بال می زد گفت: “کجائیم؟”

در همین لحظه ماه از از میان انبوهی ابر سرک کشید و موجی از آرامس بر دل و جان گات جاری کرد. ماه چیزی بود که او آن را با همه ی ناهمواری ها و چین و چروکهایش می شناخت.

تراب گفت: “هوا سرده بیا بریم داخل.”

گات با نفرت داد زد: “چی؟ به زندونمون برگردیم؟”

“دست کم اونجا هوا گرمه.”

“نه، من می خوام به جنگل برگردم.”

“اما هیچکس نمی دونه جنگل کجاست؟”

گات نگاهی از روی تحقیر به تراب کرد. نقشه ی اصلی اش این بو د که پس از فرار تراب را بخورد و جشن پیروزی کوچکی برای خود ترتیب بدهد. اما حال در این اوضاع و احوال غریب فکر نمی کرد خوردن تراب عاقلانه باشد. در سرزمین بیگانه ای بود و به هیچ وجه از خود مطمئن نبود و چه بسا بار دیگر به کمک او احتیاج پیدا می کرد. با دندانهای بهم فشرده گفت: “راهی برای بازگشت پیدا می کنیم با بال زدنی به جنگل خواهیم رسید.”

“از سرما خشک خواهیم شد!”

گات به تراب تشر زد: “خفه شو!”

اما خودش هم سردش بود و احساس گرسنگی می کرد، اگر غذا می خورد چه بسا گرمش می شد. بینایی آوایی قدرتمندش را بر ستیغ شهر به گردش در آورد. واکنش آن تصویری از انبوهی پرنده بود که بر فراز برجی عمودی در شهر آشیانه گزیده بودند. با خود اندیشید، کبوترها کلی گوشت لذیذ دارند. و چنگالهایش را خم کرد و خیز برداشت.

ادامه دارد