هوا مه آلود و گرفته بود. هنوز یک کیلومتر راه نپیموده بودم که باریدن دانه های ریز برف را احساس کردم. اندکی نگران شدم که مبادا برفی سنگین ببارد و نتوانم به موقع به مقصد برسم. چند دقیقه بعد ابر سنگین تر شد و تکه های بزرگ برف مثل پنبه باریدن گرفت و به زودی همه جا را مثل گچ سفید کرد. بدون توجه به برف و کولاک قدم ها را تند کردم به امید آنکه قبل از غروب به ده مجاور برسم و در مراسم نامزدی پسرعمویم شرکت کنم. همچنان که پیش می رفتم، با چشم همه جا را می پائیدم. از دور لکه ی سیاهی را دیدم روی تخته سنگی سفید از برف. با خود گفتم:
ـ “یک سنگ سیاه روی یک سنگ سفید؟ ولی چطور برف روی این قلوه سنگ نباریده است؟”
چشمانم را خوب مالیدم. از لکه ی سیاه خبری نبود. با خود زمزمه کردم:
ـ “عجب که توی بیابون آدم دچار وهم میشه و چیزی به چشمش می آد که وجود نداره.”
بیش ازسیصد متر نرفته بودم که دوباره لکه سیاه ظاهر شد، این بار روی صخره ای در فاصله ی نزدیک تر. با خود گفتم:
ـ “حتماً یه کلاغ سیاهه که توی برف گیرکرده.”
با قدم های استوار به راه خود ادامه دادم. کلاغ ناپدید شد. پنج دقیقه بعد در فاصله پانصد متری جانور مانندی را دیدم که کنار جاده حرکت می کرد. از آن فاصله جثه ی آن بسیارکوچک به نظر می رسید. با خود گفتم:
ـ “شاید گربه اس و یا یک موش صحرایی بزرگ.”
باریدن برف چنان شدت گرفته بود که راه پیمایی را مشکل می کرد. با وجود این تلاش بیشتری به کار بردم و با همان سرعت قبل مستقیم به راه خود ادامه دادم. بیش از دوکیلومتر راه پیمودم و همه جا را زیر نظرگرفتم. هیج جانوری را در چشم انداز ندیدم. داشت خیالم راحت می شد که در فاصله ی صدوپنجاه متری جانوری را دیدم که در وسط جاده ایستاده بود. مستقیم به طرفش رفتم. جانور خود را پنهان کرد. به یاد راه نورد پیر شهرمان میرویس افتادم که در مجلسی از ویژگی های گرگ برایمان سخن می گفت:
ـ “گرگ ناگهانی حمله نمی کند، بلکه کم کم خودش را به حریف نشان می دهد، زوزه می کشد و اندک اندک زوزه هایش را بلندتر می کند و روحیه اش را در هم می شکند. زمانی که شکار کاملاً قدرت مقاومتش را از دست داد، با یک حمله کارش را می سازد.”
برایم جای هیچگونه شکی باقی نماند که گرفتار گرگ شده ام. به یاد زن محبوب و تازه عروسم افتادم که هنگامی که می خواستم از خانه بروم، جلوی مرا گرفت وگفت:
ـ “عزیزم ممکنه توی راه دچار یک جونور درنده بشی. من نمی گذارم بدون حفاظت از خونه پا بیرون بذاری.”
ـ “عزیزم دیرم شده؛ باید زودتر راه بیفتم. اجازه بده برم. خیالت راحت باشه. هیچ اتفاق بدی نمی افته. من ازاین راه زیاد رفته ام.”
او بدون توجه به حرف من سریعاً دست به کار شد و با یک جلیقه نمدی به نام “کــَپـَنـَک” شکم، پهلوها، سینه و شانه هایم را پوشانید. پس از آن شالی از نمد کلفت دورگردنم پیچید. سپس چنگکی با شاخک های تیزکه طنابی از چرم از سوراخ دسته اش رد شده بود به دستم داد و تبری تیز درکوله پشتی ام گذاشت. سپس مرا بغل کرد و بوسید و از خانه بیرون فرستاد.
بیش از پانصد متر نرفته بودم که گرگی تنومند را دیدم که در فاصله ی بیست متری راهم را سد کرده است. طنابی را که از سوراخ دسته چنگک رد کرده بودند به دور دست راست پیچیدم که در جریان جنگ چنگک از دستم نیفتد. تبر را به سرعت از کوله پشتی درآوردم و به دست چپ گرفتم. دلم نمی خواست گرگ را بکشم چون بر این باور بوده و هستم که هر جانداری حق زیستن دارد ـ هر چند درندگی در ذاتش باشد، ولی چاره ای جز جنگیدن نبود. گرگ از جای خود تکان نمی خورد. من هم بدون توجه به حضور او، بدون ترس با گام های تند یک راست به طرفش رفتم. گرگ از وسط جاده کنار رفت و برای چند لحظه ناپدید شد. مطمئن بودم که بازمی گردد. در حالی که مستقیم به پیش می رفتم، آماده ی رویارویی با دشمن شدم. یک دقیقه بیشتر نگذشته بود که این بار دو گرگ در فاصله ی پنج متری راهم را بستند. می دانستم که گرگ ماده خطرناک تر است و بدون ترس حمله می کند. برای یک لحظه به فکر همسر نازنینم افتادم و در دل خطاب به او گفتم:
ـ “بدرود همسر قشنگ و محبوبم. فکر نمی کنم از دست گرگ ها جان سالم بدر برم. ای کاش قَدرَت را دانسته بودم.”
گرگ ها که بی باکی مرا دیدند هر دو از وسط جاده کنار رفتند ولی به فاصله ی چند لحظه برگشتند و درفاصله ی دو متری راه را سد کردند. گرگ ماده به من حمله کرد و رفت که با چنگال های تیزش پهلویم را از هم بدرد، لیکن پنجه هایش در نمد فرو رفت و بی اثر ماند. من هم با چالاکی چنگال های چنگک را بر پشت گرگ نر فرود آوردم. خون از چند جا از پشت گرگ نر جاری شد و برف سفید را رنگین کرد. گرگ نر از درد زوزه کشید، به بیراهه زد، فرار را بر قرار ترجیح داد و گرگ ماده را به دنبال خود کشاند. من هم، به خاطر آن که از حمله ی مجدد گرگ ها در امان بمانم، چنگک در یک دست و تبر در دست دیگر، گرگ ها را دنبال کردم در حالی که با تمام وجود نعره می کشیدم. گرگ ها دورتر و دورتر شدند. من به جاده ی اصلی بازگشتم و به راه خود ادامه دادم.
تورنتو
۲۶ آوریل سال ۲۰۱۷ میلادی