“گفت: به صحرا شدم؛ عشق باریده بود، و زمین تر شده بود…”
در خاطرم شکل گرفت: “… چنان که پایم به عشقزار فرو میشد.”
باران سحرگاهی گلها و چمنها را آب داده بود و اکنون آسمان سپید و آبی روشن شده بود. پرندگان بر شاخهها نجوا میکردند و گویی دلدادگیهاشان را به یاد هم میآوردند. در نسیم ملایم، شاخه گلی در بغل شاخه گلی دیگر آرام گرفته بود. آسمان ابرهای پراکنده ی سپید را از شرق به غرب میراند و گویی پیامی را از راهی دور به محبوبی میرساند.
چون همیشه در آشپزخانه نشسته بودم. چایم را نوشیده بودم و تکه نان برشتهای را در زیر دندانهای پیش خرد میکردم و طعم قهوهایاش را با لذت میچشیدم. ساعت حدود ده شده بود. پشت میز چوبی چهار نفره رو به باغچه ی بزرگ نشسته بودم و چیزی میخواندم. زنگ ملایم تلفن به صدا درآمد:
“الو؟”
“آقای ک؟”
لحظهای درنگ کردم و گفتم: “بله بفرمایین!”
“سلام. من گیلکا هستم. صدای من یادتون میآد؟”
حدود سی و نه سال از آخرین دیدارمان گذشته بود. صدا، همان صدا بود؛ لهجه و لحن، همان گرمی و صفا را داشت؛ و اشتیاق، همان اشتیاق سابق بود. مگر ممکن بود که یادم نیاید! عزیزم را، گیلکای عزیزم را!
*
وارد کلاس که شدم بلافاصله در کنار در ورودی، پشت به دیوار سمت چپ، تکیه دادم و منتظر ایستادم. خیال کرده بودم که دانشجوی جدید و تازه وارد است. پشت سرم وارد کلاس شد. از کنارم که میگذشت، زیرچشمی به گوش ظریف و تار موهای خرمایی رنگ اطراف لاله ی گوشش نگاه کردم. گوشواره ی مروارید ریز بر نرمه ی گوشی کوچک دعوتی بود به بوسه ای با طعم عطری خوش، و تارهای پراکنده ی مو در اطراف لاله ی گوش، خطوطی بود خیال آفرین که به اعماق نهانیترین آرزوها راه برده بود. بلوز سپید گلدارش، بسیار دلکش، و شلوار طوسی و کفشهای مشکی پاشنه دارش، به قد انگشت اشاره، همه خواستنی.
در لحظه ی ورودش کسی از دانشجویان موضوع را درنیافته بود تا این که مردد، از سکوی جلوی پای تخته بالا رفته بود و پشت کرسی ایستاده بود. معصومیت نگاهی گریزان، ابتدا به سرخی گونههایش گراییده بود و بعد لبخندی بر لبانش نشانده بود. در این فاصله، من، که اسیرترین بودم، در کنار در ورودی جایی پیدا کرده بودم و نشسته بودم، نگاهش میکردم. قد و قامتش، اندامش، با مهربانی دست رد به سینه ی تردید میزد. حدس میزدم که پاهای کوچکش به هنگام بیرون آوردن جوراب باید خواهشی سرکش در دل بیدار کند.
ابروان بالا کشید و گفت: “سلام!” همهمه فروکشید و بخشی از کلاس با ناباوری پاسخ گفت: “سلام استاد”. خودش را معرفی کرد: “من گیلکا شیروانی هستم. خوشحالم که مسئولیت تدریس سه واحد درس اصول جامعه شناسی شما با من است…”
“من”؟ واژه ی نادرستی بود که از دهان و از میان لبهای ظریفش بر آمده و موسیقیاش در گوشم منتشر شده بود! من؟ من نه! گل من! گلستان من! باغ من! من که گل، من که گلستان، من که باغ …
و بعد شروع کرده بود منابع و سرفصلها را شمردن: “برای متن اصلی ….” آیا این کار طبیعت بود؟ یا کار نیرویی شگرف و حاصل هنری هوشربا؟ “منابع قابل استفاده ی دیگر …”
در تمام مدت چشم دلم دوخته بود بر منبعی دیگر؛ غرق تماشا و جوینده ی سرفصلهایش بودم. متوجه نگاههای من شده بود. پیش از آن که صدای زنگ برخیزد، صدای زنگی در دل من برخاسته بود. بلند شده بودم و در کنار در بر سر راهش ایستاده بودم. دانشجویان هنگام خروج از کلاس درباره ی او پچ پچ میکردند. او نیز از سکو پایین آمده بود و به طرف در راه افتاده بود. به من که رسید سلامی دوباره کرد. تعجب کردم و چیزی غیرعادی و دلپذیر در این حرکت دیدم. سر در گم، و به راستی گیج، ابرو در هم کشیدم و، شرمنده، تنها سکوتی تحویل دادم که باعث رنجش آنی او و دلخوری بعدی و سرزنش خودم شد. مدتی بعد، به من گفت: “توی دلم گفتم این اخمو دیگه کییه؟”
در جلسههای بعد هم او درسش را داده بود؛ من، اما، در باغ او میگشتم.
*
آن روز، از کلاس بیرون آمدم، دو بار پیچیدم به دست چپ و داخل هال بزرگ ورودی ساختمان شدم. جلوی تابلو سراسری، هومن را دیدم. تسبیحی در دست داشت و با کت و شلوار قهوهای سوخته و قد کوتاهش، ایستاده بود و دانشجویان را زیر نظر گرفته بود. فکر کردم احتمالاً برای اعتصاب دیگری تدارک میبیند. سلام و علیکی کردیم و قرارمان را در خانه اش به یاد هم آوردیم.
سر ساعت مقرر در خانه را زدم و چند ثانیه بعد وارد شدم. خواندن صفحاتی از کتابی در زمینه ی تکامل اجتماعی دستور کارمان بود. اندیشههای “ابوکمعل” جذابیت فراوان داشت: به تدریج ابزارهای تولید بهتر و پیچیدهتر میشدند، و….
در فرصتی که برای خوردن چای پیش آمد، صحبت کشیده شد به “نصر” و این که یک بار او را تهدید کرده بوده که اگر باز اعتصاب راه بیندازد، حقش را جور دیگری کف دستش خواهد گذاشت؛ و شاید برای همیشه نگه اش خواهد داشت! هومن، در پاسخ، زل زده بود توی چشمهای نصر و گفته بوده که به راه انداختن اعتصاب برای او اقدامی کوچک و توهین به اوست. و بعد زیر مشت و لگد نصر و دو تن دیگر افتاده بود؛ اما بعد از چند هفته رها شده بود.
حدود ساعت هشت شب بود که بلند شدم. در را که باز کردم تاریک بود. به نظر نمیرسید کسی در کوچه باشد. به سوی منزل به راه افتادم و در راه به هومن و به گیلکا فکر میکردم.
*
من که گریزان بودم از محیط دانشکده، در طول سه چهار ماه بعد، تقریبا هر روز در محیط و منتظر او بودم. سعی میکردم از هر فرصتی برای دیدار و گفتگو با او استفاده کنم. گاه وارد اتاقش میشدم و برای صحبت، پرسشهایی مربوط و نامربوط مطرح میکردم. گاه نیز کسان دیگری در اتاقش بودند؛ آن وقت، پکر، بیرون میماندم تا شاید فرصت دیگری پیش آید. برای شرکت در کلاسهایش روزشماری میکردم. در کلاس نیز هر از گاهی نگاهی به صورت زیبایش میانداختم و ظرافت اندام و اجزاء، و حرکاتش را از نظر میگذراندم.
یک روز حوالی عصر، یک دسته گل سرخ گرفتم؛ در کولهپشتیام جای دادم، به دانشکده و، به بهانه ی پرسشی، به سوی دفتر گیلکا رفتم. با قلبی تپنده یکی-دو ضربه به در زدم و با شنیدن دعوتش که گفته بود، “بفرمایین” در را باز کردم. او را پشت میزش تنها دیدم؛ با چهرهاش بر افروخته و نگاهش بر در دوخته. مرا که دید با لبخندی بر لب و نگاهی مهربان پذیرایم شد. داخل که میرفتم نگاهم میکرد. بعد از سلام گفتم: “ببخشید پرسشی دارم.”
خندان گفت: “باز هم بفرمایین!”
دسته گل را در آوردم و روی میزش گذاشتم: “تقدیم به شما!” گفت: “این برای چیست؛ چرا زحمت کشیدید!؟” گفتم: “ضرب المثلی است رایج: چو دانی و…!” بی صبرانه گفت: “خب؛ نمی دانم.” گفتم: “بدون شک از کم لطفی شما نیست؛ اما اگر واقعا نمیدانید، به رنگ گلها نگاه کنید، حالم را خواهید فهمید!” خنده ی معنی داری کرد. مطلبی را در حاشیه ی صفحهای از کتابی که در دست داشتم نشانش دادم و گفتم: “ببخشید، این قسمت که در حاشیه نوشته شده یعنی چه؟” و با فاصلهی دو سه ثانیه افزودم: “استاد خوبروی من؟ لطفاً برایم ترجمه کنید!”
کنجکاو، نگاهم کرد و گفت: “من زبانم فرانسه است، ولی انگلیسی هم تا حدی میدانم. اگر بتوانم!”
به چشمهای زیبایش نگاه کردم. گرما و روشنای شادابی را در تمام اتاق پخش کرده بود. دیگر تحملم را از من ربوده بود. گفتم: “نه خواهش میکنم این چشمهای زیبا را به خاطر سؤال بیهوده ی من زیر فشار نگذارید. به خودتون رحم کنید!” ملاحت خاصی صورتش را پوشاند و تا بیاید به خود آید دستش را گرفتم و بر لبهایم کشیدم و بوسیدم. قلبم درون سینه ی آتش گرفتهام چنان ضربههای محکمی می زد که فکر میکنم صدایش به گوش او رسید. کتاب را روی میزش جا گذاشتم و بدون این که نگاهش کنم، به سرعت از اتاق خارج شدم. حدس میزنم که در حیرت فرو رفته بود.
چند روزی به دانشکده نرفتم، تا این که یک روز همکلاسی و یار وفادارم مرا در سلف سرویس دانشگاه دید. جلو آمد و با لهجه ی خاص خودش گفت: “کُجایی تو؟ هر جا رو دنبالت گشتم. پیدات نِبود؟” و بعد کتاب را به من داد و گفت: ” اینو تو اتاق استاد جا گذشته بودی. داد بهم بت بدم! پیغوم داده بری ببینیش!” کتاب را گرفتم و تشکر کردم. سر میز ناهار از شروع دوباره ی اعتصابها صحبت کردیم. بعد از ناهار، بیرون سلف سرویس، دستی فشردیم و خداحافظی کردیم.
روز بعد حوالی ظهر، جایی دور از در ساختمان اصلی دانشکده ایستادم تا خارج شود. پشت سرش به فاصله ی کوتاهی میرفتم تا موقعیت مناسبی گیر آورم. قدم تند کردم و به او نزدیک شدم. به موهای پشت گردن و پوست سپید زیر موهای پراکنده خیره شده بودم. ناگهان برگشت و مرا دید. ایستاد و گفت: “شمایید؟ چه خوب! منتظرتون بودم. کجا بودین این چند روزه پیداتون نبود؟” نگاهش مهربان و لحنش پرسنده بود. جرأت پیدا کردم و خودم را در کنارش قرار دادم و بعد از آوردن چند دلیل بی پایه در مورد غیبتم. پرسیدم: ” میرین منزل؟”
“نه. جایی نیمساعتی کار دارم و بعد میرم خانه.”
“می شه همراهی تون کنم؟”
“بله. بفرمایین!” و بعد به طرف در اصلی راه افتادیم. پرسیدم: “شما رانندگی نمیکنین؟”
“نه هنوز. خب میدونین که تازه از خارج برگشتهام و زیاد به وضع ترافیک اینجا آشنا نیستم. گواهینامه ی ایرانی هم ندارم!”
“میل دارین کمک کنم توی خیابونای شهر رانندگی کنین و …؟”
حرفم را قطع کرد و گفت: “نه. فعلا وقتش رو ندارم. چیزای زیادی هست که باید بخونم. از اصطلاحات فارسی علمی تقریباً چیزی نمیدونم! صحبت با دوستان و دانشجویان برام مفیده!”
افزودم: “و بدون شک با من!” خندان گفت: “آره! اون که حتماً.”
سوار تاکسی شدیم و آدرس داد. ده دقیقه بعد به مقصد رسیدیم. خواستم کرایه را بپردازم جلوی دستم و اصرارم را گرفت و کرایه را پرداخت کرد. بعد نگاهی از گوشه ی چشم و زیر ابرو به من انداخت و خندان با شیطنت گفت: “شما از دانشجوهای ایرانی پاریس هم پرروترین! خودتون میدونین؟”
گفتم: “اجازه میدین فارسیتون رو اینجا کمی تصحیح کنم؟” و فرصت ندادم حرفم را رد کند. افزودم: “…اگه منظورتون از “پررو” در حقیقت “دلبسته”س، خب، بله، حق با شماس!” “دلبسته” را غلیظ گفتم.
خندید: “همون که گفتم! میبینین که!” بازویم را انداختم زیر بازویش. نفهمیدم که این جسارت را از کجا پیدا کردم؛ میدانستم که نیرویی وادارم کرده بود دلش را هر طور شده به دست آورم.
چند قدمی جلوتر وارد مغازهای شدیم. من کنار ایستادم. بعد از چند کلمه صحبت با فروشنده، بسته ی آمادهای را تحویل گرفت و به طرفم آمد. گفت: “خب؛ میتونیم بریم.”
گفتم: “اجازه میدین بریم یک جا بشینیم و یه کم صحبت کنیم، اگه فرصت دارین البته؟”
پرسید: “به چه منظور؟”
“دلم میخواد با شما بیشتر صحبت کنم؛ حضورتون توی دانشکده و حتی در تنهاییام دلگرمم میکنه.” پذیرفت و گفت:
:باشه! بد هم نیست! بیشتر از پرروییهاتون سر در میآرم!” پیشنهاد کردم به کافهای برویم و چیزی بخوریم. گفت: “بریم پارک ملی؛ اونجا جای مناسبییه.”
قدم زنان راه افتادیم و حدود یک ربع بعد به پارک رسیدیم. در راه گفتگوی سادهای میانمان جاری بود. بیشتر درباره ی محیط دانشگاههای فرانسه صحبت کردیم. از آزادی در اروپا سخن گفت و از روابط دانشجویان و شوخیهایشان و از نحوه ی برخوردشان با دانشجویان خارجی و این که چه شد که آن رشته را انتخاب کرد. صحبتهایش برایم جالب توجه بود. گه گاه تأییدی، پرسشی و پاسخی از سوی من؛ اما، در حقیقت، من در احوال و افکار دیگری بودم.
وارد پارک شدیم و به سوی کافه رفتیم. ویلایی بود کلاه فرنگی در میان دو بید مجنون که گیسوافشان بر پیکرهای زیباشان در کنار استخری بزرگ با فوارههایش در میان و چراغهایش گرداگرد و میزها و صندلیهایش برابر دو ضلع جنوبی و غربی نشسته بود. در آن فاصله ی رضوانی از او خواهش کردم با من مهربانتر باشد و مهمانم شود. پذیرفت. جایی، دور از دید، در درون نشستیم.
پرسیدم: “چی دوست دارین؟”
“بستنی با توت فرنگی.”
سفارش دادم. برگشتم. نشستم و از او در مورد محیط دانشگاه و روابط میان استادان پرسیدم.
اگرچه تازه وارد بود، رضایت نداشت و تقریباً توانسته بود کسانی را که در میان استادان و دانشجویان بُر خورده بودند تشخیص دهد. به مدیر گروه و شایعاتی که در میان دانشجویان راجع به او دهان به دهان میگشت، اشاره کرد. از روابط شغلی اش با او پرسیدم.
آه از نهادش برآمد: “هنوز هیچی نشده شروع کرده به دستور دادن. مرتب میگه راجع به فلانی حرف نزن؛ اون کتاب رو معرفی نکن، این رو معرفی کن؛ درس را این جور بده، اون جور نده؛ راجع به فلان موضوع حرف نزن؛ مواظب باش دانشجوها دور و برت رو نگیرن؛ مواظب این باش و …”
دنباله ی حرفش را گرفتم و گفتم: “آدم حقیرییه. چن وقت به چن وقت، خبرش میکنن و اطلاعات میگیرن و به اش دستوراتی میدن.” از مدیران دیگر گروهها هم چیزهایی شنیده بودم که همه را برایش نقل کردم؛ مخصوصاً از “منشیالممالک” و نظم و نثر بینظیر و پاکیزهاش که جایی برای آبروی دانشکده و گروه باقی نگذاشته بود. از مدیر گروه رشته ی خودم هم چیزهایی را که میدانستم گفتم. برایش باورنکردنی نبود؛ چیزهایی در همان مایهها شنیده بود. از بی سوادی استادانی گفتم که زبون و زیردست مدیر گروه بودند و یکی شان حتی معنای ساده ی برخی از اصطلاحات رایج در علوم انسانی آن روز را نمیدانست. گفتم که گفتهاند پایان نامه ی دکترای این آخری انتحال کامل و در واقع ترجمه ی اثری از زبانی دیگر است و اگر دانشگاه باخبر شود، قاعدتاً باید اخراجش کنند. “انتحال” را هم برایش معنی کردم: “دزدی علمی یا سرقت ادبی.” هنگام صحبت با او متوجه حالات صورت، تعجب، ابرو بالا کشیدنها، و حرکات زیبا و خندههایش بودم. صحبت به برخی از دانشجویانی هم که به منزلش رفت و آمد داشتند کشید؛ مخصوصاً به آنان که در میان دانشجویان شهرت و احترام داشتند، از جمله هومن و رضا. ساعتی بعد، در پایان صحبتها و پیش از خداحافظی از او خواستم که گه گاهی در خارج از دانشگاه ببینمش. کتابچه ی کوچکی را هم که در میان روزنامهای در دست داشتم به او دادم تا نگاهی بیندازد. لبخندی زد و کتاب را گرفت. بلند شدیم و به خیابان که رسیدیم، تاکسی گرفت و بعد از خداحافظی، به سوی مقصد رفت. با حسرت، برایش دست تکان دادم. و در خیالم او را بوسیدم.
در خلال هفتههای بعد، مرتب او را میدیدم و هر بار به شکلی پوشیده و گاه آشکار از علاقهام به او حرف میزدم. احساس میکردم در دلش علاقه، چون کاج سبز نونهالی، روییده است. به خود اعتماد به نفس بیشتری میدادم و به آینده امیدوار تر بودم.
*
چند روزی بود که از هومن خبری نبود. حدس میزدم که باید اتفاقی افتاده باشد. یکی از دوستان نزدیکش خبر داد که، گویا، در حوالی مسجد بزرگ، یکی از دوستان را تعقیب کرده و گرفتهاند. این فرد هم غیبش زده بود. نزدیک شدن به خانه ی هومن خطرناک بود. شاید چند روز بعد، من هم باید غیبم میزد. رفتنم به دانشکده صلاح نبود. یک دو روزی در منزل یکی از دوستان ماندم و بعد به سوی دانشکده راه افتادم و گیلکا را پس از خروج از در اصلی تا منزل تعقیب کردم.
وارد خانه ی بزرگی شد. کاملا پیدا بود که باغچه ی بزرگی دارند. پس از کمی تردید و تردد در زدم. خودش در را باز کرد. پیراهنی راحت و بیآستین، سپید با گلهای صورتی ریز در زمینه ی دور سینه و حاشیه ی بالای زانو، به تن داشت. موهایش را باز کرده بود و بر شانهها ریخته بود. بند روی سینهاش باز بود و اندکی از برجستگی طبیعی را نمایش میداد. سلام کردم. تعجب کرده بود. در را کاملا باز کرد و گفت: “بیایین تو! چه عجب اینجا!؟”
گفتم: “لازم بود بیام، ببینمتون!”
“خب؟”
“آخه، ممکنه دیگه نتونم شما رو ببینم!”
“چرا؟ چطور؟”
“الآن می گم براتون. کمی صبر کنید. تازه رسیدهاید، خستهاید. پشت سرتون میآمدم.”
“نه، راحتم.” تختی را در کنار حوضی نشانم داد و افزود: “شما اینجا روی این تخت بشینین تا یک شربت براتون بیارم. الآن بر میگردم…” برگشت و در حدود سی-چهل قدم آن سوتر از پلههای نرده دار بالا رفت و وارد ساختمانی دو طبقه شد.
درختانِ بلندِ باغ کوچک، ساختمان را در بر گرفته بودند و در پناه داشتند. تخت در کنار حوضی کتیبهگون بود. حوضی به شکل پُرضلعی منتظم با زوایای نود درجه. مضطرب و منتظر نشسته بودم و تماشا میکردم. فضایی بسیار زیبا بود. در سویی دیگر استخر نسبتاً کوچکی بود. چراغهای حبابدار بلند اینجا و آنجا بر پایههایِ استوانه ایشکلِ فلزی ایستاده و چشم بر من دوخته بودند؛ گویی زیر نظرم داشتند. فضای آرام و دلکش خواهشی خیال انگیز در دلم زنده کرده بود.
چند دقیقه بعد، با یک سینی، دو لیوان و یک تنگ بلور بر آن، از پلهها پایین آمد. از جا برخاستم تا کمکش کنم. پایین پلهها که رسید گفت: “بشینین سنگین نیس.” نشستم. آرام نزدیک میشد و نگاهش میکردم. رسید و سینی را روی تخت گذاشت. در لیوان ها مقداری شربت به رنگ روشن آلبالویی ریخت و گفت: “تا شما شربتتون رو میخورین من یه آبی به صورتم بزنم.”
دامن پیرهن در میان ساق و ران کشید و کنار حوض نشست؛ چه نشستنی! کاجی در کنار حوض بود. از جا برخاستم و به قامت میانه ی درخت تکیه زدم. صورتش را میشست و آب بر گیسوان می زد. برجستگیهای بدنش آتشی سوزان بر جانم زده بود و شمع خیالی را در ذهنم افروخته بود. سر به زیر افکندم و گفتم: “دلم میخواد شما رو از این جا تماشا کنم! خیلی خواستنی هستین! نگاهتون که می کنم، دنیا خیلی قشنگتر میشه!”
سکوت کرده بود. تصویر صورت و بدنش بر جان آب موج میخورد و جان من در جسم آب که حسرت. سر بلند کرد تا نگاهم کند. قطرات آب از مژگانش میچکید. موهایش خیس شده بود و در هم افشانده بود. بازوان بلند کرد تا در پشت سر منظمشان کند. چشمم به زیر بغلهایش افتاد و هوایم منقلب شد.
“خب تعریف کنین. چرا؟”
از خیال بیرون آمدم و گفتم “کمی در باغتون بگردیم. بعد تعریف میکنم.”
حالت پرسشی در صورتش پیدا شد. برخاست. به سویش رفتم. گفت: “اون اقاقیا دیدن داره.” با هم به طرف انتهای جنوبی باغ رفتیم. دستش را محکم در دست گرفتم و پنجه در پنجهاش کردم. درخت گردوی بزرگی را نشانم داد و گفت: “اون گردو خیلی پیره، ولی اقاقیای من که جلوشه، جوونه. کوچک که بودم اون اقاقیا رو واسه من خریدند. خیلی خوشگله. راستی میونه تون با گل و گیاه چطوره؟”
به “اقاقیای من” فکر میکردم. تعبیری از این زیباتر و غنیتر وجود نداشت! همان طور که به خوشههای سپید “اقاقیای او” نگاه میکردم و لذت میبردم، گفتم: “با هرکس و هرچیز که خوشگله و خوبه میونه ی خیلی خوبی دارم! در واقع میتونم بگم عاشقشونم. میونهام از همه بیشتر با اقاقیای شما و اون اقاقیا که گفتید، خوبه”!
معنای شما و اون را به خوبی دریافته بود. گفت: “نمره ی حاضرجوابی تون عالییه! از بقیه ی تخصصهاتون چیزی نمیدونم.”
گفتم: “چطوره اونجا زیر اقاقیا بنشینیم و کمی با اقاقیا صحبت کنیم، تا براتون بگم.”
بدون این که پاسخی بدهد به سوی دو درخت رفتیم. گردو شاخههایش را آویخته بود و رایحه ی خوش خوشهها را میبلعید؛ گاه دست نوازشی بر گیسوانش میکشید. زیبا و آرام در کنار هم ایستاده بودند. در زیر چتر شاخهها نشستیم. گفتم: “شاید امروز آخرین دیدارمون باشه، اقاقیای من!”
لبخندی زد و با گونههایی که به سرخی میزد، گفت: “چرا؟”
بر تردید غلبه کردم. دستهایم را روی شانههایش گذاشتم. به گونههایش نگاه کردم. پوست شاداب و جوانش لبهایم را مرتعش کرده بود. نرمه ی گوشش را بوسیدم و تنگ در بغلش گرفتم. سینهاش و سرش به سینهام میسایید. موهای نمدارش را بوسیدم. در زیر اقاقیا، در کنار اقاقیا و با اقاقیایی در بر. او را به سوی خود کشیدم و بازوی عریانش را بوسه باران کردم. عطر بناگوشش بینیام را مست کرده بود. لبهایش گرم و مشتاق و دستهایش جویای دستانم بود. پستانهای داغش هوش از سرم ربوده بود. از خود بیخود شده بودم؛ بیخود شده بودیم … . دقایقی بعد، همان طور که دستهای زیبایش را بر لبانم میکشیدم، گفتم: “هومن را که میشناسین؟””
“اون روز اسمش رو بردین؛ ولی جز اون که گفتین، نه. دانشجوی جامعهشناسی که نیست؟”
“نه. رشتهاش ادبیاته. همون دانشجوی کوتاه قد که معمولاً جلوی تابلو در ورودی وامیسته. یه تسبیح هم معمولاً توی دستشه که فقط باهاش بازی می کنه! میدونین که. مدیر گروه ادبیات حسابی ازش حساب میبره!”
“نه. ندیدهام! یا متوجه نشدهام.”
“غیبش زده و این واسه کسانی که باهاش رفت و اومد داشتهان یه کم خطرناکه!”
“برای شما هم؟”
“بله. هم دوست دانشکدهام بود، هم گاهی میرفتم خونهاش. یکی دیگه از دانشجوها هم که با او دوست بود غیبش زده!”
“اون یکی کیه؟”
“رضا. اونم دانشجوی ادبیاته. قد بلند و هیکلداره. بعید میدونم بشناسیدش.”
“نه. نمیشناسم.”
“خب حتما حدس میزنین که ماجرا چی میتونه باشه. این روزها خیلیها رو دستگیر کرده ن و میخوان همه ی نیروهای مخالف رو، به طور کامل و قطعی، سرکوب کنن؛ میخوان هر نوع اعتراض رو ریشهکن کنن.”
پرسید: “چهکار میخواین بکنین؟”
“باید هرچه زودتر برم. بدبختانه با شما هم دیگه نباید تماس بگیرم! این دیگه دردناکه!”
اندوهگین سر فرو آورد و ساکت ماند. موهایش را بوسیدم و از جا برخاستم. لازم بود فوراً شهر را ترک کنم. تا دم در همراهم آمد. بوسهای بر دستانش زدم و وداع. لحظهای انگشتانم را در دست نگه داشت.
*
با دلی لرزان و دردمند سراشیبی ملایم کوچه ی بلند را پایین رفتم. چند دقیقه بعد به خیابان که رسیدم تاکسی گرفتم. به منزل دوستی رفتم. صبح روز بعد کلید در اتاقم را همراه با یک نامه به او دادم و خواهش کردم همان روز، در دانشکده، پاکت را به همکلاسی و همسایه ی رو به روی اتاقم بدهد. مقداری پول در داخل پاکت گذاشته بودم و در داخل نامه این دو-سه خط را نوشته بودم: “حسین جان، ناچار شدم به خاطر “مسائل خانوادگی!” فوراً به تهران بروم. لطفاً کتابها، و لوازمِ به درد بخورم را بردار و کلید و این پول را بابت اجاره ی ماه آخر به صاحبخانه بده. بعداً با تو تماس میگیرم. این کاغذ پاره هم دیگر به درد نمیخورد! قربانت و به امید دیدار! ک.” و بدون این که چیزی بگویم خداحافظی کردم. بیدرنگ، مستقیماً به ترمینال رفتم و به سوی تهران راه افتادم. حدود نه ساعت بعد در اتوبوسی در ترمینالی در جنوب تهران، در ردیف آخر نشسته بودم و خسته و کوفته به سوی “شاهی” میرفتم! حوالی نیمه شب بود که در منزل آشنایی را زدم و بعد از سلام، نفس راحتی کشیدم!
*
تقریبا چهار ماه بعد بود که چند ماشین شخصی، هر کدام با سه تا چهار سرنشین، در اطراف منزل ما در تهران ایستاده بودند و کوچه را زیر نظر گرفته بودند. این را بعدها از برادرم شنیدم. ظاهراً بعد از ساعتها انتظار و ندیدن من، شب هنگام، خسته شده بودند و زنگ در منزل را به صدا در آورده بودند و مرا خواسته بودند. پاسخی که شنیده بودند این بود: “مدتی است که منزل نمیآید!” ریخته بودند داخل و همه جا را گشته بودند. برادرم را با من اشتباه گرفته بودند. اتاقش را گشته بودند و کتابها و وسایلش را زیر و رو کرده بودند و بالاخره با دیدن مدارک برادرم قانع شده بودند که در منزل نیستم. بعد با بیسیم به جایی اطلاع داده بودند که “طرف پیدایش نیست و منزل هم نیامده” از آن سو ابتدا به آنها گفته شده بوده که مادر را ببرند؛ ولی چون مادر را بیمار دیده بودند، گزارش کرده بودند، و دستور گرفته بودند که “بگویید هر وقت پسرش منزل آمد به آدرسی که داده شده رجوع و خودش را معرفی کند.” و کاغذی داده بودند و از مادر امضایی هم گرفته بودند.
بعدها از دوستی شنیدم که نصر را زده بودند و گویا هومن سیانور خورده بوده!
*
مدت زیادی سپری شده. تنها نشستهام. اطلاعات زیر تخت افتاده. بر میدارم: عنوانهای بزرگش را میخوانم: نقابداران در بابل دست به آشوب زدند؛ نقابداران به حزب رستاخیز حمله کردند. در قزوین، کاشان و اصفهان، خرابکاریهای مشابهی انجام شد. سینماها، شعب بانکها و مغازهها هدف مهاجمان بودند. کیهان را بر میدارم: پخش اعلامیه در تهران، بابل، قزوین و کاشان. تابلو حزب رستاخیز در تهاجم تظاهرکنندگان بابل شکسته و شش تن از مهاجمان در بابل دستگیر شده اند. آتشسوزی در بابل؛ محاکمه شانزده دانشجوی تظاهرکننده ادامه دارد.
تهران را شور و هیجانِ انقلاب در خود فرو برده. ماجراهای عجیبی در حال شکل گرفتن است. دلتنگ از آنچه که رخ میدهد، در اندیشهام. تهران صبحِ هفدهم شهریور را با حکومت نظامی آغاز میکند. شامگاه از خون کشته شدهگان و مجروحان سرخ است.
کمتر از اتاقم بیرون میآیم. تلویزیون کوچک را روشن میکنم. مردی با چهره ی بیمارگون و یخکرده چنین میخواند: “ملت عزیز ایران، در فضای باز سیاسی که از دو سال پیش به تدریج ایجاد می شد، شما ملت ایران علیه ظلم و فساد به پا خاستید. …” روزهای سخت هزیمت، روزهای بیماری و شکست، روزهای بیمار پیروزی، فرا رسیدهاند. همه چیز به سرعت تغییر میکند. بختیار نخست وزیر شده، ولی یارانش ترکش کردهاند. هیچ امیدی به موفقیت بختیار نیست.
بیست و شش دی میرسد. کیهان میگوید که شاه رفت؛ میگوید که امام خمینی گفته مارکسیستها در ابراز عقیده آزادند. هیییی! خسرو جان! حواست بود که وقتی آستینها را بالا میزدی و با چشمهای خمارت توی صورت قاضی نگاه می کردی، چه می گفتی؟ حالا باورت میشه مرد!؟
نگرانی و بیخوابی آسوده ام نمیگذارد. سردرد و سرگیجه دارم. حوادث گویی خرد باخته اند، شهرها گویی زنجیر انقیاد به گردن آویخته در انتظار دژخیم نشستهاند. از خانه بیرون میزنم و راهم را به سوی ایستگاه راه آهن ادامه میدهم. مدتی در کنار سیاه رود پرسه می زنم و به سوی منزل باز میگردم. با خود فکر میکنم که باید به تهران برگردم.
جنونِ دوازدهم بهمن از راه میرسد. روزنامهها میگویند “امام آمد”. مردی از آن سوی مرزها آمد؟ بختیار تنهاست. ده روز بعد سیل بنیان کن تهران را برداشته و بختیار گریخته است. به خانه پناه میبرم. حال و حوصله ی هیچ کاری را ندارم. افسرده، زمان می گذرانم و میگذرانم و میگذرانم. بر ما چه رفته است؟
*
یک روز صبح حوالی ساعت یازده، پس از خوابی سنگین، بیدار میشوم و به خیابان مقابل خانه، به خیابان آیزنهاور میروم که حالا آزادی اش میگفتند. گروهی را با پرچم سرخ در حال تظاهرات میبینم. عصر به خانه بر میگردم. برادرم نیامده است. دلواپس، تا نیمههای شب منتظرم. از او خبری نیست. جای ماندن هم نیست. باید به کل بروم. ماندن خطاست! فشار بر روی سینهام سنگینی کشندهای دارد. در پی مدارکم هستم.
*
و امروز در آشپزخانه ی منزل نشستهام. صدای نازنینی از من میپرسد: ” آقای ک. من گیلکا هستم. صدای من یادتون میآد؟”
سی و نه سال گذشته است. نفسم بند آمده!
در خیالم. و … چون گامی به جلو مینهم در هر گوشهای گلی میبینم، زیبا شکفته در اندیشه ی خاک و من خاطرهها میچینم. آیا نسیم تازه ای بر قلب های عاشق دیرینه دمیده؟ آیا جدایی های یاران به پایان رسیده و بهار یگانگی و دگرگونی فرارسیده؟ به خود آمدم:
“آه سلام. چطور ممکنه فراموش کرده باشم؟ از همون روز اول دل همه رو برده بودین. همه شما رو دوست داشتن.” و در دل فکر کردم که “بیش از همه من، گیلکای عزیزم!” اندیشیدم و این بیت را به یادش آوردم:
آیـد آن لحظـه کـه آییّ و بگیـرم بـه برت
سر دهم، سر، به جمال و قد قدسی اثرت
صفحات سپید و سیاه در برابر چشمم تار و درهم شده است.
یادداشت نویسنده: جز در موارد عمده که به اشخاص و تحولات کشور مربوط است، کلیه ی شخصیتها و حوادث این داستان مطلقاً خیالی هستند.