اورهان پاموک
بایرون پاشا، «معذرت و استهزاء»
چهارشنبه ۱۵ آوریل ۲۰۰۹
ساختمان دوازده طبقه:
تو هم از این شهر سهمی داری!
سمیحه هنگامی که شوهرش را تا دم در بدرقه می کرد به او گفت:
ـ یادت باشه قسم خوردی. نباید به یه شاهی کمتر از شصت و دو درصد راضی بشی. به هیچ وجه مرعوبشون نشو و جلوشون گردن خم نکن.
ـ چرا باید مرعوبشون بشم.
ـ مزخرفات سلیمانو هم از این گوش بگیر از اون گوش در کن. نذار عصبانی ات کنن. سندو برداشتی؟
مولود در حالی که قدم در سرازیری خیابان گذاشته بود گفت:
ـ آره کاغذهای عضو شورای شهرو برداشتم.
آسمان را ابرهای غلیظی پوشانده بود. قرار بود همگی در بقالی عمو حسن در توت تپه جمع بشن و از چانه زدنها به نتیجه ای برسند. بنگاه وورال، شرکت بزرگ ساختمانی وورال، قصد داشت با استفاده از تصویب نامه ها و قوانین تازه برای ساختن شانزده برج مسکونی تازه در محله اقدام کند. یکی از این پروژهها ساختن یک برج ۱۲ طبقه در زمینی بود که خانه یک طبقه مولود در آن قرار داشت. خانه ای که مولود از پدرش به ارث برده بود و هم اکنون هفت سال بود با سمیحه در آن زندگی میکرد. از اینرو مولود هم مثل بسیاری دیگر از اهالی محل ناچار بود با وورالها بر سر ملکش وارد مذاکره شود، ولی او در امضای توافقنامه این دست و آن دست میکرد و همین سبب شده بود قورقوت و سلیمان را هم که وارد ماجرا شده بودند خشمگین سازد.
مولود که با سمیحه در خانه کودکیاش به سر میبرد، هنوز زیر قرارداد را امضا نکرده بود، آن هم در شرایطی که خیلی از آپارتمانهایی که قرار بود جزو پروژه ساختمان ۱۲ طبقه در ملک مولود ساخته شوند، پیش فروش شده بودند. گاهی مولود میآمد جلوی باغچه کوچک خانهاش و آسمان بالای سرش را تماشا میکرد و ساده لوحی آدم های پولداری را که پول پیش به وورالها داده بودند و منتظر بودند آپارتمانشان «اون بالا» حاضر بشود و به آنجا اسباب کشی کنند به سخره میگرفت. البته سمیحه فکر نمیکرد این کار آنها مسخره باشد. مولود اما همیشه واقعبینی همسر دومش را قدر میگذاشت.
در دفتر بنگاه وورال در خیابان اصلی واقع در حد فاصل میان توت تپه و کول تپه مدل آپارتمانها به نمایش گذاشته شده بودند. زن بلوندی با کفشهای پاشنه بلند مشتریان را با مدل های گوناگون واحدها و مصالحی که در ساختن آشپزخانه و حمام قرار بود به کار گرفته شود، آشنا میکرد و سرانجام یادآور میشد که همه واحدهای جنوبی بالای طبقه ششم چشم انداز بسفر را در دیدرس خود خواهند داشت. خود همین تصور که به زودی میشد بسفر را از بلندی طبقه ششم بالای باغچه خانه چهل و شش ساله مولود دید، کافی بود که سر او را به دَوَران بیاندازد. مولود پیش از رفتن به جلسه آخرین مذاکرات، سر راهش رفت و یک بار دیگر از مدلهای خانههای در دست ساخت دیدن کرد.
سال ۲۰۰۶ هنگامی که برای نخستین بار خبر پروژه بزرگ آپارتمان سازی در محلههای توت تپه، کول تپه و اطراف آن در استانبول و گسترش پروژههای شهرسازی اعلام شد، ساکنان منطقه بسیار شادمان شدند. دولت مصّر بود برجهای مسکونی در این مناطق برپا شود. تا آن زمان قوانین شهرداری اجازه ساختن ساختمان های بیش از سه یا چهار طبقه را نمیداد. اکنون قرار شده بود به ساختمان هایی تا ارتفاع ۱۲ طبقه مجوز ساخت داده شود. مردم چنان خوشحال بودند که انگار کسی آمده بود و بستههای اسکناس را میانشان تقسیم کرده بود. این تصمیم از آنکارا ابلاغ شده بود، اما همه میدانستند که پشت پرده دست خانواده حاجی وورال در کار بود. حاجی وورال ارتباط نزدیکی با حزب عدالت و توسعه (آ ک پ) داشت و مالک زمینهای بسیاری در منطقه بود. از همینرو حزب مقتدر آ ک پ که محبوبیتی در این مناطق استانبول به دست آورده بود، در محلههای توت تپه و کول تپه به محبوبیتی مضاعف دست یافت. در آغاز کار حتی کسانی که معمولا از هرچیزی شاکی بودند، در این باره سکوت اختیار کردند.
اما نخستین زمزمههای اعتراضی از میان کرایه نشینان محل شنیده شد. وقتی اعلام شد که دولت مجوز ساخت آپارتمانهای دوازه طبقه را میدهد، میانگین کرایهها و بهای املاک ناگهان بالا رفت. در پی آن مردمی که به زحمت میتوانستند خودشان را به آخر ماه بکشند (مثل همین مستاجر پیر مولود که اهل ریزه بود) کم کم از محله اسباب کشی کردند. این کرایه نشینان قدیمی محله همان وضعیتی را داشتند که مولود در تارلاباشی پیدا کرده بود و سرانجام ناگزیر شده بود آنجا را ترک کند. برای این محرومان آیندهای در این مناطق که دیر یا زود با انبوه ساکنان ثروتمند جایگزین میشد، نبود.
قوانین شهرداری مجوز ساخت را مشروط کرده بود. به این معنی که برای ساخت هر برج دوازه طبقه دست کم میبایست شصت قطعه زمین متعلق به صاحبان خانههای کوچک از آنها خریداری میشد. در یک سال نخست شهرداری طرح و محل این ساختمانها را تعیین کرد و توت تپه و کول تپه را مناطقی مستقل از هم اعلام کرد. همسایههای خانههای گئجه گوندو که سالها در کنار هم زندگی کرده بودند متوجه شدند که بزودی ممکن است در برج های تازه ساز همسایه دیوار به دیوار شوند، رفت و آمد با هم را آغاز کردند. شب ها دور هم جمع میشدند، چای مینوشیدند، سیگار دود میکردند، خبرهای ساخت و ساز را دنبال میکردند و از میان خود نماینده ای را برای مذاکرات بر میگزیدند که بتواند با ماموران دولتی و سازندگان برجها در تماس باشد. لازم نیست بگوییم که داوطلب برای چنین مسئولیتی کم نبود. به زودی اختلافات میان آنها ظهور کرد. مولود به اصرار سمیحه در سه نشست از این نشستها شرکت کرد و در آنجا از مفهوم رانت زمین، چیزی که برایش غریبه بود و از راه و رسم این کار آگاه شد. یک بار هم دستش را بلند کرد و پس از اجازه گرفتن درباره پدر فقیدش و زحماتی که او برای ساختن خانه کنونی محل سکونت مولود کشیده بود، برای جمع سخن گفت. برای او درک مساله درصد و سهام و این جور امور بسیار سخت بود و عصرها هنگامی که به کار بوزافروشی در خیابانهای خلوت میپرداخت احساس آسودگی میکرد.
بنا به قوانینی که به تازگی وضع شده بود صاحبان خانههای کوچک که میخواستند یکی از این آپارتمانهای نوساز را به تملک درآورند میبایست نخست زمینشان را به شرکت ساختمانی سازنده برج بفروشند. در این میان سرمایه گذارهای بزرگ دیگری از سراسر ترکیه پا پیش گذاشته بودند تا در این کار شرکت کنند، اما شرکت حاجی حمید وورال که رابطه خوبی، هم با دولت مرکزی در آنکارا و هم کارگزاران محلی به هم زده بود، طبعا دست بالا را داشت. از همینرو صاحبان گئجه گوندوها شروع کردند به رفت و آمد به بنگاه وورال در خیابان اصلی و پرس و جو کردن درباره مدلهای ساختمان هایی که قرار بود ساخته شود تا بتوانند تصویری از آنچه در آینده در انتظارشان بود و آپارتمانی که قرار بود به آن نقل مکان کنند به دست بیاورند و همچنین با پسر جوانتر حاجی حمید وورال بر سر معامله چانه بزنند.
در بیشتر آپارتمانهایی که به این طریق در گوشه و کنار استانبول سر برافراشته بود، مالکیت آپارتمان به صورت شراکتی پنجاه پنجاه میان شرکت ساختمانی و مالک زمین تقسیم میشد، اما بودند مالکان زمینهای محلی که توانسته بودند با اتحاد و یگانگی میزان سهام خود را تا پنجاه و پنج یا حتی در مواردی تا شصت درصد بالا بکشند. این مورد البته مورد نادری بود و احتمال بیشتری داشت که صاحبان زمینها بیش از میزان سهم خود به زمان تحویل واحد مسکونی شان توجه کنند. سلیمان با قیافه آدم آگاه به مسایل پنهان، برای مولود از نمایندگان صاحبان زمینهایی تعریف کرده بود که از برجسازها رشوه گرفته بودند و با آنها دست به یکی کرده بودند. قورقوت و سلیمان، هم در مقام آدم های وورال، و هم در جایگاه صاحبان زمین در توت تپه از کوچکترین جزییات و آخرین شایعهها، کلنجارها و چانه زدنها خبر داشتند.
بیشتر خانه های گئجه گوندو در طول زمان به ساختمانهای درست حسابی و سه چهار طبقه تغییر هیات داده بودند و آن دسته از صاحبان که سند رسمی داشتند از موضع محکمی با دولت و شرکت سازنده صحبت میکردند، ولی افرادی مانند مولود (که بیشتر در کول تپه ساکن بودند) و تنها سند ادعای مالکیتشان کاغذ رنگ و رو رفتهای بود که چهل و دو سال پیش یک عضو محلی شورای شهر آن را امضا کرده بود و خانه شان چیزی جز یک تک اتاق نبود، به احتمال زیاد در صورت سخت گرفتن توسط شرکت سازنده ممکن بود دچار تزلزل شوند:
ـ خب میل خودته. ولی میدونی که دولت میتونه راهی پیدا کنه و زمینو از چنگت دربیاره.
موضوع مهم دیگر در این چانه زدنها مساله هزینه سکونت موقت صاحبان زمینها بود. هنگامی که خانههای کهنه را خراب میکردند شرکت سازنده متعهد میشد صاحبان زمینها را تا زمانی که خانه تازه آماده میشود در خانه ای موقتی جای دهد. پیش میآمد که کسی قراردادی امضا کرده بود و اسکان موقت که مثلا به مدت دو سال بود سرآمده بود در حالی که شرکت سازنده هنوز نتوانسته بود خانه را آماده کند و به این ترتیب صاحب زمین بیخانه مانده بود. در این میان بسیاری از صاحبان زمینها تصمیم گرفته بودند در امضای قرارداد شتاب نکنند و بگذارند دیگران پیشقدم شوند. تک و توک هم بودند آدم هایی که امروز فردا میکردند و یک تنه سبب تاخیر پروژه بزرگی میشدند. آنها معتقد بودند که اگر آخرین نفری باشند که قرارداد را امضا میکند سهم بیشتری به دست میآورند.
قورقوت از این دسته آدمها که با عنوان «مانع پیشرفت» یاد میکرد به شدت بیزار بود. به نظر او آنها سودجوهای کثیفی بودند که زندگی دیگران را بازیچه خود قرار میدادند و به خاطر منافع خودشان و به دست آوردن سهمی بیش از آنچه حقشان بود دست به هر کاری میزدند. مولود شنیده بود برخی از این سودجوها توانسته بودند شش یا گاهی حتی هفت آپارتمان در برجهای شانزده یا هفده طبقه به چنگ بیاورند در حالی که دیگران تنها دو یا سه واحد گرفته بودند. این افراد با چانه زدن و زیرکی قصد داشتند واحدهای تازه و لوکس شان را به محض تحویل گرفتن بفروشند و به شهر یا محله دیگری نقل مکان کنند. آنها خوب میدانستند که تنها دولت و برجسازها نبودند که از دستشان به خاطر عقب انداختن پروژه خشمگیناند، بلکه حتی دوستان و همسایههای خودشان که بیصبرانه روزشماری میکردند که به خانه تازه شان نقل مکان کنند، از دستشان خشمگین بودند. مولود میدانست که این «موانع» و همسایهها در اوخ تپه و زیتون بورنو یا فکرتپه وضعیتی بحرانی به وجود آورده بودند طوری که در برخی جاها کار به چاقوکشی و نزاع کشیده بود. همچنین گفته میشد که برخی برجسازها در به راه انداختن این گونه دعواها دست داشتند. مولود از وجود این موانع زمانی آگاه شد که در آخرین جلسه چانه زنی، قورقوت برگشته بود به او گفته بود:
ـ تو هم دست کمی از اون موانع حرومزاده نداری مولود!
آن روز دفتر بنگاه وورال در خیابان اصلی خالی بود. مولود بارها در این جا با صاحبان زمین و سازنده ها در جلسات شرکت کرده بود. با سمیحه رفته بود و ماکتهای مختلف آپارتمان ها را با اشکال عجیب بالکن هایشان از نزدیک به دقت دیده بود و در خیالش آپارتمانی را که قرار بود سهم او شود به دقت تجسم کرده بود. بر در و دیوار دفتر بنگاه عکسهایی از برجهایی که بنگاه وورال ساخته بود و همچنین عکسی از حاجی حمید وورال با بیلی در دست که چهل سال پیش در جریان اولین پروژه ساختمان سازی گرفته شده بود به چشم میخورد. نزدیک نیمروز خیابان خالی از خریدارانی بود که معمولا ماشینهایشان را آخر هفته در آنجا پارک میکردند. مولود که کمی در پاساژ مسجد حاجی حمید وورال وقتش را به تماشای ویترینهای فروشگاهها گذرانده بود راه توت تپه را در پیش گرفت. برای اینکه دیر به سر وعده دیدار در بقالی عمو حسن نرسد راهش را انداخت از میان کوچه پسکوچههای توت تپه. درست کمی پس از نخستین خانهها بر دامنه تپه خیابانی آغاز میشد که یک زمانی نخستین استراحتگاههای چوبی بدبو که برای اسکان کارگران حاجی حمید ساخته شده بود در آن قرار داشت. مولود در کودکی از جلوی این خانهها رد شده بود و شبح کارگران جوان خفته در این بیغولهها را در تاریکی و در میان بوی عرق تن دیده بود. در یکی دو سال گذشته به دلیل افزایش اجارهها از شمار ساکنان آنجا کم شده بود و بیشتر کرایه نشینان آنجا را ترک کرده بودند، زیرا به هر حال قرار بود این محله را بکوبند و از نو بسازند. این سازههای متروکه که شمای توت تپه را طراحی میکرد آن را زشت و مخروبه تر می نمود. مولود به آسمان ابری و تاریک پیش رویش نگاه کرد و دردی در جانش دوید. از تپه که بالا رفت احساس کرد دارد در بهشت گام میگذارد.
چرا زمانی که سمیحه پایش را توی یک کفش کرده بود که از شصت و دو درصد پایین تر نیاید، با او بحث نکرده بود؟ مولود مطمئن نبود چطور میتواند آکتاشها را به این رقم راضی کند. در آخرین دیدارشان که در باشگاه صورت گرفته بود قورقوت حتی به پنجاه و پنج درصد هم راضی نبود. هر دو طرف خسته شده بودند و نهایتا قرار گذاشته بودند دوباره با هم مذاکره کنند، ولی چند هفتهای خبری از قورقوت و سلیمان نشده بود. این مساله مولود را نگران کرده بود. از آن طرف هم از اینکه به نظر قورقوت او مانعی بود خوشش میآمد. چون در این صورت میشد احتمال داد که سرانجام او خواهد توانست بیشتر از دیگران سهم ببرد. بعد از دیدارشان در باشگاه اتفاق تازه ای افتاده بود و توت تپه و کول تپه مناطق روی گسل با خطر زلزله اعلام شده بودند. مولود هم مانند بسیاری از اهالی کول تپه آن را حقه ای میدانست که وورالها به آن متوسل شده بودند. بعد از زمین لرزه ۱۹۹۹ قانونی گذرانده بودند که هر ساختمانی که از نظر سازه و بنا سست تشخیص داده شود با رضایت دو سوم اکثریت صاحبان آن خراب شود. دولت و سازنده آپارتمانهای جدید داشتند از این قانون برای ناگزیر کردن صاحبان زمینهای کوچک که مانعی در برابر رشد شهری و ساختمانهای بلند بودند استفاده میکردند. بر اساس قانون مناطق روی گسل با خطر زلزله در کول تپه، سهم آدم هایی که به گفته قورقوت مانع بودند کمتر و کمتر میشد و مولود نمیدانست چگونه و با چه رویی خواهان شصت و دو درصدی که سمیحه بر آن اصرار داشت بشود.
هفت سالی از ازدواج آنها میگذشت و مولود احساس سعادت میکرد. آنها دوستان خوبی برای هم شده بودند. دوستی آنها دوستی مبتنی بر چیزهای زیبا و لوکس جهان نبود، بلکه دوستی بود که پایههایش را کار دشوار همراهی و از میان برداشتن سختیها و مبارزه با روزمرگی تشکیل میداد. سمیحه را کمی که بیشتر شناخت در وجود او زنی سخت و با اراده یافت که میخواست زندگی خوبی داشته باشد. مولود این جنبه از زندگی او را خیلی دوست داشت، اما سمیحه همیشه قادر نبود که نیرویش را در این راه به کار گیرد. شاید به همین دلیل هم بود که مولود را وادار به کارهایی میکرد که از توانش خارج بود. گاهی حتی کار را به جایی میرساند که صریحا به او میگفت چه کار کند.