دوست بیمانند من/النا فرانته
بخش ۱۱
لیلا هرچه به من میگفت باور میکردم. باورم شده بود که هیکل بیشکل دون آکیله همه سوراخ سنبههای زیرزمین را پرکرده و دستهایش آویزان است و با انگشتهای بلندش نوو عروسک لیلا را با یک دست گرفته و با دست دیگر تینا را. خیلی به من سخت گذشت. ناخوش شدم، تب کردم، بهبودی پیدا کردم، دوباره ناخوش شدم. به بیماری اختلال لامسه دچار شده بودم. بعضی وقتها حس میکردم چیزهای زنده دور و برم با ریتم زندگی سرعت میگیرند و سطحهای سخت، زیر انگشت های من باد میکنند و فضاهای خالی در میان حجم خویش و پوست سطحشان به جا میگذارند. به نظر میآمد که تن خودم هم اگر کسی به آن دست میزد، آماس کرده بود. این مرا خیلی نگران میکرد. مطمئن بودم که گونههایم عین بادکنک شده، توی دستهایم را با کاه پر کردهاند، لالههای گوشم مثل توت فرنگی رسیده شده و پاهایم شکل قرص نان را پیدا کردهاند. وقتی دوباره از خانه بیرون آمدم و به مدرسه رفتم احساس کردم فضاها هم عوض شدهاند. به نظر میرسید فضا میان دو قطب تاریک زنجیر شده است. یک سو حبابهایی که از زیر زمین میجوشید و ریشههای خانهها را فشار میداد و غارهایی که عروسکهای بینوا در آن افتاده بودند را تهدید میکرد. در سوی دیگر آن، فضای بالا بود که در طبقه چهارم ساختمان قرار داشت که دون آکیله در آن زندگی میکرد. او عروسک های ما را دزدیده بود. دو فضای کروی انگار با یک میله آهنی به هم پیچ شده بودند و در ذهن من به طور مورب از میان آپارتمانها، کوچه و خیابان و روستاهای اطراف، تونل، ریلهای راه آهن میگذشت و عروسکها را زیر فشار خود له میکرد. احساس میکردم خودم هم در این فشار گازانبری با بقیه چیزهای روزمره زندگی و با همه مردم دارم خرد میشوم. تلخی شگفت انگیزی دهانم را بدمزه کرده بود. حس همیشگی بالا آوردن یک دم رهایم نمیکرد و مرا میفرسود. انگار همه چیز دم به دم مرا بیشتر میسایید و به خاکی دل به همزن تبدیل میکرد.
ناخوشی مزمنی بود که شاید سالها تا دوران نخستین بلوغ طول کشید، اما به طرز شگفت انگیز و پیشبینی نشدنی، زمانی که این ناخوشی شروع شد نخستین بار در زندگی ام کسی به من اظهار عشق کرد. درست کمی پیش از روزی که با لیلا تصمیم گرفتیم پلههای دون آکیله را بگیریم و بالا برویم و من هنوز در اندوه جدایی از تینا به سر میبردم. برخلاف میلم رفته بودم نان بخرم. مادرم مرا فرستاده بود و داشتم بعد از خرید نان به خانه برمیگشتم. نان گرم را در یک دست به سینه میفشردم و در دست دیگرم پول خردها را توی مشتم داشتم. همین موقع بود که احساس کردم نینو ساره توره پشت سر من در حالیکه دست برادر کوچکترش را در دست دارد پاهایش را لق و لق روی زمین میکشد. تابستانها مادر نینو برادر کوچکش پینو را که هنوز پنج سالش هم نشده بود با او میفرستاد و به او سفارش میکرد که دستش را از دست خود رها نکند. نزدیک چهارراه کمی بعد از مغازه بقالی کاره چی، نینو داشت از کنار من رد میشد. ولی به جای رد شدن ناگهان پیچید جلوی من و مرا کنار سینه دیوار متوقف کرد. دستش را مثل اهرمی جلوی من به دیوار تکیه داد تا نتوانم فرار کنم. دست دیگرش به دست برادرش بود که مانند شاهدی خاموش ناظر این صحنه بود. با نفسهای بریده بریده چیزی گفت که من نفهمیدم. رنگش پریده بود و لبخندی به لب داشت. بعد ناگهان جدی شد و سپس دوباره لبخند زد. سرانجام به ایتالیایی کتابی گفت:
«هنگامی که بزرگ شدیم میخواهم با تو ازدواج کنم.»
بعد از من پرسید تا آن زمان آیا میتوانیم نامزد شویم؟ نینو کمی از من بلندتر بود، تکیده با گردنی دراز و گوش هایی که از کلهاش بیرون زده بود. موهایش به فرمانش نبودند و چشمان ژرفش را مژگان بلندی پوشانده بود. کوشش نینو برای پنهان کردن شرمش جالب بود. با اینکه دلم میخواست با او ازدواج کنم، احساس کردم باید جواب منفی بدهم:
«نه. نمیتونم.»
هاج و واج و بهت زده شد. پینو دستش را کشید. پا گذاشتم به فرار.
از آن روز به بعد هروقت میدیدمش خودم را به کوچه فرعی میکشاندم. با اینهمه به نظرم جذاب و دوست داشتنی میآمد. در گذشته بارها کوشیده بودم با خواهرش ماریسا باشم تا بتوانم به او نزدیک شوم و یک مقدار از راه را تا خانه با آنها باشم، اما اظهار عشق او در زمان مناسب صورت نگرفته بود. نینو نمیدانست که چه روحیه ی بدی داشتم. رفتن تینا مرا به اندوهی گران دچار کرده بود. او نمیدانست که من برای همدوشی با لیلا چه تلاش طاقت فرسایی باید میکردم و فضای فشرده حیاط و ساختمانها و محله چقدر قلبم را می فشرد. نینو بعد از آنکه یکی دو بار از دور مرا هراسان تماشا کرد، تصمیم گرفت از من دوری کند. شاید برای مدتی کوتاه ترسیده بود که من ممکن است اظهار عشقش را میان جرگه دخترهای دیگر بخصوص خواهرش آشکار کنم. همه میدانستند که دختر نانوای محل، جیگلیولا اسپانیولو، زمانی که انزو ازش خواسته بود دوست دخترش شود، همین کار را کرده بود. انزو وقتی جواب رد شنیده بود به خشم آمده بود و بیرون مدرسه بلند بلند بر سرش فریاد کشیده بود که دروغ میگوید. حتی با چاقو او را تهدید به مرگ کرده بود. البته من هم وسوسه این را داشتم که ماجرا را با بقیه در میان بگذارم، ولی از خیرش گذشتم و با کسی در این باره صحبت نکردم. حتی با لیلا، موقعی که دیگر دوستی مان عمیق شده بود. خودم هم کم کم فراموشش کردم.
زمانی دوباره به یادش افتادم که سالها بعد خانواده ساره توره همگی از محله ما اسباب کشی کردند. یک روز صبح گاری آسونتا شوهر نیکلا در حیاط خانه ما ظاهر شد. آسونتا و زنش با این گاری و اسب پیری که آن را میکشید در خیابان بالا پایین میرفتند و میوه و سبزی میفروختند. نیکلا سیمایی گشاده و خوش داشت با چشمانی آبیرنگ و موهایی بلوند، مانند پسرش انزو. کار دیگر نیکلا به جز میوه فروشی اسباب کشی بود. او و دوناتو ساره توره، نینو و لیدیا اسبابهای خانه را از دیگ و دیگچه گرفته تا تشک و صندلی به داخل گاری حمل میکردند. به محض اینکه زنهای محله صدای چرخ های گاری را در حیاط شنیدند، همگی سرشان را از پنجره بیرون کردند. من هم همین کار را کردم. همه کنجکاو بودند. گفته میشد دوناتو خانه تازهای را در محله نزدیک ایستگاه قطار در چهارراهی با نام پلازا ناسیونال خریده است. مادرم میگفت زنش مجبورش کرده برای فرار از آزار و اذیتهای ملینا از محله اسباب کشی کنند. چون ملینا قصد داشت شوهر او را از دستش برباید. باید بگویم مادرم به طرز آزاردهندهای در کشف آدم های اهریمن صفت مهارت داشت. چشمان تا به تای او انگار برای کشف اسرار پنهان محله ساخته شده است. ملینا چه کار خواهد کرد؟ آیا آن زمزمه ها و شایعهها که ملینا از ساره توره بچه دار شده بود درست بود؟ آیا درست بود که بچه را کشته بود؟ آیا اصلا ممکن بود که کسی تصورش را بکند که ملینا بتواند آن چیزها را بخصوص مساله بچه را با فریاد در محله اعلام کند؟ همه مادینهها از کوچک تا بزرگ پشت پنجرهها ایستاده بودند. شاید در فکرشان میگذشت که برای آخرین بار دستی برای روندگان تکان دهند و شاهد خشم آن زن زشت و لاغر و بیوه باشند. متوجه شدم که لیلا و مادرش نونزیا هم داشتند صحنه را تماشا میکردند.
به دنبال نینو بودم ولی به نظر میآمد نینو سرش به کار دیگری گرم است. در این موقع بی هیچ دلیل روشنی، ناگهان خستگی مفرطی چیزهای اطرافم را از وضوح انداخت. فکر کردم شاید نینو برای این اظهار عشق کرده بود که میدانست داشتند از محله میرفتند و میخواست احساساتش را به من بفهماند. نگاهش کردم. داشت جعبههای روی هم انباشته را با دشواری به گاری میبرد. برای پاسخ منفی که به او داده بودم احساس گناه و اندوه کردم. اکنون نینو داشت همچون پرندهای پر میکشید و میرفت.
سرانجام رژه اسباب و اثاثیه پایان یافت. نیکلا و دوناتو شروع کردند به رد کردن و بستن طناب دور اسبابهای درون گاری. لیدیا ساره توره با لباسی که بیشتر مناسب مهمانی بود ظاهر شد. حتی یک کلاه تابستانی بافته شده از حصیر آبی هم سرش گذاشته بود. کالسکه پسربچه کوچکش را هول میداد. به جز این پسر، دو دختر دیگر هم داشت. یکی ماریسا بود که همسن من بود، هشت ساله یا نه ساله و دیگری کلهلیا شش ساله. ناگهان صدای شکستن چیزهایی از طبقه دوم به گوش رسید. همزمان ملینا شروع کرد به جیغ زدن. صدای جیغهایش چنان تیز و شکنجه وار مینمود که لیلا با دست گوش هایش را گرفت. صدای دردآلود آدا دختر دومی ملینا همراه فریادهای ملینا به گوش رسید: نه مامان. نه! بعد از یک دقیقه بلاتکلیفی من هم گوش هایم را گرفتم. در همین موقع دیدم که چیزهایی از پنجره به بیرون پرتاب میشوند. کنجکاوی سبب شد که دستم را از روی گوش هایم بردارم تا برای فهمیدن ماجرا صداها را بهتر بشنوم. ملینا اما کلمه مشخصی ادا نمیکرد. تنها صداهایی مانند آخ، آه… انگار زخم خورده باشد. نمیشد دیدش. حتی دستش یا بازویش که چیزها را به بیرون پرتاب میکرد، دیده نمیشد. دیگ های مسی، لیوان و شیشه، بشقاب انگار با نیرویی درونی از پنجره پرواز میکردند. لیدیا ساره توره در کوچه با کالسکه بچه و دو دخترش در پشت سر، میرفت و سرش را پایین انداخته بود. دوناتو رفت و روی اسبابهایش در گاری نشست و دون نیکلا افسار اسب گاری به دست شروع کرد به کشیدن گاری. چیزهایی که ملینا پرت میکرد روی اسفالت کوچه میافتاد و کمانه میکرد یا میشکست و ذرات شکسته زیر پای اسب بینوای هراسان میافتادند.
به لیلا نگاه کردم. چهره دیگری از او دیدم. سرگشته و مبهوت. احتمالا باید فهمیده باشد که نگاهش میکنم. بلافاصله از پنجره کنار رفت. گاری که راه افتاده بود از بغل دیوار داشت میگذشت بی آنکه گذرندگان برای کسی دستی تکان دهند. لیدیا و چهار بچه خردسالش به سوی دروازه حیاط میرفتند و نینو انگار که نمیخواست برود زیر باران چیزهای شکسته و خورد روی اسفالت، افسون شده بود.
آخرین چیزی که دیدم که از پنجره پرت شد چیز سیاهرنگی بود. یک اتوی فولادی. وقتی هنوز تینا با من بود گهگاه اتوی مادرم را که شبیه همین اتو بود و شکل عرشه کشتی را داشت استفاده میکردم و تظاهر میکردم که مثلا توفان شده است. این چیز همچون شاقول سنگینی با حرکتی تند فرو افتاد و در روی زمین درست در چند سانتیمتری نینو سوراخی کند. مرگ از بناگوش نینو و به راستی از بناگوش او گذشته بود.
۱۲
هیچ پسری هرگز به لیلا اظهار عشق نکرد. لیلا هم هیچوقت به من نگفت که این موضوع آیا آزارش میدهد یا نه. جیگلیولا اسپانیولو بیش از یک بار با اظهار عشق پسرهای مختلف روبرو شد. من هم کمابیش محبوب پسرها بودم. لیلا برخلاف ما به هیچ وجه محبوب نبود. بیشتر برای اینکه استخوانی و کثیف بود و همیشه زخمی جایی از بدنش داشت، اما بیش از همه برای اینکه زبان تندی داشت. در ساختن نام های تحقیرآمیز برای آدمها ید طولایی داشت و گرچه پیش معلم واژههای ایتالیایی را که کسی بلد نبود استفاده میکرد، با ماها که بود چنان لهجه غلیظ ناپلی سراسر پر از ناسزا و فحش به کار میبرد که هرگونه میل به دوستی و عشق را جابجا میکشت. تنها انزو بود که کاری کرد که لزوما نمیشود گفت اظهار عشق بود. با اینهمه کار انزو نشانهای از تحسین و احترام به لیلا را داشت. به نظر من کمی بعد از جریان شکافته شدن پیشانیاش با سنگ انزو بود و پیش از آن که جیگلیولا اسپانیولو به او جواب رد بدهد انزو توی خیابان استرادونه با ما روبرو شد و در کمال شگفتی من، بافهای از سیب وحشی را جلوی لیلا گرفت.
ـ چکارشون کنم؟
ـ واسه خوردنه.
ـ تلخه؟
ـ نگرش دار میرسه.
ـ نمیخوامش.
ـ پس بندازش دور!
همین. انزو پشت کرد و رفت سوی کارش. لیلا و من شروع کردیم به خندیدن. ماها خیلی با هم حرف نمیزدیم. ولی به همه چیز میخندیدیم. با لحنی سرخوش گفتم:
ـ من از سیب وحشی خوشم میآد.
دروغ میگویم. سیب وحشی میوهای است که من ازش خوشم نمیآید. ریز بودنشان، رنگ سرخ و زردشان وقتی که هنوز نرسیده بودند و زیر آفتاب میدرخشیدند، برایم جالب بود. ولی وقتی که توی ایوان میرسیدند، به رنگ قهوهای در میآمدند و شبیه گلابیهای ریز پلاسیده میشدند. پوستشان ورمیآمد و مغز گوشتآلودشان با مزهای بد و اسفنجی آدم را یاد جسد موش های خیابان استرادونه میانداخت. اینطور موقع ها حتی حاضر نبودم لمسشان کنم. این را گفتم که لیلا شاید آنها را به من بدهد و بگوید «بیا مال تو!» احساس کردم اگر هدیهای را که انزو به او داده به من میداد خیلی بیشتر خوشحال میشدم تا چیزی مال خودش را به من بدهد. ولی لیلا آن را به من نداد. هنوز هم وقتی یادم میآید که لیلا آن را با خودش برد خانه و میخی به پنجره زد و بافه را از آن آویخت، حس سرخوردگی و یأس بهم دست میدهد.
* My Brilliant Friend نوشته ی Elena Ferrante