اورهان پاموک
مولود اگر دست خودش بود حتی با توافق پنجاه و پنج درصد با وورالها هم راضی بود، زیرا با این پول سه تا آپارتمان در اشکوبهای پایین ساختمان دوازه طبقه را صاحب میشد که البته از پنجرههایش نمیشد منظره بسفر را تماشا کرد. از آنجا که مادر و خواهرانش در روستا قانونا سهمی در مردهریگ پدر داشتند سهم خود مولود چیزی میشد کمتر از یک آپارتمان که مولود و سمیحه میتوانستند با استفاده از درآمد حاصل از محل اجاره آپارتمان فرهاد در چوکور جمعه در عرض پنج سال آن سهم را به یک آپارتمان کامل تبدیل کنند. این مدت در صورت رسیدن به توافق شصت و دو درصد به سه سال تقلیل مییافت. در هر دو صورت آن دو مشترکا سرانجام صاحب یک آپارتمان میشدند. او و سمیحه ماهها عدد و رقمها را به دقت بررسی کرده بودند. مولود اکنون پس از چهل سال زندگی در استانبول گامی کوتاه تا رسیدن به جایی داشت که بتواند آن را (یا دست کم نیم آن را) خانه خودش بنامد و نمیخواست این امید را به باد بدهد. از همین رو هنگامی که وارد بقالی عمو حسن شد که ویترین ها و قفسه هایش گوش تا گوش با جعبه های رنگارنگ، مجلهها و شیشههای نوشابه پر بود، آشکارا هراسیده بود.
تا چشمانش به نیم روشنای درون دکان عادت کند، اندکی گذشت.
سلیمان گفت:
ـ مولود بهتره تو با پدرم صحبت کنی. ما که از عهدهاش برنمیآییم.
عمو حسن پشت دخل، در همان جای همیشگی اش در این سی و پنج سال گذشته، نشسته بود. گرچه حسابی پیر شده بود راست قامت و استوار بود. مولود در آن لحظه از شباهت فراوان عمو و پدرش در شگفت شد. در سالهای کودکی متوجه این شباهت نبود. عمویش را بغل کرد و گونههای پر از کک و مک و ریش سفیدش را بوسید.
چیزی که سلیمان همراه خنده قورقوت درباره آن سر به سر پدرشان گذاشته بود اصرار او برای گذاشتن خرید مشتریها توی پاکتهای دست سازی بود که از روزنامههای کهنه میساختند. عمو حسن آنها را سبد کاغذی مینامید. در دهههای ۵۰ و ۶۰ کمابیش همه بقال های استانبول همین کار را میکردند، اما این روزها تنها عمو حسن بود که موقعی که مشتری نداشت روزنامههای کهنه را از خانه یا جاهای دیگر میآورد و تا میکرد و از آنها پاکت میساخت. زمانی هم که پسرانش به کار او خرده میگرفتند میگفت: «مگه کار من به کسی ضرر میرسونه؟». مولود مانند همیشه که به دیدار عمویش میرفت نشست روبرویش و شروع کرد به تاکردن روزنامهها.
سلیمان داشت با پدرش جر و بحث میکرد که محله دیگر محله قدیمی نیست و مشتریها دوست ندارند وارد سوپر مارکت کوچکی شوند و تره بارشان را توی پاکتهای کثیف ساخته شده از روزنامه های پاره پوره تحویل بگیرند.
عموحسن گفت:
ـ نیان، به درک! دومندش این مغازه سوپرمارکت نیست. بقالیه.
رو کرد به مولود و چشمکی زد.
سلیمان اصرار داشت که کار پدرش نه تنها بیهوده بلکه اگر حساب کنی به ضرر هم هست. چون کیسههای پلاستیکی از روزنامههای باطله ارزان تر تمام میشود. مولود که هنوز نگران چند و چون چانه زنی بر سر درصد بود از به درازا کشیدن بحث بین پدر و پسرها خشنود بود. به نظرش این اختلاف نظر در میان آکتاشها به سود او تمام میشد. از اینرو هنگامی که عموحسن گفت: «پسرجان، پول همه چی نیس»، مولود به پشتیبانی از او گفت هرچیزی که پول تویش باشد به معنی خوب بودن آن چیز نیست.
سلیمان گفت:
ـ دست بردار پدر! مولود هنوز داره بوزا میفروشه. با این تفکر نمیشه تجارت کرد.
عموحسن گفت:
ـ مولود بیشتر از شما به عموجانش که من باشم احترام میذاره. برخلاف شما دو تا وقت تلف نمیکنه. ببینین چطوری داره روزنامهها رو تا میکنه. یاد بگیرین!
قورقوت گفت:
ـ حالا وقتی مولود بگه تصمیم نهاییش درباره زمین چیه، میشه میزان احترامشو اندازه گرفت. خب مولود بگو ببینیم!
مولود ترسیده بود، اما درست در همان زمان پسرکی وارد بقالی شد و گفت: عموحسن نون میخوام. بقال پیر هشتاد و چند ساله قرص نانی از قفسه نانها برداشت و گذاشت روی پیشخوان. پسرک ده ساله راضی نمینمود. به نظرش نان برشته نبود. عمو حسن رفت سراغ قفسه نان و نان دیگری آورد گذاشت جلویش و گفت:
ـ نباید بهش دست میزدی اگه نمیخواستیش.
مولود از فرصت استفاده کرد و از بقالی بیرون آمد. تلفن همراهش که سمیحه شش ماه پیش برایش خریده بود توی جیبش بود. خودش از آن استفاده نمیکرد مگر زمان هایی که سمیحه با او کاری داشت و به او تلفن میکرد. میخواست به زنش زنگ بزند و بگوید شصت و دو درصد رقم زیادی است و بهتر است رقم را پایین بیاورند وگرنه معامله سر نخواهد گرفت.
سمیحه گوشی را برنداشت. تلفن همچنان زنگ زد و پاسخی از آن سوی خط به گوش نرسید. بارانی شروع شده بود و پسرک از بقالی بیرون آمده بود و داشت خرسند از نانی که خریده بود میرفت. مولود به درون مغازه بازگشت. جلوی عمویش نشست و با همان دقت پیشین شروع کرد به تاکردن روزنامهها. قورقوت و سلیمان زبان به شکوه گشوده بودند و از موانعی که در آخرین لحظات رخ کرده و پروژه را عقب انداخته صحبت میکردند و میگفتند که همه چیز مورد موافقت قرار گرفته بود و ناگهان عدهای نظرشان را عوض کرده اند و تقاضای مذاکره مجدد داده اند. برخی از این آدم های ناجور حتی پنهانی با شرکت ساختمانی تماس گرفته بودند و در ازای گرفتن رضایت همسایهها برای امضای قولنامه، رشوه خواسته بودند. مولود میدانست که آنها پس از رفتن او از مغازه با همین لحن درباره او صحبت خواهند کرد. او با شگفتی دریافت که پرس و جوهای عموحسن از پسرانش نشان میداد که عمویش به دقت مذاکرات و قراردادهای مربوطه را زیر نظر دارد و از مرکز فرماندهیاش در بقالی روند کارها را پیگیری میکند. تا آن لحظه مولود فکر میکرد عمویش بیرون از آن چهاردیواری بقالی (که بیش از کسب درآمد، برای وقت گذرانی، روزهایش را در آنجا سپری میکرد) از چیزی خبر نداشت.
روزنامهای که مولود برای پاکت درست کردن برداشته بود عکس چهره آشنایی را در خود داشت. خبر از این قرار بود: «استاد خوشنویس درگذشت». مولود دریافت که حضرت آقا فوت کرده است و اندوه و دردی قلبش را فراگرفت. زیر تصویری از جوانی آقا نوشته شده بود: «آثار بازپسین استاد خوشنویسی کشور ما در موزههای اروپا به معرض تماشا گذاشته شد.» آخرین باری که مولود به زیارت آقا رفته بود شش ماه پیش بود. انبوه بزرگی از پیروان او خانه را چنان پرکرده بودند که دسترسی به او غیرممکن بود. در آن ازدحام صدایش را نمیشد شنید چه برسد به اینکه آدم معنای سخنان او را بفهمد. طی این ده سال گذشته کوچههای اطراف خانه آقا در چهارشنبه با پیروانش از نحلههای گوناگون فکری با رداهای رنگارنگ پر بود. همان عبای سنتی مذهبی که در عربستان سعودی و ایران به تن میکردند. اسلام سیاسی این آدمها مولود را هراسان کرده بود و از همینرو دیگر رفتن به خانهی آقا را کنار گذاشت. اکنون احساس پشیمانی میکرد که چرا نرفته بود او را پیش از مرگ ببیند. مولود آن صفحه روزنامه را پنهان کرد و به حضرت آقا اندیشید.
قورقوت گفت:
ـ مولود، اگه میخواهی روزنامه تاکنی یه موقع دیگه بیا. حالا وقتشه که قرارمدارامونو که باهاش موافقت کردیم نهایی کنیم. ما بیکار نیستیم. هرکی از راه میرسه به ما گوشه میزنه که پسرعموی خودتون هنوز چیزی امضا نکرده. ما که با همه پیشنهادهای تو و سمیحه موافقت کردیم.
مولود پاسخ داد:
ـ بعد از تخریب خونه، ما نمیخواهیم توی خوابگاههای حاجی حمید وورال سر کنیم.
ـ باشه. ما یک بند به قولنامه اضافه میکنیم که ماهی ۱۲۵۰ لیره برای سه سال به شما پرداخت بشه. شما میتونین یه جایی برای سکونت اجاره کنین.
رقم رقم بالایی بود. مولود که دلگرم شده بود سکوتش را شکست و گفت:
ـ ما شصت و دو درصد میخواهیم.
ـ شصت و دو درصد؟ این چه حرفیه؟ کی اینو گفته؟
مولود دوست داشت بگوید: سمیحه، و به کمتر از این هم راضی نیست.
ـ دفعه پیش که صحبت کردیم بهت گفتیم که پنجاه و پنج درصد هم غیرممکنه. حالا میگی شصت و دو درصد!
مولود گفت:
ـ به هر حال این رقم ماست.
و از اینکه با چنان اطمینانی این حرف را زده بود خودش هم در شگفت شد.
قورقوت گفت:
ـ امکان نداره. ما هم آبرویی داریم. اجازه نمیدیم روز روشن ما رو لخت کنی. بیشرم! امیدوارم بدونی داری چه کار میکنی!
رو کرد به پدرش و گفت:
ـ این هم پسرعموی ما، بابا!
عموحسن گفت:
ـ آروم باش پسرم. مولود آدم عاقلیه.
ـ خب اگه عاقله بیاد با پنجاه درصد موافقت کنه و همینجا امضا کنیم تموم شه. اگه مولود قراردادو امضا نکنه همه ما رو سرزنش میکنن میگن آکتاشها پسرعموی خودشونو نتونستن راضی کنن. خودت بهتر میدونی که اینا هرشب دور هم جمع میشن ببینن چه کلکی میتونن سوار کنن بیشتر گیرشون بیاد. این هم مولود بیگ حیله گر خودمون که میخواد ما رو بدوشه. خب پس این تصمیم آخرته مولود؟
ـ تصمیم آخرمه.
ـ باشه. سلیمان پاشو بریم.
ـ یه دقیقه. ببین مولود. یه کم فکر کن. محله از نظر دولت جزو منطقه های زلزله خیزه. کنتراتچی که دو سوم موافقت محله را داشته باشه محاله اجازه بده کسی سر راهش مانع ایجاد کنه. اونا میتونن بقیه رو بیرون کنن. فقط شندرغاز بهت میدن بابت بهای زمینی که توی بنچاق زمین ثبت شده یا توی دفاتر اداره مالیات. زمین تو هنوز سند هم نداره. فقط یه تکه کاغذه که عضو شورای شهر امضا کرده. اون کاغذم اگه خوب نگاه کنی (همون کاغذی که اون شبایی که برای رایحه نامههای عاشقانه مینوشتی مست کرده بودی و میخواستی به من بدی) پایین کاغذ اسم پدر من هم زیر اسم پدر تو اومده. اگه کار به دادگاه بکشه ده سال دیگه شاید یه چیزی کمتر از نصف مبلغی که ما داریم امروز بهت پیشنهاد میکنیم دستت برسه. خوب فکراتو بکن!
عمو حسن گفت:
ـ پسرم تو نباید اینطوری صحبت کنی.
مولود گفت:
ـ جواب من همونیه که شنیدین.
قورقوت گفت:
ـ بیا بریم سلیمان.
دو برادر مغازه را با خشم ترک کردند و در زیر باران دور شدند، در حالی که قورقوت در جلو میرفت و سلیمان به دنبالش.
عموحسن گفت:
ـ آره این پسرهای من هرکدومشون بالای پنجاه سال سن دارند، ولی هنوز تندخویی بچگی باهاشون هس. اینطور بحث کردن هیچ فایده نداره. بشین، مطمئنم پشیمون میشن و برمیگردن. شاید بد نباشه تو هم یک کم کوتاه بیایی.
مولود جرات اینکه بگوید حاضر است کوتاه بیاید نداشت. حاضر بود حتی به پنجاه و پنج درصد هم رضایت بدهد، به شرط اینکه قورقوت و سلیمان رفتار ملایم تری داشتند. سمیحه از روی لجبازی مطلق حاضر نبود به کمتر از شصت و دو درصد رضایت بدهد. حتی فکر اینکه ممکن است ناچار شوند به یک دعوای حقوقی ده ساله تن دهند کافی بود اعتمادش را متزلزل کند.
خبر فوت حضرت آقا چهار ماه پیش در روزنامه منتشر شده بود. مولود آن خبر کوتاه را یک بار دیگر خواند. در آن اشارهای به زعیم و شیخ بودن حضرت آقا نشده بود گرچه اینها هم علاوه بر خوشنویس بودن او از نکات برجسته زندگی وی بود.
مولود نمیدانست چه کار کند. اگر آنجا را ترک میکرد اوضاع ممکن بود بدتر از این شود و دیگر نتواند برای چانه زنی با آنها دوباره وارد مذاکره شود. شاید هم قورقوت دنبال این فرصت میگشت تا در دادگاهی که تشکیل میشد بلند شود بگوید نام پدر ما هم در زیر ورقه امضا شده عضو شورای شهر هست و به همین دلیل او هم یکی از دو صاحب این زمین است. قورقوت حتما هر طور شده بود سعی میکرد ماجرای زمین توت تپه را که تنهایی صاحب شده بودند و آن قطعه زمین کول تپه را پنهان و سرانجام دست مولود را از همه جا کوتاه کند. مولود نمیدانست خبر را چطور به سمیحه خواهد داد. آرام نشسته بود و همچنان روزنامه تا میکرد. مشتریها میآمدند و میرفتند: زنهایی که برنج و صابون و بیسکویت میخریدند و بچههایی که آدامس و شکولات میخواستند.
عموحسن هنوز به همان شیوه قدیم حساب و کتاب نسیههای بعضی از مشتریان را در دفتر مخصوص نگاه میداشت، اما سوی چشمانش ضعیف شده بود و از همینرو به مشتریها میگفت که خودشان خریدهایشان را در دفتر بنویسند. هنگامی که مشتری آخری از مغازه بیرون رفت برای امتحان از مولود خواست دفتر را نگاه کند ببیند مشتری رقم درست را در دفتر وارد کرده است یا نه. عموحسن حالا دیگر مطمئن بود که پسرهایش قصد ندارند برگردند و با مولود سازش کنند. برای همین کوشید مولود را آرام کند:
ـ من و پدرت برادرای خوبی بودیم، دوستای خوبی بودیم. زمین کول تپه و توت تپه رو با هم حصار کشیدیم. خونه مونو با هم ساختیم. با دستای خودمون. به عضو شورای شهر گفتیم که اسم هردومونو زیر کاغذها بذاره تا هیچوقت از هم جدا نشیم. اونروزها من و پدرت ماست میفروختیم. سر یه سفره با هم غذا میخوردیم. با هم میرفتیم نماز جمعه. با هم مینشستیم توی پارک و سیگار میکشیدیم. راستی پسرم اون کاغذ عضو شورای شهرو همراه داری؟
مولود کاغذ مچاله شده رنگ و رو رفته چهل ساله را از جیب درآورد و روی پیشخوان جلوی عمویش گذاشت.
بخش پیش را اینجا بخوانید