نیما افشار نادری را بیش از یک دهه است میشناسم. گرچه او را از نزدیک ندیده ام. از آن دوستهای مجازی ولی حقیقی تر از حقیقی است. نیما در خانوادهای اهل فرهنگ زاده شده. مادرش نویسنده است و پدرش مردی فرزانه و ادب دوست و ادیب که دستی هم در نقاشی دارد. برادرش تا آنجا که میدانم عکاس است. نیما در آن سالهایی که تازه با او آشنا شده بودم، در دنیای مجازی بسیار فعال بود. همان دورهها بود که پیشخوان کتاب را راه انداخت که با علاقه دنبال میکردم. پیشخوان کتاب برنامههای ویدیویی بود که هر بار در یک کتابفروشی با شاعر یا نویسنده کتابی که تازه چاپ شده بود گفت وگو میکرد. اگر میخواستی فضای روشنفکری ایران در دوران پیش از احمدینژاد را دنبال کنی جایی بهتر نمیشد پیدا کنی.
در همین زمان سایت پندار را راه اندازی کرده بود و در آنجا مطالب متنوعی را منتشر میکرد. همین یکی دو هفته پیش از سر کنجکاوی از او پرسیدم چطور شد که به نقاشی روی آورد. ظاهرن عدو سبب خیر شده بود. سایت پندار را فیلتر کرده بودند و اینطوری شد که نیما عشق تازهاش نقاشی را پیدا کرد.
اگر بخواهم او را در یک جمله خلاصه کنم باید بنویسم از بیقرارترین آدمهایی است که شناخته ام. از دور (چون بیشتر ارتباط ما با پیامگیر یا مسنجر است، اگر ایمیل نباشد) که دارم با او گفتگو میکنم مطمئنم در آن واحد با چند نفر دیگر دارد چت میکند یا چند کار دیگر را همزمان انجام میدهد. با این همه من در پاسخ دادن به او در گفتگوهایمان عقب میافتم. هر چند سرعت تایپ کردن من کم نیست.
نقاشیهای نیما از گونه خاصی است. خطهایش میرود که کارتون (یا آنچه ما کاریکاتور مینامیم) بشود ولی یک میانبر میزند و از طراحی ویژه خود نیما سر در میآورد. دستش تند است و همان ویژگی خصلتی بیقراری را در کارش وارد کرده است. هفته پیش داشتم گزارش کوتاهی درباره هدایت مینوشتم که هنگامی که با او مطرحش کردم طرح تازهای از چهره هدایت را کشید و برایم فرستاد.
واژه نقاشی (مانند واژههای دیگر و بسیاری از هنرهای دیگر) واژه ای گل و گشاد است و از نقاشی آبستره تا نقاشی با سبکها و شیوههای گوناگون را در خود میپوشاند. شاید برای نامیدن کارهای نیما ناگزیر شویم طراحی یا چیزی که در انگلیسی به آن اسکچ میگویند را به کار ببریم. گونه ای مصور سازی.
سالها پیش نیکمردی از زرتشتیان یزد در شهر ما تورنتو میزیست. اسفندیار ماوندادی، که در دوران جوانی و اوج سینمای فارسی در خیلی از فیلمهای تیپیک سینمای پیش از ۵۷ بازی کرده بود. مردی بسیار خوش سخن و جهان دیده بود. یک روز سخن ما نمیدانم چطور به سنگهای کانی ی گرانبها کشیده شده بود و داشتیم گفتگو میکردیم (البته به رسم این گونه گفت و گوها او میگفت و من بیشتر شنونده بودم) صحبت از عقیق و زبرجد پیش آمد. ناگهان با دقت رو کرد به من و گفت میدانی عقیق چطوری ساخته میشود؟ گفتم ساخته نمیشود، مگر عقیق سنگ کانی نیست، پس باید آن را استخراج کرد.
گفت آری ولی میدانی چگونه در طبیعت پرداخته و فراهم میشود؟
گفتم نه.
گفت عقیق هم مانند سنگهای کانی گرانبهای دیگر مانند نوار فیلم تصویر طبیعت را در خود جذب میکند. آهویی که دارد از دست صیاد میرمد، یا چشمهای که جاری میشود و کوهی که ناگهان با آذرخشی روشن میشود همه و همه در سنگهای کانی نقش آن دم و آن لحظه را ثبت میکنند. درست مانند نوار فیلم یا ویدیو. آن سنگی گرانبهاتر است که تصویری ناب و یگانه را ثبت کرده باشد.
سخن این پیر جهاندیده هرگز از یادم نرفت. هر بار که به تصویرهای نگارگریهای غارهای انسانهای نخستین مینگرم این سخن در اندیشه ام جان میگیرد. باری درست میگویید نگارگریهای نخستین هنرمندان غارنشین از آن روال شاعرانه ثبت «دم» توسط طبیعت آنطور که دوست جهاندیده من میگفت پیروی نمیکند، اما یک همانندی میان این دو آفرینشگری هست. به سخن دیگر در هر دوی این شیوهها، ثبت رویدادهای پیرامون ما انگار برای آدمیان هزارههایی که خواهند آمد پایه کار است.
طراحیهایی از این دست انگار از الگویی کهن مایه گرفته اند. نیما آن غارنشین خیالی من نیست، اما طرحهایش با همان اسلوب ساخته میشود. گرچه شاید نتوان گفت که او شکارچی لحظهها است، زیرا برخی طرحهایش مانند دو طرحی که از اسدالله اعلم دارد از روی عکس پرداخته شده. یا طرحی که از چهره فرخ رو پارسا ساخته است، اما میتوان به روشنی متوجه این نکته شد که طراح برای ساختن هرکدام از این طرحها رفته است و سوژههایش را خوب کندوکاو کرده است و سپس آنها را در ذهنش زنده کرده است و با تک تک شان گفت و گو کرده است و سرانجام به آنها گفته است خب حالا وقتی میشمارم یک دو سه… شروع کن به دویدن، میخواهم طرحت زنده باشد.
گزیدهای از کارهای نیما افشار نادری را ببینیم.