کریس هِجِز
ترجمه: پرویز شفا ـ ناصر زراعتی
تجزیۀ خشونتآمیزِ یوگُسلاوی پیامدِ بُحرانِ اقتصادیای بود که از سالِ ۱۹۹۱ شروع شد. در همان سال بود که حکومت تصمیم گرفت به تلویزیونِ ملّی اجازه دهد فیلمهایِ لُختی و سکسی پخش کنند. در همان زمان، نخستین فیلمِ پورنوگرافیِ محلّی تهیه شد. دولتِ کمونیستیِ سابقِ یوگسلاوی صحنههایِ عشقیِ فیلمهایِ دولتی را سانسور نمیکرد، اما پورنوگرافی بهدلیلِ «بهرهکشی و استثمارِ زنان» نکوهش میشد و تولیدِ فیلمهایِ سکسی قدغن بود.
نخستین تصویرهایِ صریح و تکاندهنده از جنازههایِ متلاشیشده و کشتهشدگانِ جنگ همراه با انتقادهایِ تندِ نژادی علیهِ مسلمانان و کرواتها، در همان زمانی رویِ امواجِ تلویزیونی پخش شد که یوگسلاوها اجازه یافتند فیلمهایِ پورنوگرافیک را تماشا کنند. جنگ نیز مانندِ فیلمهایِ سکسی برایِ از بین بُردنِ تابوها و ایجادِ شکلهایِ تازۀ سرگرمی، موردِ استفاده قرار گرفت تا فروپاشیِ اقتصادی و سیاسیِ یوگسلاوی را پردهپوشی کند. جنگ و سکس موادِ مُحرکهای بودند برایِ انحرافِ توجهِ عمومی در جامعهای که در حالِ فروپاشی و تجزیه بود.
دنیا ـ همچنانکه رسمِ جنگ است ـ زیرورو شده بود. کسانی که تمامِ عُمرشان سخت کار کرده بودند و اندوختههایِ اندکِ خود را برایِ روزِ مبادا گذاشته بودند تویِ بانکها و تلاش میکردند با مُستمری، حقوقِ بازنشستگی و دستمُزدِ خود زندگی کنند، همه چیزشان را از دست دادند. در عوض، افرادِ نادرست و دَغَل که قرضهایِ سنگین داشتند، هرگز آنها را اَدا نکردند و از قِبَلِ بازارِ سیاه یا تبهکاری، زندگیِ خوشی را میگذراندند. آنان برایِ به دست آوردنِ هر آنچه میخواستند از زور استفاده میکردند و در نتیجه، به طورِ باورنکردنی، پولدار و قدرتمند شدند. اخلاق و معنویات از هم پاشیده شده بود. معیارهایِ جدیدی جایگزینِ ضابطههایِ قدیمی شده بود.
قشرِ تبهکار که بسیاری از آنان ثروتِ خود را از طریقِ چپاولِ اموالِ مسلمانان و کرواتهایِ رانده شده از خانه و زندگی یا حتا کشته شده در جنگِ بوسنی به دست آورده بودند، آپارتمانهایی اجارهای داشتند که در آنها، لباسهایِ مسروقه از ایتالیا را به فروش میرساندند. در فضایِ باز، بازار مکارههایِ بزرگی برپا میشد که در آنها، میتوانستی اتومبیلهایِ مسروقه را با سندِ مالکیّتِ کامل اما جعلی، خریداری کنی. فروشِ موادِ مخدر، باجگیری، فحشا، قاچاقِ سیگار (که با قایقهایِ تندرو، از سواحلِ مونتهنِگرو، به ایتالیا فرستاده میشد) در کشور، بهصورتِ مشاغلِ بازرگانیِ عمدهای درآمده بودند، در حالی که کارخانههایِ دولتی یکی پس از دیگری تعطیل میشدند. در بلگراد، در اوجِ جنگ، هفتاد سرویسِ «اِسکورت» (زنانِ تنفروش)، سه سینمایِ نمایشدهندۀ فیلمهایِ سکسی و بیست مجلۀ پورنوگرافیک وجود داشت. پس از نیمهشب، کانالهایِ تلویزیونی فیلمهایِ سکسیِ بسیار بیپروا نشان میدادند.
در اثنائیکه تَوَرُم ارزشِ پولِ رایجِ کشور را هر روز تنزل میداد، لذّتگرایی و هرزگیِ تبهکارانِ تازهبهدورانرسیده روز به روز بالا میگرفت. کسانی که با کارِ سخت، شرافتمندانه زندگیکرده بودند، اکنون افرادی فریبخورده و ابله قلمداد میشدند. این درماندگان پیوسته به مراکزی سر میزدند که به فقیران و گرسنگان غذایِ مجانی میدادند. وفاداریِ صادقانه (و در عینِحال، کورکورانه)ایکه به دولت یا نهادهایی ابراز داشته بودند که برایِ آن کار کرده بودند، آنان را به صورتِ فقیرانی دستبه دهن درآورده بود. آنان اوراقِ قرضۀ جنگیِ بیارزشی در دست داشتند. حقوقِ بازنشستگیِ بخورونمیری دریافت میکردند که وقتی به دستشان میرسید، فقط معادلِ چند دلار ارزش داشت. ناچار شدند قالیچهها، سرویسهایِ چایخوری، ظرفهایِ چینی، تابلوهایِ نقاشی و هر آنچه را که میتوانستند در آپارتمانشان گیر بیاورند، در بازارِ کهنهفروشان، به معرضِ فروش بگذارند. فرزندانِ آنان ـ مهم نبود چقدر تحصیل کرده بودند ـ در مشاغلِ پَست، در خارج از کشور، کار میکردند که بتوانند برایِ والدینشان پول بفرستند تا آنان قادر باشند موادِ غذایی بخرند. آموزگارانِ پریشان احوال میگفتند با بچههایِ ده یازده سالهای که شاهدِ صحنههایِ بیپروایِ اَعمالِ جنسیِ سادیستی ـ مازوخیستی از تلویزیون بودهاند و میخواهند از آنها تقلید کنند، مشکلاتِ فراوانی دارند. اِعمالِ خشونت در زندگیِ خانوادگی، اغلب توسطِ مردانی متداول شده بود که از کار بیکار شده بودند یا ماهها بود دستمُزدِ ناچیزِ خود را دریافت نکرده بودند.
یونانیانِ باستان جنگ و عشق را بههم پیوند میدادند. آفرودیت، رَبّالنوعِ عشق، همسرِ هفائیستوس ـ آهنگرِ لَنگی که برایِ خدایان اَدَواتِ جنگی و جوشن میساخت ـ معشوقۀ آرِس، خدایِ جنگ، میشود. این رابطهای بوده خلافِ عُرف و قانون. آرِسِ بیتاب و شرور و اغلب مست موردِ تنفرِ خدایان بود. خواهرِ او، اِریس، برایِ برانگیختنِ احساساتِ مردم، از سرِ حسادت، شایعهپراکنی میکند. آرِس از شهر یا گروهِ خاصی در مقابلِ شهر یا گروهِ دیگری هرگز جانبداری نمیکرد. او اغلب، دلبستگیها و وابستگیهایِ خود را تغییر میداد و کسانی را که زمانی حمایت و کمکشان کرده بود، بهحالِ خودشان رها میکرد. او فقط از کشت و کشتار و قتلِعام لذّت میبُرد. تنها اِریس و آفرودیت بودند که با شور و اشتیاقی مُفرط و فاسد، به او عشق میورزیدند. هادِس، خدایِ جهانِ مُردگان، بهسَببِ روانه کردنِ دستههایِ مردانِ جوانِ به هلاکترسیده به عالمِ مُردگان به دستِ آرِس، برایِ او احترام قائل بود.
در زمانِ جنگ، نوعی اشتغالِ ذهنیِ همگانی به روابطِ نامشروعِ جنسی وجود دارد؛ کسانی که در دورانِ صلح، زندگیِ محافظهکارانه و بیدغدغهای داشتهاند، هنگامِ جنگ، خود را با اشتیاق در اختیارِ رابطههایِ نَفسانی و توجیهناپذیر و خارج از کنترل قرار میدهند. مردان ـ بهویژه سربازان ـ ذهنِ خود را با هر چیزِ اندکی مشغول میکنند. از آنجا که قدرت تا چنین سطح ابتدایی و بَدوی کاهش مییابد و زندگی و مرگ بیارزش میشود، اِروتیسم در بطنِ جامعه، جریانی سریع مییابد. در این مقابلههایِ شهوانی، حرص و وَلعِ لذّتجویانۀ شدیدی وجود دارد که از جهتی، در پیِ ایجاد یا افزایشِ نشئگیِ مادۀ مخدرِ جنگ است. این جریان مسلماً عشق نیست. درواقع، عشق در زمانِ جنگ، فراز و نشیبهایِ دشواری را از سر میگذرانَد.
برخوردهایِ اتفاقی با یک منبعِ انرژیِ جنسی با وُلتاژِ بالا و بَدوی شارژ میشوند که از میلِ شدید به نابود کردنِ خودِ حاصل از جنگ حکایت دارد. حالتِ اِروتیک در جنگ مانندِ حالتِ شتاب بهسویِ میدانِ نبرد است و آدمها را بهشدّت تحتِ تأثیر قرار میدهد. زنانی که ممکن است در وضعیّتِ معمولی، زیبا تلقی نشوند، همچون هِلِنِ تروا زیبا و فریبنده بهنظر میرسند. مردانی که هیچچیزِ دیگری جُز قدرتِ آدمکُشی ندارند، موردِ عزّت و احترام قرار میگیرند و کلی خواهان پیدا میکنند. جنازههایی که در همان هنگام در چندصد متری، بیحرکت رویِ زمین پراکندهاند، بهصورتِ ابزارِ کارآمدی برایِ پیشبُردِ هدفِ آنان درمیآیند. روابطِ جنسیِ ناپایدار، شدید و مقاومتناپذیری که بیشترِ اوقات با افرادِ ناشناس برقرار میشود، بهسرعت فروکش میکند و احساسِ گناه، حتا تنفر و خلائی جایگزینِ آن میشود که تا حدِّ باتلاقِ تنهایی گسترش مییابد. هنگامی که به اندازۀ کافی اوقاتتان صرفِ جنگ شد، دیگر عشقِ واقعی، مِهر و عطوفتِ راستین و ارتباطِ درست تقریباً غیرِممکن میشود. سکس در جنگ، نوعِ دیگری از موادِ مخدرِ جنگ است.
جی. گلِن گِری، فلسفهدان، در کتابِ مردانِ جنگجو مینویسد:
اگر صداقت داشته باشیم، باید بپذیریم که بیشترِ ما در جنگهایِ اخیر، سربازانی غیرِنظامی بودهایم. آنگاه، اعتراف خواهیم کرد که در مقایسه با ایّامِ پیش از جنگ یا پس از جنگ، زمانِ بسیار بیشتری را طیِ دورۀ نظامیگریِ خود، در خدمتِ اِروس (خدایِ عشق و شهوت در اساطیرِ یونان) گذراندهایم. وقتی یونیفُرم تنمان است، نسبتبه تقریباً تمامِ دخترانی که کمی بَر و رو دارند، کِششِ اِروتیک داریم. از سویِ دیگر، میلیونها زن نسبتبه یونیفُرمِ نظامی ـ بهویژه در زمانِ جنگ ـ کِششِ جنسیِ قوی پیدا میکنند.
ریژارد کاپوچینسکی، روزنامهنگارِ لهستانی، در کتابِ خود، روزِ دیگری از زندگی، که دربارۀ جنگِ داخلیِ آنگولاست، از سربازِ زنِ شورشیِ بیست سالهای بهنامِ کارلوتا بهعنوانِ «رزمندهای افسانهای» نام میبَرَد که از اعضایِ «جنبشِ تودهای برایِ آزادیِ آنگولا» بود؛ گروهی شورشیکه شوروی و کوبا آن را حمایت میکردند. کاپوچینسکی بهدرستی خاطرنشان میکند که دختران سربازکوچولوهایِ خیلی بهتری از پسران بودند، زیرا پسران مستعدِ پذیرشِ جنونِ جنگاند. کارلوتا ـ یونیفُرمِ کوماندوییِ گشاد بر تن و سلاحی اتوماتیک آویخته بر دوش ـ این روزنامهنگارِ لهستانی و افرادِ گروهِ او را ملاقات کرد. آنان واله و شیفتۀ این دخترِ جوان میشوند و او را دارایِ «جاذبهای مرموز» و برخوردار از «زیباییِ فراوانی» مییابند.
کاپوچینسکی مینویسد:
بعدها وقتی عکسهایی را که از او گرفته بودم ظاهر کردم، متوجه شدم که قیافۀ چندان جالبی هم نداشته است. (این عکسها در واقع تنها تصاویری است که از کارلوتا باقی مانده). با وجودِ این، هیچیک از ما در این مورد حرفی به میان نیاوردیم، چون نمیخواستیم اُسطورهمان، یعنی تصویری که از کارلوتا در آن بعدازظهرِ ماهِ اُکتبر در ذهنمان جا گرفته بود، خراب شود.
سپس میپرسد: «کارلوتا چرا زیبا بهنظر میرسید؟»
و خود پاسخ میدهد:
زیرا ما، در آن زمان، وضع و حالِ خاصی داشتیم؛ چون نیازمند بودیم و دلمان میخواست که او زیبا باشد. ما مردان، همواره، زیباییِ زنان را خلق میکنیم و آن روز، این ما بودیم که زیباییِ کارلوتا را خلق کردیم. واقعاً نمیتوانم این قضیه را طورِ دیگری توضیح بدهم.
حتا رابطههایی که بهنظر میرسند از حدِّ و حدودِ اِروتیسم فراتر میروند، روابطی تصنعیاند. بسیاری از این نوع رابطهها در زمانِ جنگ، ظاهری عشقی دارند؛ بیش از آنکه با عشقِ واقعی پیوند داشته باشند، با منظری خیالی که در ذهن پرتو افکنده، سر و کار دارند. سربازان با فاصله و شکافِ فرهنگیِ گُسترده و عمیقی که مانعِ ناهمزبانی نیز بر آن افزوده میشود و ایجادِ رابطه را دشوار میکند، عاشقِ زنان میشوند. در اینجا نیز جنگ است که رابطه را منحرف میکند، زیرا در وجودِ سرباز، قدرتِ مطلق، احساسِ امنیّت و احتمالاً تواناییِ گریز از موقعیّتهایِ دشوار هست. جاذبۀ زن در مهربانی و ملاطفت نهفته است که هنگامِ جنگ وجود ندارد. جنگ مظاهرِ عطوفت و امنیّت را نابود میکند. پس از پایانِ جنگ، تعدادِ اندکی از اینگونه رابطهها ادامه مییابد.
جوانان بهسویِ کسانی کشیده میشوند که از قدرت برخوردارند و از اِعمالِ خشونت اِبایی ندارند:
«چرا برویم درس بخوانیم که مثلاً پزشک یا حقوقدان بشویم، در حالی که در اِزایِ سخت درس خواندن، پاداشِ کافی به آدم نمیدهند و گاهی حتا آن را بیارزش میدانند… چرا باید اصولِ اخلاقیِ رایج ـ از جمله سخت کار کردن و زحمت کشیدن ـ را تأییدکنیم، در حالی که نتیجهاش تهیدستی است… اصلاً چرا باید به معیارهایِ شخصی یا اخلاقی پایبند باشیم، در حالی که اینگونه معیارها بیارزش میشوند؟»
آدمکُشان و فرماندهانِ شبهِنظامی نماد و مظهرِ «فانتزیِ جنسی» شدند. زِلیکو رازناتوویچ، رهبرِ شبهِنظامیِ مشهور به آرکان، بنابر نظرخواهیِ انجامشده در صربستان، یکی از پُرخواهانترین مردانِ آن سرزمین بود.
جنگ بلگراد را ـ مانندِ پایتختِ هر کشورِ دیگری که گرفتارِ منازعات میشود ـ به صورتِ «رُمِ کالیگولا» درآوَرد. نوعی بیاعتنائیِ اخلاقی ناشی از ناامیدی و دلمُردگی در فضا موج میزد. مشهورترین گَنگسترهایِ شهر که مشتریانِ بارها را با سلاحهایِ اتوماتیک تهدید میکردند، در مَعیّتِ مارکو ـ پسرِ میلوسوویچ ـ سوار بر اتومبیلهایِ ب.ام.و و مرسدس بنز، در خیابانها جولان میدادند و فخر میفروختند؛ با لباسهایِ مِشکیِ ایتالیایی و کاپشنهایِ چرمیِ گرانقیمت بر تن، باشگاههایِ شبانه را قُرُق میکردند.
در یکی از باشگاههایِ شهر، بهنامِ لُتوس، از لابهلایِ دودِ آبیرنگِ سیگار و نورِ رنگارنگِ چراغهایِ چرخنده و چشمکزن، موسیقیِ تند و پُرتپش فضایِ گیجکنندهای بهوجود میآوَرد. زنانِ نیمهعریان خود را به میلهها میمالیدند و پیچوتاب میخوردند و همراهِ مشتریانِ مرد و زنِ باشگاه، میپریدند تویِ دو قفسِ بزرگِ نورپردازیشده. زوجهایِ جوان لباسهایِ خود را درمیآوردند و با زنانِ نیمهعریان، تظاهر به انجامِ عملِ جنسی میکردند.
یکی از مشتریان رو بهمن فریاد زد: «یککمی دیگر هم بنشین. تازه اولِ کار است!»
زیرِ نورِ موضعیِ یک پروژکتور، رقاصۀ نیمهلُختی مشهور به نینا ـ ستارۀ زندگیِ شبانۀ خشونتآمیز و جنونآسایِ بلگراد ـ از لابهلایِ پلکانی مارپیچ، میآید پایین و واردِ شلوغی میشود. معشوق و محافظِ او ـ زنی کوتاهقامت و قویهیکل با مویِ سرِ کوتاه و یک هفتتیرِ لوگِرِ آلمانی بر کمر ـ از بخشِ تاریکِ باشگاه، حرکاتِ او را زیرِنظر داشت و با حالتی هُشداردهنده و تهدیدآمیز، دیگران را نگاه میکرد. نینا دور و بَرِ صحنۀ رقص که غرق در نور بود، میگشت، عور و عشوه میآمد و خود را به مشتریان میمالید.
جنگ مُحَرَماتِ تثبیتشدۀ قدیمی علیهِ خشونت، تخریب و انهدام و قتل را درهم میریزد و اغلب، همراه با آن، معیارها و ضابطههایِ جنسی، اجتماعی و سیاسی ازهم میپاشند و همزمان، تسلط و سبعیّتِ حاکم بر میدانِ نبرد واردِ زندگیِ خصوصی و شخصیِ افراد میشود. تجاوز به زنان و دختران، ایجادِ نقصِ عضو، بدرفتاری و دزدی پیامدهایِ طبیعی در جامعهای است که زور بر آن حُکم میرانَد؛ جامعهای که انسانها در آن، بهشکلِ اشیاء درمیآیند. این عفونت مُسری میشود. در زمانِ جنگ، جامعه ازهم پاشیده میشود. کسانی که از مهارتهایِ تنازُعِ بقا برخوردارند پاداش میگیرند، ولی کسانی که چنان مهارتهایی ندارند اما انسانهایی هستند پاک و غمخوارِ دیگران، بیشترِ وقتها، زیرِ هجومِ مشکلات، بهحالِ خود رها میشوند. اغلب، احساسِ گناه و شرم جایگزینِ غروری میشود که انسان در تلاشِ زیستن بهخاطرِ کشور، نهاد، حرفه یا آرمانی، احساس میکند. کسانی که شرافتمندانه زندگی کردهاند و از لحاظِ اجتماعی نقشِ تولیدکننده داشتهاند، در نظمِ اجتماعیِ جدید، بهسببِ سادهلوحی، شماتت و تنبیه میشوند.
هنگامِ جنگ در منطقۀ بالکان، تعدادِ اُردوگاههایِ تجاوز به زنان درحالِ افزایش بود. زنان را در این مکانها، زیرِ نظر نگه میداشتند و نیروهایِ شبهِنظامیِ صرب بارها و بارها بهآنها تجاوز میکردند. وقتی اینکار برایشان کسلکننده میشد، از آنجا که سکسِ منحرف و شریرانه مانندِ آدمکُشتن برایِ تازگی داشتن باید دائم به شیوههایِ عجیب و غریب دست یازَد، زنان را تا حدِّ نقصِعضو کتک میزدند و بهقتل میرساندند. (تصویرهایِ ویدئویی چنین جنایاتی موجود است.)
در آرژانتین هم طیِ «جنگِ کثیف»، زنان را در شرایطی مشابهِ آنچه گفته شد، نگهمیداشتند و بعد میکُشتند. بردگانِ جنسی در این کشور، پس از آنکه موردِ بهرهکشی قرار میگرفتند، مثلِ آشغال دور انداخته میشدند؛ پیکرهایِ آلوده به موادِ مخدرِ آنان گاهی از هلیکوپترها به داخلِ دریا انداخته میشد.
غروبِ یکی از روزهایِ سالِ ۱۹۹۲، سوار بر جیپی متعلق به «نمایندۀ عالیِ سازمانِ ملل در اُمورِ پناهندگان»، از خطِ محاصرۀ صربها از سارایهوو خارج شدم. مرا بُردند بهمدرسۀ بزرگی در شهر زنیچایِ بوسنی. سه کرواتِ بوسنیایی که در واقع بوسنیاییهاییکاتولیک بودند، پس از آنکه توسطِ شبهِنظامیانِ آرکان از خانههایِ خود بیرون انداخته شده بودند، پناه آورده بودند آنجا و گوشهای چُمباتمه زده بودند. آنان سه تن از دههزار نفر مسلمان و کرواتی بودند که در چهار روزِ گذشته، طیِ عملیاتِ پاکسازیِ قومی توسطِ صربها در بوسانسکینوری، سانسکیموست و پریهدُر، از خانه و زندگیِ خود بیرون انداخته شده بودند. طبقِ معمول، مردانی که سنشان مناسبِ جنگ بود، جدا و در بازداشت نگه داشته شدند. اکنون، حدودِ پنج هزار نفر از آنان جُزوِ گمشدگاناند.
مردمِ بیخانمان و آواره که تمامِ مایملکشان به سرقت بُرده شده بود، با اتوبوس، به جبهۀ مسلمانان آورده شده بودند و اکنون، رویِ زمینِ سیمانی نشسته بودند. بچهها شیون و زاری میکردند. بویِ دودِ سیگار و بدنهایِ حمامنرفته در اتاقهایِ نیمهروشن، درهم میآمیخت. برق نبود. چراغهایِ نفتی روشناییِ اندکی داشتند. همانطورکه از میانِ جمعیت راه باز میکردم و میرفتم جلو، با عجله یادداشت برمیداشتم. فهمیدم که بیشترِ روستاهایِ کوچک تقریباً تمامِ جوانان و مردانِ خود را که به سنِ سربازی رسیده بودند از دست دادهاند. مردان را در میدانهایِ شهر گِرد میآوردند و سر میبُریدند، تا حدِ مرگ با پُتک به سر و تنشان میکوفتند، مجبورشان میکردند گورِ خود را بکَنَند. همزمان، همسران و دخترانشان را جلوِ چشمشان موردِ تجاوز قرار میدادند. من از شنیدنِ این حرفها اصلاً حیرت نکردم.
زنانی را که موردِ تجاوز قرار گرفته بودند، بهسادگی میشد تشخیص داد: عبوس، درهمشکسته و کمحرف بودند. بیشترشان نمیخواستند از تجربههایِ خود سخنی بگویند. بلاهایی را که سرِ آن زنان آمده بود، دیگران برایم بازگو کردند؛ صحنههایی بود معمولی و نمونههایی بارز از جنونِ جنگ. به چهرههایِ گیج و مبهوتِ کودکان نگاه میکردم. از نسلِ بعد ناامید شدم.
فرماندهانِ شبهِنظامی در مناطقِ بوسنی و کوسووو، شهربهشهر، زندگیِ مردم را بههم ریختند و دنیایِ آنان را زیرورو کردند. در پیِ به دام انداختنِ ضعیفان بودند تا حرصِ مالی و امیالِ جنسیِ خود را ارضاء کنند. دزدیکردند، به زنان تجاوز کردند، با مردم بدرفتاریکردند و آنان را بهقتل رساندند. و اَعمالِ غیرِاخلاقیشان به اوج رسید.
آدمکُشان و شبهِنظامیانِ آنان در روستاهایِ بوسنی، افغانستان یا کُنگو، حُکمفرمایی میکردند. آنانکه زمانی همچون «مُنجیِ» مردم با آغوشِ باز پذیرفته شده بودند، زیرِ سایۀ اُسطورۀ جنگ، بهصورتِ اَنگلهایی درآمدند و به جانِ همان مردم افتادند.
این گروههایِ شبهِنظامی ـ بدونِ انضباط یا ضابطههایِ نظامیگریِ سربازانِ حرفهای ـ هراسآور بودند. این گروهها از جانیان، وازدگان و کودکانی تشکیل میشدند که اتومبیلهایی زیرِ پاشان بود با صندوقعقبهایِ انباشته از سلاح که نمیدانستند از آنها چگونه استفاده کنند. از رویِ تفریح و هوا و هوس، میکُشتند و شکنجه میدادند. از اینکه ما را بهصورتِ بازیچههایِ بیارادهای درمیآوردند لذّت میبُردند، با ترسِ ما بازی میکردند، ما را بهعنوانِ «مهمان» نزدِ خود نگهمیداشتند و در ضمن، عُقدههایِ سرکوفتۀ تمامِ عُمرِ خود را بر سرِ دوروبَریهاشان خالی میکردند.
در یکی از روستاهایِ منطقۀ کوسووو، به یکی از فرماندهانِ شبهِنظامیِ وابسته به «ارتشِ آزادیبخشِ کوسووو» برخوردم. با سلاحهایی که حمایل کرده بود، به راحتی میشد سه چهار رزمنده را مسلح و مجهز کرد. بناکرد به دستور دادنِ به زیردستانِ بختبرگشتۀ خود. وقتی دید آنها به دستورهایش اعتنائی نمیکنند، خشمگین شد و بهطرفِ زمین تیراندازی کرد. از یکی از پوتینهایِ نظامیای که بهپا داشت، خون زد بیرون. برایِ آنکه مبادا ما ملاقاتکنندگان زخمِ خودکردهاش را ببینیم، در حالی که از شدّتِ درد دندانهایش را برهم میفشرد، لنگلنگان دور شد.
در میانِ چنین جماعتی، جماعتی واقعاً وحشی، بود که من «گروهانِ رومیان» را آرزو کردم: نظامیانی تعلیمدیده و سازمانیافته که ارتشهایِ حرفهای را تشکیل میدهند.
ادامه دارد
این کتاب ترجمهای است از:
War is a force that gives us meaning
By: Chris Hedges
بخش شانزدهم این مطلب را اینجا بخوانید.