بخش سوم-۴۲

شید در پی مارینا از تونل بدون هوا به زحمت خود را بالا کشید، بالا و بالا و بالاتر.  پنجه هایش با هرگام بیشتر توی گل و لای فرو می رفت. تونل به شکل کج و معوجی گاه پهن و گاه باریک می شد. و دور پیچ های پرشیب و فراز چرخ می خورد. آن ها خودشان را روی زمین صاف کشیده بودند، با شکم های پهن روی زمین تا شاید بتوانند بدنشان را حتی شده یک وجب جلو ببرند… حالا دوباره مجبور شده اند راهشان را از میان ریزش دیوار و سقف بازکنند، شید می ترسید زنده زنده خفه شوند، بینایی صوتی اش در محوطه های بسته کار آمد نبود. انگار کور بود، مانند کوران حرکت می کرد و با کمک حس هایش پیش می رفت. به نظر می آمد این تونل به دیگر تونل ها وصل است . می توانست صدای پنجه های موشان را روی سنگ ها و لوله ها بشنود. بیشتر وقت ها صداها خفه و گرفته بودند. شید و مارینا ایستادند. جرئت نفس کشیدن نداشتند. منتظر دور شدن سر و صدا بودند. این امکان موحش بود که هر لحظه پوزه های موشانی از میان دیوارهای گلی برسرشان خراب شوند. سرانجام تاریکی رو به روشنایی نهاد و شید توانست بویی افزون بر بوی متعفن گل و شل استشمام کند. هوای تازه، اما زمان زیادی نگذشت که بوهای بد بار دیگر جانشین بوی خوش شدند. مارینا با بیزاری پرسید: ” این دیگه چیه؟”

در همان حال هر دو با این امید که زودتر به روی زمین برسند، بر سرعت خویش افزودند و به زودی به  تپه بزرگی از زباله های بد بوی آدمیان رسیدند. شید که داشت حالش بهم می خورد از هر گونه تماس با زباله ها خودداری می کرد. تنش را به حدی جمع و جور کرده بود تا شاید بتواند خودش را به آن سوی زباله ها بکشاند. کانالی را دید که رمولس از میان زباله ها به آنجا نقب زده بود و شتابان از میان کانال پیش می رفت. آسمان شب در برشان گرفته بود، شید با شادمانی بال گشود و به سوی آسمان پرید، و همراه با مارینا در حالی که زیر بالشان پر گل و لای و فضولات موشان بود با شادی و شور از دور تماشایشان کرد. حال از همه ی این چیزها دور شده و به پرواز در شب این عادت دلپذیر همیشگی زندگی خویش بازگشته بود.

مارینا گفت: ” خیال کردم همان پایین می مانیم. راستش راه خروجی به ذهنم نمی رسید.” شید به سوی مارینا برگشت و گفت: “رمولس متحد پیش نشونده ماست، مگه نه؟ درست همانطور که ظفر پیش بینی کرده بود.”

مارینا با کنجکاوی نگاهش کرد و گفت: ” خب، شاید حق با تو باشه. کی فکر می کرد یک موش زندگی مارو نجات بده؟”

اکنون شید می توانست آشغال دانی را به روشنی ببیند، و ببیند که شهر آدمها یک سوی آن و جنگل در سوی دیگرش چشمک می زنند. همه ی حواسش پی یافتن اثری از گات و تراب توی آسمان بود. شید در همان حال از مارینا پرسید: ” فکر می کنی اونا هنوز دارن تعقیبمون می کنن؟”

“بی شک، آخر به این آسونی دست از سرمون برنمی دارن!”

” امیدوارم آخر سر اراده کنن به سوی جنوب راهشون رو ادامه بدن. شایدم یکی از ماشینای آدما توی جاده زیرشون گرفته باشه. خوشبختانه تا بحال که هیچ اثری ازشون نیست.”

زمین از برف مانند نقره شده بود و هوا هنوز هم سرد بود. اما هیچ چیز و هیچ جا مانند قله ی کوه ها نمی شد.

شید می دانست راه جنوب خیلی دور است، و به کلی بال زدن و جلو رفتن احتیاج دارد. مارینا پرسید:

“از کدوم طرف بریم؟”

شید چشمانش را بست و نقشه ی مادرش را در تصور تجسم کرد. از اول نقشه شروع کرد تا هیچ جا را از قلم نیندازد. در همان حال که بغضش راه گلویش را بسته بود، بهشت درختی را دید که از نظر ناپدید می شد. فانوس دریایی اما همچنان درخشان بود، و بعد خط صخره ای ساحلی و اقیانوس هول انگیز که توی تاریکی دامن پهن کرده بود، دورتر هم چراغ های درخشان شهر پیدا بودند و برج کلیسای جامع با صلیب فلزی و ستاره ی راهنمای آن، تخته های یخ و گوش های سنگی گرگ میان رشته ی کوهها هم بودند و …

جنگل از زیر پایش عبور می کرد و رودخانه هم آرام و زلال از میان درختان مانند مار پیش می رفت. حال داشت در طول مار رودخانه پرواز می کرد، رودخانه و پیچ های پی در پی اش را دنبال می کرد که صدایی برخاست، غرشی که نخست دور به نظر می رسید اندک اندک نزدیک و نزدیکتر و بلند و بلندتر می شد. رودخانه انگار بر سرعت خود افزود و کف به دهان آورد. به جهش و تپش و تندی و غرش افتاد، شید با دیدن این صحنه به یاد دریا افتاد، به یاد برخورد موجها با ساحل و … تصویر واپسینی که به ذهنش رسید سیلاب فراخی بود که بر ساحل های صخره ای سرودست می کوبید و آب افشانی رقصانی می کرد. بعد به طرف آن پرت شد، انگاری باسر. دل و روده اش درهم ریخته بود. کوشید همه ی اینها را به مارینا بگوید. مارینا گفت: “متوجه رودخانه هستم، اما از پایین رفتنش سر در نمی آورم. مگه قراره بریم توی آب؟ گروه تو لابد اهل رمز و راز هستند، شید تنها همینو میتونم بهت بگم و بس.”

شید گفت: “دست کم اینه که می دونیم داریم کجا می رویم. خوابگاه زمستانی  نباید خیلی دور باشه! به نظر می آد حول و حوشش باشیم. مارینا به نظر نمی آد دوشب بیشتر پرواز تا آنجا مانده باشه.”

شید موجی از توان در جانش حس کرد. این همه راه آمده بودند، در هر صورت به نظر می آمد موفق شده اند. بال چرخاند و مانند برق و بلا به سوی جنگل رفت تا به رودخانه برسد. بعد یهو آسمان غرنبه گرفت و احساس کرد همه ی حس های چند گانه اش زیر ضربه قرار گرفته اند. توی تاریکی چشم گشود و دانست که نمی داند کجاست و چه برسرش آمده است. آخرین چیزی که به یاد می آورد این بود که درسنگینی خفقان آور شب غرق شده بود. یعنی کور شده بود یا جایی بود که از شدت تاریکی چیزی نمی دید؟ نه ستاره ای نه حتی مارینا. گوش تیز کرد به این امید که تصویر نقره ای جهان را در خیال ببیند. اما هرچه پژواک آوایی می فرستاد به خودش باز می گشتند. توی فضای تنگ و تاریکی گرفتار آمده بود که حتی قادر نبود بال بگشاید. ناگهان بوی بد نامطبوعی به مشامش خورد. بعد صدای تپش قلب دیگری که به او بسیار نزدیک بود. به نظر می رسید که دیوارها به دلیل همین تپش دور و بر او می لرزیدند، انگاری … درون جان زنده ای گیر افتاده بود، که صدای موحشی گفت: “تو بلعیده شدی!”

ادامه داد: “تو توی معده ی حیوان عظیم الجثه ای هستی!”

وحشت تمام جان و جهانش را در بر گفت و کوشید با دیوارهای سفت و چغر به مبارزه برخیزد. بگذار بیرون بروم! بروم بیرون! دیوارها تنگ تر هم می شدند، چنانکه هوا هر لحظه متراکم تر می شد. شید از جنبش باز مانده و به نفس نفس افتاده و از عرق خیس شده بود. دیوارها می لرزیدند و از هم می پاشیدند. هوای تازه که وارد شد شید با ولع نفس کشید و در روشنایی پریده رنگ توانست ببیند که دیوارها از ماده ای چغر و سخت بودند… از همان جنس بال خفاشان. بال که پس رفت سر گنده ی گات پیدا شد که فریاد زد: ” امیدوارم چیزی خراب نشده باشه!”

شید بغض کرده پرسید: “مارینا کجاست؟”

“چه می گی، مگه اونم گرفتیم؟”

در غار کم عمقی بودند. تراب هم در همان نزدیکی ها قوز کرده بود. آهسته بال راستش را باز کرد و مارینا که از کم هوایی به نفس نفس افتاده بود، بیرون آمد. شید به چشمانش نگاه کرد و از زیر بال گات سینه خیز بیرون آمد و از آنچه دید بدش آمد. خفاش هم جنس خور پیش از این تنها یک حلقه ی سیاه داشت، اما اکنون دست ها و پاهایش را هم با حلقه های نقره ای درخشنده آراسته بود. تراب هم آرایش کرده به نظر می آمد، هرچند به خوبی رفیقش نشده بود. شید حالا می فهمید آن سوت موحش و گوش خراش که میان آسمان شب آنان را دنبال می کرد چه بود؟

شید خس و خس کنان گفت: ” کشتینشون، اونا رو کشتین؟ ” و به سوی مارینا برگشت و به صورتش نگاه کرد. مارینا بیمار به نظر می آمد. همه ی آن خفاشان، همه آنان که به آنها امید بسته بود، اکنون برای همیشه نابود شده بودند.

گات گفت: “نگران نباش، همه شون را نخوردیم، من به اندازه ی ظرفیت شکمم می خورم.

“مارینا زیر لبی گفت: ” تو یک غول بی شاخ و دمی!”

گات جواب داد: “اونا هم همین طور فکر می کردن بیچاره ها، و آدما رو به کمک می طلبیدن. به نظر می اومد گمان داشتن به آدمهای فلک زده تغییر شکل خواهند داد.”

و مسخره کنان پرسید: “شما که دیگه منتظر اونا نیستین، مگه نه؟ فکر کردم آخرین برخوردتان با آدم ها نشان داد و ثابت کرد که اونا به شما به هیج وجه اهمیت نمی دن!”

مارینا گفت: “کاش شما دوتا رو می کشتن!”

ادامه دارد