اورهان پاموک
۲
نزدیکی و صمیمیت عبدالرحمن کج گردن با دخترانش مولود را آزار میداد. آیا این حس چیزی بیش از آزردگی و گونهای حسادت نبود؟ گاهی سمیحه شوخی کنان برای شوهرش حرف های پدرش را هنگامی که سرش از راکی گرم بود و درباره مولود گفته بود، نقل میکرد: «من یکی که سر در نمیآرم چطور دو تا دختر عزیز من از میون همه مردای استانبول عاشق این بابا شدن؟ مگه مرد قحط بود؟» شاید هم برای اینکه این پیرمرد هشتاد و چند ساله و پدرزن مادام العمرش به راکی نوشیدن از سر ظهر روی آورده بود و حتی ودیهه را هم آلوده نوشانوش خودش کرده بود. بگذریم که سمیحه هم مدتها بود از راه به در شده بود.
خاله صفیه علاوه بر شیرینیهای همیشگیاش، برای نوههایش که قالش گذاشته بودند سیب زمینی سرخ کرده تدارک دیده بود. این بود که ودیهه خودش تنهایی داشت سیب زمینی سرخ کردهها را میبلعید. مولود تقریبا یقین داشت که عبدالرحمن افندی پیش از اینکه برای ناهار بیاید طبقه پایین، راکی ظهرش را در آپارتمان شماره ۹ بالا انداخته بود. مطمئن نبود که ودیهه هم خورده بود یا نه. مولود بعد از ناهار به باشگاه رفت تا به هم ولایتیهای بیشهریاش تبریک عید بگوید، بچهها خودشان را به او میرساندند و تقاضای پول عیدی میکردند. مولود به آنها جواب میداد که اینجا دفتر کاره نه خونه. با خودش فکر میکرد که لابد الان سمیحه با پدرش رفته بالا تا بازهم راکی بخورند. گاهی هم سمیحه را در ذهنش تجسم میکرد که دارد همچنانکه منتظر آمدن او است دمی به خمره میزند.
از سال دوم ازدواج مولود و سمیحه بازی تازهای را شروع کرده بودند. ماجرایی که همه سالهای زندگی آنها را به خود مشغول کرده بود: آن نامههای عاشقانه را مولود برای چه کسی نوشته بود؟ روزهای اول ازدواجشان این مساله را به دقت طوری بررسی کرده بودند که بتوانند به تفاهم میان خودشان برسند. پس از دومین دیدارشان در کافه قنادی «کناک» مولود این روایت را پذیرفته بود که نامهها را برای سمیحه نوشته است. هم روایت خصوصی و هم روایت عمومی او دال بر این مطلب بود که او سمیحه را در روز عروسی قورقوت دیده بود و آن یک جفت چشم کارش را ساخته بودند، اما در این میان پس از گول خوردن، به جای سمیحه با رایحه ازدواج کرده بود. مولود در عین حال از اینکه با رایحه ازدواج کرده بود پشیمان نبود، زیرا زندگی او با رایحه زندگی بسیار شاد و سعادتمندی بود. هرگز قصد نداشت روزهای خوش زندگیش با رایحه را سرزنش کند و به یاد و خاطره او بیاحترامی روا دارد. سمیحه هم این را خوب میفهمید.
چیزی که سبب اختلاف آنها میشد هنگامی رخ مینمود که سمیحه یکی دو گیلاس راکی میخورد و یکی از نامهها را باز میکرد و جملهای را از میان نامهها میخواند و میپرسید: اینجا چشمهای طرف را به حرامیان قطاع الطریق تشبیه کردی، منظورت دقیقا چی بود؟ به باور سمیحه این گونه پرسشها تفاهم دوجانبه میان آن دو را مختل نمیکرد، زیرا مولود پذیرفته بود که نامهها برای سمیحه نوشته شده و از این رو باید میتوانست معنای این جملات یا عبارات را توضیح دهد. مولود میگفت با وجود پذیرش این مطلب نمیتواند خودش را در فضای آن روزهای بسیار دور گذشته قرار دهد و منظورش را بیان کند.
سمیحه به او پاسخ میداد که: لازم نیست که توی اون حال بری، ولی به من نشون بده که وقتی این چیزها را مینوشتی چه حسی داشتی؟
مولود جرعهای راکی مزمزه میکرد و میکوشید برای زنش صادقانه توضیح دهد که در آن روزها در بیست و سه سالگی که آن نامه را مینوشت چه احساسی داشته است. اما کمی بعد حس میکرد نمیتواند ادامه بدهد. یک روز سمیحه شکیباییاش را از دست داد و گفت:
ـ تو نمیتونی حسهای اون زمانتو حتی امروز بگی.
مولود پاسخ میداد:
ـ واسه اینکه من دیگه امروز اون کسی نیستم که زمانی این نامهها رو نوشته بود.
پس از اندک سکوتی به سرعت آشکار میشد که آنچه از مولود فرد دیگری ساخته، نه گذشت زمان بود و نه رگههای موی خاکستری بلکه بیش از هر چیز سبب آن عشقی بود که مولود در این سالها به رایحه پیدا کرده بود. سمیحه هم این نکته را دریافته بود که هرگز نخواهد توانست مولود را وادار به اعترافات عاشقانه کند. مولود متوجه حالت نومیدی زنش میشد و احساس گناه وجودش را فرا میگرفت. باری آن بازی به این ترتیب آغاز شده بود، بازی که هنوز امروز هم بعضی وقتها برای سرگرمی انتخابش میکردند. یکی از آن دو، سمیحه و گاهی مولود حتی، نامهای را از میان بسته برمیداشتند و چند جمله از آن نامه رنگ و رو رفته سی ساله را میخواندند و مولود توضیح میداد که چرا و چگونه آن را نوشته بود.
در جریان کار و هنگام توضیح، مولود عاطفی و احساساتی نمیشد و بیشتر مانند شخص سومی درباره احساسات آن جوان نویسنده نامهها حرف میزد. به این ترتیب مولود موفق شده بود به نیاز سمیحه برای حفظ غرورش پاسخ دهد و در عین حال به خاطره رایحه بیاحترامی نکند. مولود این تکهها را با حسی آمیخته به شوخی و خوش مشربی و کنجکاوی میخواند، زیرا گذشته از همه چیز آنها پارههایی از دوران شورانگیز زندگی او بودند و به او کمک میکردند جنبههای تازهای از گذشته مشترکش با سمیحه را بازیابد.
هنگامی که عصر آن روز عید از باشگاه به خانه برگشت، دید سمیحه نشسته است پشت میز ناهارخوری و دارد چای میخورد. یکی از نامههای مولود را جلویش گذاشته بود. مولود فکر کرد سمیحه بالاخره متوجه شده که در راکی خوردن زیاده روی کرده و به چایی پناه آورده است. از همینرو خوشحال شد.
چرا مولود در این نامه از پادگان «کارس» در زمان خدمت وظیفه چشم های سمیحه را به «شکوفههای نرگس» تشبیه کرده بود؟ این نامه مصادف با زمانی نوشته شده بود که تورگوت پاشا او را زیر چتر حمایتش گرفته بود. مولود اعتراف کرد که هنگام نوشتن آن نامه از مشورت یک معلم ادبیات که او هم داشت خدمت وظیفه را میگذراند استفاده کرده بود. در ادبیات عثمانی نرگس به طور سنتی نماد چشم معشوقه بود. چون زنان آن دوره خودشان را بیشتر از امروز میپوشاندند و تنها چیزی که مردان میدیدند چشمهایشان بود. به همین دلیل هم در شعر درباری و هم شعر کوچه بازاری شاعران به عنصر نگاه و چشم توجه ویژه نشان میدادند. مولود که تحت تاثیر حرف های خودش قرار گرفته بود برای زنش از همه آن چیزهایی که از معلم ادبیات یاد گرفته بود گفت و به حرفهایش شاخ و برگ تازه داد: «آدم وقتی مسحور یک جفت چشم و چهرهای زیبا میشود، دیگر خودش نیست طوری که فراموش میکند دارد چه کار انجام میدهد. من هم در آن روزها خودم نبودم.»
ـ ولی هیچیک از این حرفایی که میزنی توی این نامه نیست!
تابش ناگهانی یادمان های جوانی سبب شد مولود دوباره به خاطر آورد که چرا این نامه آنقدر برایش اهمیت داشت. اکنون در ذهن مولود دیگر تنها یک جوان شیدا نبود که نامههای عاشقانه مینوشت، بلکه او میتوانست دختر زیبایی را تجسم کند که آن نامهها برایش نوشته میشدند. هنگامی که جوانک شیدا نامهها را یکی پس از دیگری مینوشت چهره سمیحه به صورت مبهم در ذهنش بود. اکنون که به گذشته میاندیشید به روشنی میتوانست سیمای کودکانه زن جوان تازه سال را تجسم کند. خطوط مهربان این چهره با وضوحی شگفتیآور در برابرش پدیدار میشد. دختری که تصویر ذهنیاش در برابر مولود جان میگرفت و ضربان قلب او را تشدید میکرد، سمیحه نه که رایحه بود.
مولود ترسید که زنش متوجه شود که او دارد به خواهرش رایحه میاندیشد. از همینرو پناه برد به یکی دو جمله گفتار بزرگان درباره «زبان قلب و نقش نیات آدمی و سرانجام بازی سرنوشت یا قسمت در زندگی». هنگامی که سمیحه در یکی از نامهها عبارتهای «نگاه اسرارآمیز» و«چشمان افسونگر» را خواند مولود با یادآوری آن متوجه شد که این واژهها به گونهای، الهام بخش طرحهای گل و بته رایحه در کار گلدوزیاش شده بودند. سمیحه از گفتگوهای مولود با خدابیامرز حضرت آقا خبر داشت و استدلال میکرد که نخستین دیدار مولود و او تنها رویدادی در سایه تقدیر نبود، بلکه نیت نیز بود. این مطلب را سمیحه هرگاه بازی نامههای عاشقانه را شروع میکردند یادآوری میکرد. آن روز عید قربان تاریکی شبانگاهی داشت سر میرسید که سمیحه نظریه تازهای ارائه کرد که متقاعد کننده مینمود.
به باور سمیحه نخستین باری که آن دو همدیگر را دیده بودند نه روز عروسی قورقوت در سال ۱۹۷۸ بلکه شش سال پیش از آن در تابستان سال ۱۹۷۲ بود. آن سال، سال آخر دبیرستان راهنمایی، مولود در درس انگلیسی نمره نیاورده بود (او البته درباره خانم نازلی به سمیحه چیزی نگفته بود) و ناچار شده بود در امتحان تجدیدی شرکت کند. تابستان آن سال مولود هر روز از جنت پینار به گوموش دره میرفت تا پیش پسر یکی از مهاجران ترک ساکن آلمان انگلیسی یاد بگیرد. دو پسر میرفتند و زیر درخت چنار مینشستند و انگلیسی میخواندند. رایحه و سمیحه آنها را از دور تماشا میکردند. در روستای آنها این منظره عجیب بود که آدمها بنشینند و کتاب بخوانند. سمیحه در همان روزها فهمیده بود که خواهر بزرگش از مولود که زیر درخت مینشست و کتاب میخواند، خوشش آمده. سالها بعد که از ودیهه شنیده بود مولود برای رایحه نامههای عاشقانه میفرستد، به رایحه نگفته بود که آن نامهها در ستایش چشمهای خود سمیحه است.
مولود با دقت به سمیحه گوش کرد و با کنجکاوی از او پرسید: چرا حقیقت را به رایحه نگفتی؟
مولود هربار که سمیحه این موضوع را پیش میکشید که از همان آغاز میدانست که این نامهها خطاب به چه کسی نوشته شده بودند، ناراحت میشد. دلیلش این بود که او هم باور داشت شاید سمیحه راست میگوید. اگر چنین بود، حتی اگر مولود نام سمیحه را به جای نام رایحه میگذاشت احتمال زیادی نداشت که سمیحه به او پاسخ بدهد، زیرا هرگز به احساسات مولود واکنشی نشان نداده بود. به ویژه آن زمانهایی که احساس میکرد شوهرش مولود اورا به اندازه رایحه دوست ندارد، سمیحه این موضوع را دوباره پیش میکشید. موضوعی که سخت مولود را آزرده میساخت. انگار میخواست به مولود بگوید: «درسته که شاید تو منو به اندازه قبل دوست نداری اما من همان موقع هم در گذشته ترا کمتر دوست داشتم.» دیرزمانی میان زن و شوهر سکوتی فرو افتاد.
سرانجام سمیحه گفت:
ـ چرا چیزی به رایحه نگفتم؟ واسه اینکه من هم مثل همه دوست داشتم خواهرم با تو ازدواج کنه و خوشبخت بشه.
ـ پس کار خوبی کردی. چون رایحه با من خوشبخت بود.
گفتگوی زن و شوهر به نقطه آزاردهندهای رسیده بود، از اینرو دیگر به صحبت خود ادامه ندادند. گرچه در عین حال هیچکدامشان میز را ترک نکردند. از جایی که نشسته بودند ماشینها را که از پارکینگ بیرون میرفتند یا تو میآمدند میتوانستند ببینند. تاریکی عصر داشت میگسترد. بچهها در گوشه خالی پارکینگ کنار ظرفهای بزرگ زباله بازی میکردند.
سمیحه گفت:
ـ فکر میکنم چوکور جمعه بهتر باشه.
ـ من هم همینطور فکر میکنم.
آن دو تصمیم گرفته بودند بلوک دال و کول تپه را ترک کنند و به یکی از خانههای چوکور جمعه که از فرهاد به سمیحه ارث رسیده بود اسباب کشی کنند، اما هنوز این خبر را با کسی در میان نگذاشته بودند. در طول سالیان اقامتشان در کول تپه از محل درآمد اجاره آن آپارتمانها توانسته بودند قسط های آپارتمان مسکونیشان را تا شاهی آخر پرداخت کنند. اکنون که بدهیشان تمام شده بود و خانه قانونا به هر دوی آنها تعلق گرفته بود، سمیحه میل خود را به ترک کردن بلوک دال با مولود در میان گذاشته بود. مولود میدانست که آنچه سمیحه را آزار میداد فضای دلتنگ کننده آپارتمان نبود، بلکه انگیزه واقعی سمیحه برای اسباب کشی این بود که هرچه بیشتر از آکتاشها دور شوند.
به نظر مولود زندگی کردن در چوکور جمعه به سودشان بود. او میتوانست به راحتی با استفاده از قطار زیرزمینی شهری که به تازگی راه افتاده بود از تقسیم به کوی مجیدیه برود. شبها هم میتوانست در محله جهانگیر بوزا بفروشد. مردمی که در ساختمانهای قدیمی این محله زندگی میکردند هنوز از بوزافروشها استقبال میکردند.
تاریکی اکنون کامل شده بود. مولود چراغهای ماشین سلیمان را که وارد محوطه پارکینگ میشد، تشخیص داد. زن و شوهر در سکوت و تاریکی سلیمان، ملاحت و پسرها را تماشا میکردند که از ماشین پیاده شده بودند و در حالی که بلند بلند بحث میکردند، وارد ساختمان شدند.
سلیمان با اشاره به تاریکی آپارتمان مولود گفت:
ـ مولود و سمیحه خونه نیستن!
ملاحت گفت:
ـ نگران نباش برمیگردن.
سلیمان همه اعضای خانواده را به شام دعوت کرده بود. سمیحه اولش نمیخواست برود، ولی مولود زنش را وادار کرده بود که با رفتن به خانه سلیمان موافقت کند.
ـ ببین، ما که به زودی از این محل میریم. سعی کنیم دردسر تازهای درست نکنیم.
مولود روز به روز بیشتر نگران رفتار زنش میشد و میکوشید از هر اتفاقی که ممکن بود سبب رنجش شود و رابطه میان او با آکتاشها، فوزیه و سعدالله را به هم بزند پرهیز کند. هرچه سنش بیشتر ترسش از تنهایی نیز بیشتر میشد.
او اکنون چهل و سه سال بود که در استانبول زندگی میکرد. در سی و پنج سال نخست سال به سال پیوندش با شهر استوارتر شده بود. با اینهمه به تازگی روز بروز بیش از پیش خود را جدا افتاده از آن میدید. آیا این احساس، فرآیند سیل بنیانکن جمعیت میلیونی تازه نبود که به استانبول یورش آورده بودند و خانهها و برجهای مسکونی تازه و مراکز خرید بزرگ برای اسکان و آسایش شان فراهم میشد؟ ساختمان هایی که در سال ۱۹۶۹ همزمان با آمدن او به استانبول در دست ساخت بودند اکنون به مخروبههایی کلنگی تبدیل شده بودند. تنها ساختمان های فقیرانه نبود که با این سرنوشت روبرو بودند، بلکه حتی ساختمانهای درست حسابی در میدان تقسیم و یا شیشلی که چهل سالی استوار ایستاده بودند اکنون در آستانه تخریب قرار داشتند. توگویی زمان و سهم مردمانی که در این ساختمانها زندگی میکردند ناگهان در شهر به سر رسیده بود و همینکه آن مردمان سالمند به همراه ساختمانهایشان از صفحه شهر ناپدید شده بودند، آدمهای تازهای به درون ساختمانهای تازه اسباب کشی کرده بودند. ساختمان هایی بلندتر، هراسانگیزتر و سیمانیتر از پیش. هنگامی که مولود به این ساختمان های سی و یا چهل و چند اشکوبه تازه نگاه میکرد، حس میکرد کاری با ساکنان آنها ندارد.
او در عین حال دلش میخواست این ساختمانهای بلند را تماشا کند، ساختمانهایی که نه تنها در محلههای آشنای او بلکه در همه جا از سر و روی شهر بالا میرفتند. مولود هنگامی که برج تازهای میدید، برخلاف مشتریان پولدارش که به هر چیز مدرن با تمسخر نگاه میکردند، بیاراده و غریزی ابراز تنفر نمیکرد، بلکه قدرشناسانه جذب زیباییهایش میشد. جهان در اطراف او از بالای چنین ساختمانهای بلندی چه منظرهای دارد؟ یکی از دلایلی که مولود میخواست زودتر به مهمانی شام سلیمان برود، همین بود. میخواست هرچه بیشتر فرصت داشته باشد و منظره شکوهمند را از آن بالا تماشا کند. اما لجبازی سمیحه آنها را دیرتر از همه مهمانان به آپارتمان سلیمان در بالاترین اشکوب ساختمان برد.
بخش پیش را اینجا بخوانید