اورهان پاموک
تنها هنگامی که راه میروم میتوانم بیاندیشم
پنجشنبه ۲۵ اکتبر ۲۰۱۲
«افسوس سیمای شهرهای جهان شتابانتر از قلبهای آدمیان دگرگون میشود.»
(قو، شارل بودلر)*
«من تنها زمانی که راه میروم میتوانم فکر کنم. هنگامی که باز میایستم، نمیتوانم بیاندیشم. ذهن من با پاهایم کار میکند.»
اعترافات، ژان ژاک روسو
همه آنها اکنون در شصت و هشت واحد مسکونی در یک برج دوازده اشکوبه کول تپه پراکنده شده بودند. آپارتمان مولود و سمیحه در طبقه اول جبهه شمالی ساختمان قرار داشت و فاقد هرگونه منظرهای بود. عمو حسن و خاله صفیه در طبقه همکف خانه داشتند. قورقوت و ودیهه در طبقه نهم و سلیمان و ملاحت هم در بالاترین طبقه آنجا بودند. ساکنان این مجتمع گهگاه در ورودی ساختمان، که دربان سیگاری همیشه در آنجا در حال دودکردن بود و به بچهها امر و نهی میکرد که از توپ بازی در خیابان خودداری کنند، به هم برمیخوردند و یا در آسانسور با هم روبرو میشدند و سعی میکردند پس از یکی دو جمله خوش و بش و شوخی طوری رفتار کنند که انگار زندگی کردن در یک ساختمان دوازه طبقه برای آنها چیزی عادی و متعارف بود. واقعیت اما این بود که آنها راحت نبودند.
سلیمان با وجود اینکه عموما احساس میکرد خشنود است، وضعیت خود را بدترین وضع میدید. آرزویش این بود که در بالاترین اشکوب ساختمان سی طبقه با منظره شهر که حاج حمید وورال در بازپسین سالهای زندگیش با عشق و علاقه در توت تپه ساخته بود زندگی کند و نه در این ساختمان در بلوک دال. حاجی حمید ۹۰ ساله دو سالی پیش از مرگش به قورقوت گفته بود: «البته که برادر و پدرت باید بیان در برج تازه من خونه بگیرند»، ولی پس از تشییع جنازه او با حضور وزیر خانه سازی و مسکن هیات مدیره شرکت وورال آمدن قورقوت و سلیمان را به آن برج مسکونی تصویب نکرد. تمام آن سال یعنی سال ۲۰۱۰ را دو برادر صرف آن کردند تا دریابند چرا چنین شده بود. سرانجام به دو نتیجه احتمالی رسیدند. احتمال نخست با جلسه پایان سال کارکنان شرکت وورال ارتباط داشت. در این جلسه قورقوت درباره میزان رشوههایی که در ازای مجوز ساختمان به ماموران دولتی پرداخت میشد، زبان به شکوه گشوده بود:
ـ یعنی نمیشه آدمای ارزونتری پیدا کنیم؟
پسرهای حاج حمید این را احتمالا نوعی توهین تلقی کرده بودند که ظاهرا منظور قورقوت این بوده که پسرها رشوهای به وزیر وکیل نمیدهند، بلکه به این اسم آن را در جیب خود میریزند. گرچه منظور قورقوت قطعا این نبود. احتمال دیگر به ماجرای دست داشتن قورقوت در کودتای نافرجام باکو مربوط میشد. رویدادی که بارها و بارها در محافل مختلف نقل مجلس بود و اعتبار و نامی برای او به عنوان طراح کودتا فراهم کرده بود، اما گرفتاری در این بود که برخلاف حکومتهای ملیگرا و محافظهکار پیشین، رژیم اسلام گرای کنونی ارج و قربی برای این طور کارها قائل نبود.
آنچنانکه بعدها آشکار شد مسبب اصلی کنار گذاشته شدن دو برادر، پدر خودشان بود که به مدیران شرکت وورال گفته بود زیر هیچ ورقه قولنامه و سندی را امضا نخواهد کرد مگر آنکه آنها به او قول بدهند همه افراد فامیل و قوم و خویش او را در یک ساختمان اسکان بدهند. راضی کردن عمو حسن و خاله صفیه به ترک خانه چهار طبقه چهل ساله شان و اسکان در یک آپارتمان کاری عظیم بود که سرانجام قورقوت و سلیمان با آوردن دلایلی مانند اینکه زمین لرزه چه آسیبی به ساختمان چهار طبقه زده بود و طبقات بالا را کج و قناس کرده بود، موفق شدند.
صبح عید قربان سال ۲۰۱۲ مولود در میان جمعیت حاضر در مسجد حاجی وورال نه قورقوت را دید، نه سلیمان و نه پسرانش را. آن سالها که پسرعموها در محلههای جدا از هم و تپههای دور از هم زندگی میکردند میکوشیدند دست کم روزهای عید همدیگر را در میان انبوه جمعیت پیدا کنند و خودشان را از میان ازدحام مسجد به تکه فرشی برسانند که حاج حمید روی آن نشسته بود و دست او را ببوسند.
این روزها که دیگر همه شان تلفن همراه داشتند، کسی به مولود تلفن نزده بود و از همینرو او خود را در میان آن ازدحامی که از درون مسجد به خیابان و میدان فوران میکرد، تنها یافت. یکی دو چهره آشنا و قدیمی از اهالی کول تپه و توت تپه را در میان جمعیت دید که از دوران دبیرستان میشناختشان. چند مغازه دار و تاکسی دار هم که همسایههایش در بلوک دال بودند در میان جمعیت به چشمش خوردند. گرچه توانست توجه آنها را به خود جلب کند، اما فشار جمعیت بیملاحظه و ناشکیبا به اندازهای بود که مولود احساس کرد در محلهای غریبه است. آیا این جوانانی که امروز در مراسم عید قربان شرکت کرده بودند میدانستند حاج حمید وورال که بود؟ حاج حمیدی که واعظ از بالای منبر نامش را پنج ردیف پس از نام آتاتورک در میان نامهای مردانی برده بود که «با کار و تلاش بیوقفه چنین کشوری زیبا ساخته و آن را به ما سپرده بودند که به آسودگی در آن زندگی کنیم»، همان حاج حمیدی که سالها پیش به عروسی مولود و رایحه آمده بود و به داماد ساعت مچی هدیه داده بود.
مولود هنگامی که به خانه بازگشت سمیحه نبود. شاید رفته بود طبقه بالا به دیدن ودیهه در آپارتمان شماره ۹. چون عبدالرحمن کج گردن برای تعطیلات به کول تپه آمده بود و تمام هفته گذشته را در آنجا گذرانده بود. آپارتمان ودیهه و قورقوت در بخشی که منظره بیرون دیده نمیشد، چندین اتاق اضافه داشت و به همین دلیل در این یک هفته که از اقامت او میگذشت قورقوت و پدرزنش توانسته بودند از دیدن هم طفره بروند. ودیهه و سمیحه بیشتر روزها را به همراه پدرشان به تماشای تلویزیون میگذراندند. به نظر میرسید سلیمان خانوادهاش را سوار ماشین کرده باشد و به دیدن پدرزنش و گذراندن همزمان تعطیلات عید در اسکودار رفته باشد. وقتی مولود ماشین «فورد موندیو» سلیمان را در پارکینگ ندید، پیش خود چنین حدسی زد.
آپارتمان مولود و سمیحه در طبقه اول رو به پارکینگ ساختمان بود. او از آنجا میتوانست زندگی ساکنان را زیر نظر داشته باشد. زن و شوهران پیر و بازنشسته، جوانان خشن و ستیزه جو، زن و شوهران جوانی که شغلشان را مولود نمیتوانست حدس بزند، نوههای دانشگاه دیده ماست فروشان پیر و از کار افتاده، بچههایی از هر سن که مرتبا در میان ماشینهای پارک شده توپ بازی میکردند. آشوبگرترین شان پسران سلیمان، یعنی حسن شانزده ساله و کاظم چهارده ساله بودند. اگر توپ اتفاقی در جریان بازی از محدوده پارکینگ بیرون پرتاب میشد این دو تنبل بیعار دنبالش نمیرفتند. فقط مرتب با صدای بلند فریاد میزدند «توپ، توپ، توپ!» شاید رهگذری که از سربالایی میآمد پیدایش کند و برایشان بیاورد. این موضوع خشم مولود را برمیانگیخت. مولودی که همه زندگیش برای امرار معاش راه رفته بود.
با اینهمه در عرض این هجده ماهی که مولود در این آپارتمان گذرانده بود یک بار هم پنجره را باز نکرده بود که به بچهها به خاطر شلوغی و سروصدا ناسزا گوید. شش روز هفته را که هر روز صبح ساعت ده و نیم از خانه بیرون میزد و به باشگاه مهاجران در مجیدیه کوی میرفت. از میانه اکتبر تا میانه آوریل شبها در محلههایی مانند نیشان تاشی و گومو سویو و میان خانههای چهار پنج طبقه خوش ساخت شهر به فروش بوزا مشغول میشد. او پیوندش را با محله تارلاباشی به کل گسسته بود. محله اکنون بخشی از پروژه بزرگی بود که قرار بود هتلهای لوکس تازه، مراکز بزرگ خرید و جاذبههای جهانگردی در آن برپا شوند و جایگزین خانههای کهنه محله یونانیها شوند که نزدیک به صد سال از عمرشان میگذشت و بیشترشان در این سالها تخلیه شده بودند.
مولود همچنانکه منتظر دم آمدن چایی صبحش بود، گوسفندی را که در پارکینگ قربانی میشد تماشا کرد. از برههایی که سلیمان گرفته بود خبری نبود. مولود داشت کتاب «مکالمات» حضرت آقا را که پس از مرگ او به چاپ رسیده بود ورق میزد. شش ماه پیش یک روز در یکی از شمارههای «ارشاد» در یک دکه بقالی خبر انتشار این کتاب را که پشت جلدش مزین به عکس جوانیهای حضرت آقا بود، خوانده بود و از آن تاریخ کوشیده بود همه بیست کوپن ارشاد را جمع کند تا بتواند صاحب آن کتاب شود. به نظر خودش فصل «نیت دل و نیت زبان» از گفتگوهای او با آقا الهام گرفته شده بود. گاهی کتاب را ورق میزد و به این فصل که میرسید به دقت آن صفحات را میخواند.
در سالیان گذشته هنگامی که نماز عید قربان در مسجد به سر میآمد پدرش به همراه عمویش و پسرعموهایش به توت تپه میرفتند. در طول راه با هم بگو بخند میکردند تا خودشان را به سر سفره عید مزین به شیرینیهای خاله صفیه برساندند و همراه دیگر اعضای خانواده صبحانه بخورند، اما اکنون که هر کدام در آپارتمانهای جدایی به سر میبردند دیگر جایی نبود که آنها راحت، مانند آن روزهایی که در خانه قدیمی و در اتاق کنار آشپزخانه دور هم گرد میآمدند، در آن جمع شوند. خاله صفیه کوشیده بود با دعوت همه فامیل به ناهار روح آن روزها را زنده کند، اما سلیمان تصمیم گرفته بود به دیدن پدرمادر زنش ملاحت برود. بچههایش هم وقتی پول عیدی دستشان رسید، حاضر نبودند یک دقیقه را هم کنار پدر بزرگ و مادر بزرگ بگذرانند و غیبشان زد.
آن روز صبح عید قربان وقتی قورقوت هم پیدایش نشد، خاله صفیه شروع کرد به گله و شکایت از دست بساز بفروشهای آزمند که به نظر او ریشه همه این بدبختیها زیر سرشان بود و عقل پسران عزیزش را هم ربوده بودند:
ـ هزاربار بهشون گفتم بذارین ما دو تا سر بذاریم بمیریم و بعدش شما خونه رو خراب کنین و هرچی برج دلتون میخواد توش بسازین. مگه به گوششون رفت. همهاش میگفتن: «مادر جان این خونه هر آن با یه زمین لرزه ممکنه خراب شه. ما بهت قول میدیم خونه تازه خیلی راحت تره و هرچی وسیله آسایشه برات فراهم میکنیم»، بالاخره هم خسته شدم و وادادم. دیگه تو این سن نمیخواستم برگردن بگن من مانع پیشرفتشون هستم، اما راستش یه کلمه از حرفاشونو باور نکردم. میگفتن: «صبر کن مادر ببین پنجره اتاقت به باغ وامیشه. هروقت دلت خواست دست دراز میکنی و آلوچه و توت از درخت میچینی»، اگه شما آلوچه و توت دیدین من هم دیدم. نه قدقد مرغ و خروس میشنویم نه خاک و نه باغ و نه درخت… مولود جان، ما بدون شاخه درخت، بدون سبزی، بدون مور و مورچه زنده نیستیم. واسه همینه که عمو حسنات زمینگیر شده. تو این برهوت خونه سازی حتی از سگ و گربه هم خبری نیست! اینم از عیدمون. تنها کسی که در میزنه بچه مچه است که عیدی میخوان. هیشکی به ما سرنمیزنه، حتی واسه اینکه سر سفره بشینن و ازشون پذیرایی کنم. خونه عزیز ما توی توت تپه، خونهای که چهل سال توش روزگار شیرینی گذروندیم، حالا دیگه با خاک یکسان شده و جاش یه برج لندهور ساختن. پسرم، مولود، وقتی نگاه میکنم به سختی میتونم جلوی اشک ریختنمو بگیرم. بیا برات مرغ دلخواهتو درست کردم. بیا بخور. یک کمی دیگه سیب زمینی برات بذارم. میدونم دوست داری.
سمیحه از فرصتی که دستش افتاده بود استفاده کرد و از حرفهایی که مردم محل درباره آدمهایی میزدند، سخن گفت که بعد از اسباب کشی از خانههای قدیمی گئجه گوندو به خانههای تازه در این برج های بلند بدبخت شده بودند. معلوم بود که سمیحه داشت آشکارا توی روی مادر قورقوت و سلیمان از چاپلوسی پسرانش در برابر وورالها و پروژههایی که دولت از آنها پشتیبانی میکرد، ایراد میگرفت و از این کار هم بسیار لذت میبرد. سمیحه از خانوادههایی سخن گفت که از باغچه و خانههایی که چهل سال تمام در آنها زیسته بودند (مثل همین آکتاشها)، دست کشیده و خودشان را، خواه به دلیل نیاز مالی و خواه در اثر فشارهای دیگران به دلیل اینکه سند درست حسابی نداشتند و محله شان جزو منطقههای زلزله خیز ارزیابی شده بود، به دست مشکلات تازهای سپرده بودند و به آپارتمان های بیروح نقل مکان کرده بودند. او از زنان خانهداری سخن گفت که در اثر فشارهای روحی و افسردگی کارشان به بیمارستان کشیده بود، و مردمی که از خانه و کاشانه خود رانده شده و چون خانههای تازه شان هنوز آماده نشده بود آواره کوچه و خیابان شده بودند، یا آن دسته از کسانی که نمیتوانستند بدهیهای تازهای را که تعهد کرده بودند به شرکتهای ساختمانی بدهند، و یا کسانی که در قرعه کشی واحدهای قناسی به آنها افتاده بود و حالا داشتند خودشان را به خاطر امضای قولنامه مذمت میکردند و در مجموع همه آنهایی که دلتنگ درختها و باغچههای باصفاشان بودند. سمیحه از کارخانه مشروب سازی قدیمی، زمین فوتبال و ساختمان های قدیمی اداری که پیشترها اصطبل قشون بودند، و همه شان بیرحمانه تخریب شده و همراه آنها درختان توت محله ریشه کن شده بودند، سخن میگفت.
ودیهه در دفاع از شوهر و برادرشوهرش گفته بود:
ـ ولی سمیحه جون، این آدم های بینوا دیگه نمیخوان تو بیغوله و سرما زندگی کنند و ناچار بشند خودشونو با یه بخاری زهوار دررفته گرم کنند. هرکسی دلش میخواد یه چیز تر و تمیز و راحتی داشته باشه که بتونه اسمشو بذاره خونه.
مولود از این گفتگو تعجب نمیکرد. دو خواهر دست کم روزی دو بار در آپارتمان هم با همدیگر به گپ و گفت و غیبت پشت سر دیگران میپرداختند و ودیهه همیشه به خواهرش میگفت چقدر از اینکه در بلوک دال زندگی میکند خوشحال است. حال که از پدرمادر شوهرش جدا زندگی میکرد سرانجام مستقل شده بود و دیگر ناچار نبود هر روز برای یک ایل خوراک بپزد و جلویشان سینی چایی بگیرد و لباسهایشان را وصله پینه کند و اطو بزند و مواظب باشد که قرص شان را به موقع بخورند. او دیگر ناچار نبود آنچنانکه با آزردگی خاطر شکایت میکرد «کلفتی همه را بکند».
مولود معتقد بود که اضافه وزن ودیهه در این سالهای اخیر به همین موضوع یعنی به کم شدن فشار کار روزانه او ارتباط داشت. هر دو پسر ازدواج کرده بودند و ودیهه گهگاه احساس تنهایی میکرد. قورقوت هم شبها دیر به خانه میآمد. با اینهمه شکایتی از زندگی در آپارتمان نداشت. وقتی سرش به پرگویی با سمیحه نمیگذشت، میرفت شیشلی دیدن نوههایش. ودیهه بالاخره بعد از کش و قوس زیاد و چندین تلاش بیثمر موفق شده بود دختر یک لولهکش مهاجر اهل گوموش دره را به همسری بوزقورت دربیاورد. عروس ودیهه دیپلمش را تمام نکرده بود و دختری خونگرم و پرحرف بود. موقعی که کاری داشت پرستاری دو تا دخترش را به مادربزرگشان واگذار میکرد و خودش به کارهایش میرسید. بچه اول توران یک سالی بیشتر نداشت و گاهی وقتها همگی در خانه توران در شیشلی جمع میشدند. بعضی وقتها سمیحه هم همراه او به شیشلی میرفت.
* از دفتر «گلهای بدی»
la forme d’une ville
Change plus vite, hélas! que le coeur d’un mortel
بخش پیش را اینجا بخوانید