آرتور کریستوفر شیپر
مرگ اگر مرگ است گو نزد من آی
تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ
ای مرگ ز تو گرچه بسی واهمه دارند
مغرور مشو چون نه چنانی به حقیقت
آنکس که گمان بردهای ای مرگ به دست تو برافتاد
بیچاره! نمُردهست؛ مرا نیز تو کشتن نتوانی به حقیقت
از خواب که نقشیست ز تو لذت و شوقی
شد حاصل ما از تو یقین بیشتر از آن
انسان نکو هرچه که شد زود تو را یار
آرامش جسم است ورا حاصل و راحت شدن جان
تو بنده تقدیری و مردان گنهکار تو را یار
بیماری و جنگ است تو را تکیه و مأوا
افیون و فسون به ز تو آرامشمان داد
پس چیست تو را علت این غره بیجا؟
این مرگ که چون خواب سبک کوته و هیچ است
باری گذرد از پس آن زنده و بیدار
باشیم به جایی که دگر مرگ نباشد
ای مرگ! تو را مرگ کشد کام خود این بار.
«جان دان»، (۱۶۳۱ – ۱۵۲۷) برگردان: میرمحمد خادمنبی
تغییر زندگی «جان دان» به آنچه در زیر خواهد آمد، چشمگیر بوده است: دورهی اول زندگیاش را پرشوری عشق شامل میشد که همنشین بود با شورش احساسات؛ در دورهی پایانی اما او، همهی وقت و زندگیاش را برای سیر و سفر معنوی گذراند و به دنبال یافتن حقیقت بود.
شهرت «جان دان» بیش و پیش از هر چیز به عنوان شاعری است متافیزیک. شاعری در ژانری که در آن «ایدههای ناهمگون و متباین، در اسارت و بندگی خشونتاند، طبیعت و هنر برای گرامی داشت تصویر به غارت میروند، مقایسه و اشارات چنان به کار میروند که مقاله نویس و منتقد ادبی “ساموئل جانسون” به کار میگیرد.»
در شعری که پیش از این آمد، «دان»، فرم رومانتیک را برای انتقال مبارزه مرگ و زندگی به کار گرفته. فرمی که فرجاماش سکوت است. سکوتی که در آن مرگ، به پایان رسیده و دیگر هستی ندارد.
جایی که «جانسون» نیروهای دست و پاگیر را پیگیری میکند، سبک و متد «دان» نه تنها درخشنده و آرام است که درخشندگی خیره کنندهی آن هر کس را به حیرت وا میدارد. حتا در آبشار تهمت و افترا، در برابر نیروی تعادل مرگ و زندگی، نرم و آرام، به راه خود ادامه میدهد. سرنوشت، شانس، پادشاهان و مردان از خودگذشته، همه با هم، زیریوغ و بردگی مرگ هستند. نه در بندگی و اسارت که در کمال آزادی تن به این بردگی میدهند، بردگی برای تحمیل کردن و فریب دادن مرگ به خواست خویش. چشمانداز زندگی و میراث آن بر مرگ پیروز شدهاند، نه یک بار که بارها و بارها. با این وجود «دان» به تفصیل بهرهوری و استثمار گسترده از مرگ را در یک شعر یا غزل شرح میدهد.
این ارادهی انسان است که بر نقطهی پایانی زندگی که همانا مرگ است، پیروز میشود. ارادهای برای باورداشتن چیزی که قابل دیدن هم نیست، باور به چیزی که کنار گذاشتن مرگ ناچیز و حقیر است. در این شعر، تصویر محض برای مقایسهی جوهر زندگی و روح و معنویت آن انتخاب شده است تا باورهای یاد شده برانگیخته شوند.
مرگ، مغرور نباش
حتا اگر کسی فرا میخواندت
قدرت و خوف هم تو را حتا افتخاری نیست.
یا:
مرگ اگر مرگ است گو نزد من آی
تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ
ای مرگ ز تو گرچه بسی واهمه دارند
مغرور مشو چون نه چنانی به حقیقت
در این بیت، مرگ حق به دست آوردن چیزی را ندارد. با توجه به باور شاعر، که در اولین بیت این غزل با قرار دادن واژههای “بدون افتخار” و “نه چندان” در گیومه، در واقع تقبیح کنندهی مرگ است.
“خوف و ترس”، دو اصطلاح وهم برانگیز، انگار که دیگر متعلق به عظمت مرگ نیستند، که هیچ، حتا نقش رایزنی خود برای رهایی از شر زندگی را هم نیز از دست داده است. “تو نه چنانی”، بیانی ساده در ادعانامهای استوار علیه مرگ. در ضمن شاعر با این بیان، مرگ را باطل و عطای آن را به لقایاش بخشیده است. مرگی که در ذهن آدمی وزین است و سنگین، نامعقول و مضحک و پیشاپیش، ترس در دل انسان برانگیخته، حضورش در میان آدمیان نیز تحت تأثیر قرار گرفته و هراس را زنده میکند.
آنکس که گمان بردهای ای مرگ به دست تو برافتاد
بیچاره! نمُردهست؛ مرا نیز تو کشتن نتوانی به حقیقت
در این غرور مرتب و شسته و رُفته، مرگ خودش نیز فریبخورده است و در سطح باقی و محدود میماند. “آنکس که گمان بردهای ای مرگ به دست تو برافتاد” در این مصرع، سلطان تباهی و ویرانی، خود نیز فقیر و ندار تبعید شدهای است که برای همیشه از غرور و کبر دور شده است. “مرگ بیچاره” نیز اکنون موضوع ترحم و بخشش است و آخرین دشمنی که میشود به دریاچهی آتش نیز پرتاباش کرد.
از خواب که نقشیست ز تو لذت و شوقی
شد حاصل ما از تو یقین بیشتر از آن
انسان نکو هرچه که شد زود تو را یار
آرامش جسم است ورا حاصل و راحت شدن جان
شاعر، مرگ را موضوعی میبیند که نه حکایت هتک حرمت وحشیانه است و نه کشنده و نه مبارزهی نهایی. در عوض مرگ را ادامهی استراحتی آرام میداند. موضوعی که انسان در آن “لذت و شوق” بیشتر دریافت میکند. شاعر با به کار گیری از “خواب و آرامش” به عنوان “تصویر”، که نماد سخنان مهربانانه هستند، مرگ را به وضعیت دوم خود که همان بُعد بدی و زشتی است میکشاند. در همین زمینه میشود به این بخش از غزل اشاره داشت که شاعر میسراید:
انسان نکو هرچه که شد زود تو را یار
آرامش جسم است ورا حاصل و راحت شدن جان
در این معنا، جسم انسان مهلتی مییابد و جان نیز، تا آخرین بهرههای زمینی را از زندگی امروزین ببرد. مرگ گویا، چیزی ندارد که در مورد آن به لاف زدن بپردازد. چرا که مرگ در مقایسه است با آرامش، استراحت، خواب و سکوت احیا کننده. مرگ زندان و دام مردان سست و ضعیف نیست که در عوض، آنها را بدون هیچ شکستی، آزاد میسازد.
تو بنده تقدیری و مردان گنهکار تو را یار
بیماری و جنگ است تو را تکیه و مأوا
افیون و فسون به ز تو آرامشمان داد
پس چیست تورا علت این غره بیجا؟
اینجا تلقی شاعر از مرگ، بردگی است، استعارهی منحصر به فرد کسی که وی، با خوش طبعی و حکمت نشاناش میدهد. “سرنوشت نیرویی بزرگتر از پایان زندگی است که خیلی از انسانها را مدام تهدید میکند. “شانس”، نوعی بازی است، پدیدهای بهشدت کم بها، وسیلهای که مردان با آن به قمار میپردازند بی آن که در اندیشهی آن باشند که آیندهشان را به پایان میرساند یا زندگیشان را. “پادشاهان”، نماد شورشیان شرور، دیوانگان و تهدیدکنندگان هستند در برابر عبارت مرگ. هیچ کس را از عدالت و قانون گریزی نیست، حتا اگر کسی بمیرد، بازماندگان باید پاسخگو باشند. شعار «شاه، مرگ است. زنده باد شاه» اعلامیه مرگ است به زندگی؛ جایی که کودکان دیروز قانونگذاران و حاکمهای امروز میشوند و اجداد آیندگان. مرگ، به عنوان تماشاچی صرف، طلیعهی چیزی است در انتقال قدرت. مانند شریک جرم مرگ، شاعر تنها “زهر” را توضیح میدهد؛ طبیعی یا به روشی که خود نیز صلاح میداند. چیزی که میتواند طی چند دقیقه یا چند ساعت، کسی را از پای درآورد. زهری که به زندگی شاه و ملکه پایان میبخشد، حشرات موذی را نابود میکند و سایر بیماریها از قبیل طاعون را. حتا افیون که زندگی را شکوفا و طولانی میکند، به مثابه زهر گرفته میشود که در مصرف زیاد آن و یا در دوزهای بالا، به مرگ منتهی میشود. یعنی میکشد، خیلی هم سریع.
مرگ چه بیهوده و پوچ به طور مواج از زندگی مردان ترسو و بزدل یا افتخارات میدانهای جنگ میگذرد. «جنگ»، پوشش دهندهی طیفی از حقوق و سلطه و یا امکانات است. مرگ حتا اندیشهای عمیق نیز نیست، بلکه عنصری است ناامید، رانده شده به سطح، به بیرون از عمق اندیشه. انتظار از مرگ چیزی نیست مگر به حراج گذاشتن زندگی مردم عادی و نخبگان. سلاح نهایی که انسان بر آن پیروز میشود حتا اگر خود نیز پیروزی باشد و کامیابی، مرگ است. در جنگ، جایی که مردان جان بر سر ماموطن میگذارند، به طور جاودان در ذهن و یاد هممیهنانشان زندهاند. آنها مرگ را به تسخیر درآوردهاند. آنها کسانیاند که حیات و ابدیت را یاری رساندهاند.
«بیماری» توقفی است لازم برای مردانی که نمیتوانند احساساتشان را بروز دهند، برای کسانی که برای رشد رقابتهای انسانی به دام چه کنم گرفتار آمدهاند، برای انسانهایی که بی هیچ فکری رقابت را به پیش میبرند و هرگز در اندیشهی کنار آمدن از این رقابت هم نیستند. «بیماری» عنصر بسیار مهمی است که زخمهای ضروری، طولانی و عمیق به کسانی که بدن خود را آسیب میرسانند و زخمی میکنند، میرساند. بیماری برای کسانی که در برابر مرزهای طبیعی اشتها پایداری میکنند، لازم است. در ضمن، «بیماری» آخرین نشان است برای کسانی که باید رخت برببندند. کسی که به آخر خط رسیده، خود نیز میداند که فرصت کوتاهی دارد. بنابراین توقف و مکث ناشی از درد و بیماری، دست کم به او فرصتی میدهد تا بتواند بگوید “بدرود”.
این مرگ که چون خواب سبک کوته و هیچ است
باری گذرد از پس آن زنده و بیدار
عبارت یا واژهی “همچنین” با واژههای «در مقایسه» و «علاوه بر این» در ارتباط است که سرشار است از لطف درخشان و شگفتیهای طبیعت. این ارتباط از نوعی است که انسان برای رهایی از درد و خوابی آرام، در پیش میگیرد. «خشخاش» واژهای است شادیآور، رنگین، گلی کودکانه که با بی توجهی، همراه باد پرسه میزند. «افسون» چه عاشقانه و چه فریبنده و چه جادویی، جادوزده و شکوهآمیز است. حداقل برای کسی که در بازی خویش فروافتاده و شکست خورده است. این افسون ساده از چهرهای خندان، بیشتر اقناع کننده است که با تصویری مهربان و ملایم از «خشخاش»، دنبال میشود که سرانجام به معشوقی میرسد. به این ترتیب، مرگ بار دیگر اجرا شده است.
باشیم به جایی که دگر مرگ نباشد
ای مرگ! تو را مرگ کشد کام خود این بار.
«خواب»، باز هم پیدا میشود. اما نه در ارتباط با آسایش و استراحت؛ در عوض، آسایش منتهی میشود به زندگی جاودان، زندگییی که در آنجا دیگر انسان نیازی به استراحت ندارد. در آنجا استراحت از مد افتاده، انگار که حیات در کالبدی است که سن و سال ندارد. در زندگی ابدی، اشتباه جایگاهی ندارد. «جان» حکم صادر میکند: مرگ نیز، فقیر، خراب و متروکه باقی مانده است. انسان در زندگی ابدی، شاهد تسلیم مرگ است به خویشتن خویش. “مرگ بیش از این وجود ندارد”. شاعر هنوز هم با همان خوشآهنگی آغازین اعلام میکند که گفتگو با مرگ هرگز موجب کدورت روح نیست. شاعر، پرتوان و با قدرت زمزمه میکند، شاید این تناقض را فریاد میکشد که: “مرگ، تو خواهی مرد”. ای مرگ! تو را مرگ کشد کام خود این بار.