النا فرانته می گوید: «اثر آفریده شده است که سخن نخست را می گوید، برای همین شناختن نویسنده ضرورتی ندارد، حتی مخاطره آمیز هم هست، زیرا می تواند توجه و تمرکز خواننده را از اثر به نویسنده منحرف کند.»

رمان های النا فرانته سرشار انرژی و هیجان هستند، زبانش آب روان است، شخصیت پرداز موفقی است، کما اینکه در پرداخت دو شخصیت اصلی رمان چهار جلدی داستان های ناپل -لی لا و الینا–که با«دوست بی مانند من» آغاز و به «بچه ی گم شده» ختم می شود، چنان به زیبایی عمل کرده است که رمان علاوه بر جذابیت های ادبی و زبانی به تاریخ و اجتماع و زندگی مردم ناپل نیز می پردازد. اما لی لا و الینا دو شخصیت اصلی رمان برای همیشه در دل و جان و جهان خواننده می مانند. ما پیش از این۴۰ بخش  جلد اول این رمان چهارگانه را به فارسی برگردانده بودیم که در شهروند چاپ شد. آرزوی ترجمه ی هر چهار جلد را داریم، اما بدون شک به هر زحمتی هست جلد نخست را که همین دوست بی مانند من باشد ترجمه خواهیم کرد. «ییتس» چه خوب گفته بود که پر جاذبه ترین کارها سخت ترین کارها هستند. النا فرانته از زمره ی صد روشنفکر و متفکر تاثیرگذار مهم جهان است که در لیست مجله ی سیاست خارجی امریکا قرار گرفته بودند، همین مجله نوشته بود که النا فرانته تنها به دلیل شیوه نگارش ادبی اش نیست که اهمیت دارد، بلکه این مهم است که او به زیبایی توانسته میان آفرینش هنری و آفرینشگر و سرچشمه ی الهام فاصله ایجاد کند، و توان نویسندگی او با شخصیت اش که شناخته شده هم نیست نسبت نزدیک دارد نه با دانش ادبی او. در باور النا فرانته، نویسنده، محور نیست، نوشته، محور است.

تا اینجا داستان دل انگیز دو دوست کم مانند که در محله ای فقیرنشین در استان ناپل ایتالیا زندگی می کردند و درکشان از جهان و انسان و تمدن و شهریت در همان محدوده ی محله شان بود را برایتان از دبستان تا اکنون که یکی شان ـ الینا ـ به دبیرستان می رود و دیگری لی لا نامزد کرده و زندگی خانواده ی کفاش خود را سر و سامان بخشیده است نقل کردیم. دیگر دو دوست سابق- دو دختر بچه ی مدرسه ای با دغدغه های کودکانه- نیستند؛ بزرگ شده اند و دارند مقوله ی پیچیده ای چونان عشق را تجربه می کنند؛ تجربه ای که اگر راه در رفت به سلامت از آن را نیاموزند می تواند به دنیای رشک انگیز دوستیشان لطمات جدی وارد آورد.

از این فصل به بعد شاهد زندگی دو دوست بی مانند به گفته ی النا فرانته و دو نوجوان در آستانه ی جوانی و جلوه ها و چهره های گاه دل ربا و گاه جان فرسای این دوره از زندگی آنان هستیم، دوره ای که هم سرشار هیجان است و هم با ترس و تردید و دلهره های نوجوانانه دست در گریبان دارد، امیدواریم ادامه ی رمان دوست بی مانند من را با همان شور و حالی که رمان خواندنی«شگفتی در سر» «اورهان پاموک» را دنبال کردید، دنبال کنید و ما را از نگاه و نظر خویش بی بهره نگذارید.

بخش ۴۱

همه چیز کمی بیش از یک ماه اتفاق افتاد. سرانجام لی‌لا به نظرم خوشحال می آمد. برای پروژه کفش اش مغازه ای پیدا کرده بود، و توانسته بود به برادر و کل خانواده اش بخت تازه ای بدهد. در همان حال از دست مارچلو سولارا آسوده شده بود و به نامزدی پولدارترین و مورد احترام ترین مرد محله درآمده بود. بیش از این چه می خواست؟ هیچ. همه چیز داشت. مدرسه که دوباره شروع شد من بیش از پیش احساس دلتنگی می کردم. کوشیدم خود را درگیر درس کنم تا معلم ها متوجه نشوند که آمادگی ندارم. هر شب تا یازده درس می خواندم و ساعت را برای پنج و نیم بامداد کوک می کردم. لی‌لا را کمتر و کمتر  می‌دیدم. در همان حال رابطه ام با آلفونسو برادر استفانو جدی شده بود.کل تابستان را در بقالی کار کرده بود و علاوه بر آن توانسته بود امتحانات تجدیدی اش در درس های لاتین، یونانی، و انگلیسی را با نمره ی ۷ با موفقیت پشت سر بگذارد.

جینو که امیدوار بود مردود شود تا دوتایی بتوانند سال اول دبیرستان را کنار هم بگذرانند،  وقتی فهمیده بود که ما دو تا،  سال دومی هستیم و همه روزه با هم مدرسه می رویم و برمی گردیم غمگین تر و تلختر و بد طینت تر شده بود، و دیگر با من دوست دختر سابقش و آلفونسو رفیق شفیق هم نیمکتی اش حرف نمی زد، هر چند هنوز و همچنان کلاس هایمان کنار هم بود و توی کریدورهای مدرسه و خیابان های محله مدام همدیگر را می دیدیم.

او اما بدتر شده بود. طولی نکشید که فهمیدم دارد داستان های زشت و کثیفی درباره ی ما سرهم و برای دیگران تعریف می کند. از جمله گفته بود، من عاشق آلفونسو بودم و توی کلاس بهش دست می زدم و او به من محل نمی گذاشته. این را درباره ی کسی می گفت که یک سال تمام کنارش نشسته بود و به درستی می دانست که دخترها را دوست ندارد، و پسرها را ترجیح می دهد. ماجرا را به آلفونسو گفتم، انتظار داشتم جینو را کتک مفصلی بزند، برای اینکه روال اینجور ماجراها همین بود، اما او به این اکتفا کرد که به لهجه ی محلی و در کمال آرامش خیال این جمله را بگوید: «همه می دونن اون کونیه». آلفونسو پسر خوش مشربی بود و شناختنش موهبتی محسوب می شد. همیشه با شخصیت بود و زبان نرم و نازک و پاکیزه ای داشت.

چهره اش شبیه استفانو بود، چشمها و دماغها و دهانهایشان و حتی اندامشان مانند هم بود. بزرگتر که می شد، بیشتر شبیه هم می شدند. کله ی گنده، و پاهایی که در قیاس با تنه شان کوتاه بودند، همینطور در نگاه خیره و سر و دست تکان دادن هم از ملایمت هم مانندی برخوردار بودند. حس می کردم هرچه در اراده و عزم اندام و جان استفانو بود را می شد توی هر سلول او هم مشاهده کرد. سرانجام به این نتیجه رسیدم که ادب و نزاکتی که نشان می دهد نوعی جهش پیش بینی نکردنی از گونه ای خصوصیت پنهانی و درونی اوست. شخصیت آرامش بخش آلفونسو توی محله کمیاب بود. برای همین شما از چنین کسی که می شناختید انتظار سنگدلی و جور و ستم نداشتید. با اینکه خیلی هم کلام نمی شدیم، همیشه می کوشید آنچه را من احتیاج داشتم حتی اگر خود نداشت فراهم کند. او مرا بی آنکه هیچ تنشی در رابطه مان راه یابد دوست داشت، من هم نسبت به او بی علاقه نبودم. روز اول مدرسه کنار هم نشستیم. چیزی که آن زمان چندان عادی نبود. با وجودی که پسرهای دیگر مدام برای این کار مسخره اش می کردند و دخترها هم یک ریز از من می پرسیدند که آیا دوست دختر و پسر هستیم یا نه، تصمیم گرفتیم جایمان را تغییر ندهیم. آدم قابل اعتمادی بود. اگر حس می کرد می خواهم اوقاتم از آن خودم باشد، یا فاصله می گرفت و منتظرم می ماند، یا خداحافظی می کرد و می رفت، و اگر می خواستم پیشم باشد، کارهای دیگر هم که میداشت می ماند. من از او سوءاستفاده می کردم تا از نینو سارراتوره دوری کنم. و وقتی که برای بار نخست بعدِ سفر ایسچیا همدیگر را از دور دیدیم، نینو با حالت دوستانه ای به سویم آمد. من اما با چند واکنش سرد خواستم ازم دوری کند، هرچند هنوز خیلی دوستش داشتم، و هروقت با قد و بالای بلند و باریکش پیدا می شد سرخ می شدم و دلم به تپش می افتاد. حتی همین حالا که با لی‌لا رسما رابطه دارد و مرد ۲۲ ساله ای است نه یک پسر بچه، باز مجبورم تظاهر کنم که نامزد دارم تا رابطه مان با لی‌لا حفظ شود، و بتوانیم چهارتایی بیرون برویم. لی‌لا با نامزدش و من هم با نامزدم کاری که تظاهر می کردم دوست دارم.

البته که نینو اتوموبیل کروکی قرمز نداشت، بلکه تنها دانش آموز سال چهارم دبیرستان بود و از زمره ی کسانی به حساب می آمد که پول نداشتندT اما از من خیلی بلندتر بود، در حالیکه استفانو نزدیک به یک اینچ و یا چیزی در همین حدود از لی‌لا کوتاه تر بود. و هروقت اراده می کرد به زبان ادبی ایتالیایی حرف می زد، و از همه چیز سر در می آورد و می توانست درباره ی هر کدام از  پرسش های اصلی بشری بحث و گفت وگو کند.

 تا وقتی که بقالی اش را نبسته بود تنها به لهجه ی غلیظ محلی حرف می زد، انگار هرگز مدرسه نرفته بود، مادرش هم صندوقدار بود برای اینکه ریاضیاتش از او بهتر بود، در نتیجه می شود گفت از بخت داشتن معلم خوبی بهره ور بود که در پیوند با سوددهی پول حساسیت به خرج می داد. با اینکه من از منظر لی‌لا دختر خوش پوشی بودم و باور داشت که با شخصیت هستم و در نتیجه شایسته استفانو هستم، حتی برای بار دوم، خودم اما قادر به برقراری رابطه ی ماندگار با او نبودم. انگیزه اکنونی این رابطه با آنچه در کودکی مان بود تفاوت بسیار داشت، بسیار قویتر از آن زمان بود. دیدنش مرا به یاد دوناتوسارراتوره می انداخت. هرچند آن دو هیچ شباهتی به هم نداشتند. یقین داشتم آنچه پدرش کرده بود و خیلی هم پست و خبیثانه بود به هیچ وجه قابل تعمیم به او نبود. حتمن نبود. من اما هنوز و همچنان نینو را دوست می داشتم. مشتاق حرف زدن با او بودم، مشتاق راه رفتن با او، اما وقتی در ذهنم با خود کلنجار می رفتم که چرا اینگونه رفتار می کنم و پسر چه ربطی به پدر دارد، پسر که پدر نیست، یاد رفتاری که استفانو با خانواده په لو سو کرده بود می افتادم. با این وجود به مجردی که توی خیالم می بوسیدمش دیگر قادر به انجام هیچ کدام این کارها نبودم. در همان حال دهان و لبهای دون آکیله را هم حس می کردم. حسی که معجونی از امواج لذت و چندش توأمان در جانم روان می کرد و پدر و پسر یکی می شدند، و موقعیت برحذر کننده ای به وجود می آمد که اوضاع را از آنچه بود پیچیده تر می کرد.

من و آلفونسو سرگرمی مان شده بود که از مدرسه به خانه پیاده آنهم از مسیر پیتزا ناسیونال و کورسو مریدینان برویم. راه درازی بود، اما وقتی درباره ی درس و مشق و معلمها و هم کلاسی هایمان حرف می زدیم درازای راه را حس که نمی کردیم هیچ، لذت هم می بردیم.

سرانجام یک روز درست در پشت تالاب و شروع خیابان استرادان بر که گشتم چشمم افتاد به خاکریز راه آهن و دیدم که دوناتو سارراتورا با لباس فرم کارکنان آنجا دارد کار می کند. دچار ترس و وحشت شدم، دوباره که برگشتم نگاهش کنم دیدم نیست رفته بود. این ماجرا چه راست باشد چه نباشد، باعث شد که قلبم مانند تیر تفنگ از قفسه ی سینه ام در برود، حالتی که در من ماند و نمی دانم به چه دلیل!  یاد بخشی از نامه ی لی‌لا افتادم که درباره ی ماهیتابه ی مسی بود وقتی که افتاده و شکسته بود و چنین صدایی داده بود. روز بعد وقتی کنار نینو بودم دوباره همین صدا را شنیدم. شاید به این دلیل بود که می کوشیدم خود را در پناه آلفونسو قرار دهم. و چه بسا برای همین خاطر بود که تمام مدت مدرسه کنارش بودم. به مجردی که هیکل یانکی مانند این پسر پیدا می شد، به طرفش می رفتم با حالتی که گویی موضوعی مهم و حیاتی را قرار است با او در میان بگذارم. و همراه هم در حالی که مشغول وراجی بودیم راه می افتادیم، از طرف دیگر آن روزها را می توان روزهای گیجی و سردرگمی نام نهاد، روزهایی که در همان حال که می خواستم با نینو باشم و تظاهر می کردم که نمی خواهم به آلفونسو وابسته باشم. با اینکه در حقیقت نمی ترسیدم که ترکم کند و طرف کس دیگری برود با او مهربان و مهربانتر می شدم. حتی برخی مواقع خود را برایش لوس هم می کردم. اما به مجردی که حس می کردم کاری می تواند باعث شود که او دوستم بدارد بی درنگ تغییر روش می دادم. برای اینکه می ترسیدم باعث بد فهمی اش بشود و مدعی شود که دوستم دارد. با اینکه این گونه رفتارها شرم آور بودند، چاره ای غیر آنکه بهش جواب رد بدهم نداشتم. در حالی که لی‌لا که همسن و سالم بود با استفانو نامزد کرده بود، باعث سرافکندگی بود که من خود را با یک پسر بچه یعنی برادر کوچک نامزد او سرگرم کنم. ذهنم اما همچنان و بی وقفه مشغول او بود و همیشه در خواب و خیال هایم حضور داشت. یک روز که از حوالی کورسومریدیونال به خانه می رفتم آلفونسو از پشت سرم مانند نوچه ها همراهی ام می کرد جوری که انگاری می خواهد از هزاران خطر شهر در امانم نگاه دارد. انگاری وظیفه ی مراقبت همیشگی از من بر عهده ی دو برادر کاراچی استفانو و او نهاده شده بود و این حس درست خلاف اول باری بود که من و لی‌لا از آن پله های تاریک و ترسناک خانه ی پدرشان بالا رفتیم تا عروسکمان را به چنگ آوریم، عروسکی که پدر خبیث و شیطان صفتشان دزدیده بودش.

ادامه دارد

رمان های چهارگانه ناپلی نوشته النا فرانته، شامل چهار جلد است:

جلد اول: دوست بی مانند من

جلد دوم: داستان نام نو

جلد سوم: آنها که می‌روند و آنها که می‌مانند

جلد چهارم: داستان کودک گمشده

فهرست آدمهای جلد اول: دوست بی مانند من

خانواده چه رولو (خانواده کفاش)

فرناندو چه رولو، کفاش- نونزیا چه رولو- همسر فرناندو و مادر لی‌لا، رافائلا چه رولو، که همه «لینا» صدایش می‌کنند بجز النا که «لی‌لا» صدایش می‌کند، رینو چه رولو، برادر بزرگ لی‌لا که او هم کفاش است. رینو، همچنین نام یکی از فرزندان لی‌لا است. و فرزندان دیگر

خانواده گرکو (خانواده دربان)

النا گرکو که «لنوچیا» و گاهی «لنو» صدایش می‌کنند، بزرگترین فرزند خانواده، پس از او به ترتیب په په، جیانی و الیسا فرزندان دیگر خانواده اند. پدر در شهرداری به کار دربانی مشغول است و مادر خانه دار است.

خانواده کارراچی (خانواده دون اکیله)دون آکیله کارراچی، لولوی افسانه‌های کودکی محله، ماریا کارراچی، زن دون آکیله، استفانو کارراچی پسر دون آکیله، صاحب خواربار فروشی،پینوچیا و آلفونسو کارراچی، دو فرزند دیگر دون آکیله

خانواده په لوسو (خانواده نجار)

آلفردو په لوسو، نجار، جیوزه پینا په لوسو، زن آلفردو، پاسکال په لوسو، پسر آلفردو و جیوزه پینا، کارگر ساختمان، کارملا که کارمن هم صدایش می‌کنند، خواهر پاسکال، فروشنده و فرزندان دیگر

خانواده کاپوچیو (خانواده بیوه عقل باخته)

ملینا،یکی از فامیلهای دور مادر لی‌لا، زنی شوی مرده و عقل باخته، شوهر ملینا، که کارش حمل تره بار و سبزی و میوه بود، آدا کاپوچیو،دختر ملینا، آنتونیو کاپوچیو، برادر آدا، مکانیکو فرزندان دیگر

خانواده سارراتوره، (خانواده کارمند راه آهن)

دوناتو سارراتوره، سوزنبان و شاعر، لیدیا سارراتوره، زن دوناتو، نینو سارراتوره، بزرگترین پسر دوناتو و لیدیا، ماریسا سارراتوره، دختر دوناتو و لیدیا، دیگر فرزندان: پینو، کلی‌لا و چیرو سارراتوره

خانواده اسکانو (خانواده میوه فروش)

نیکلا اسکانو، میوه فروش

آسونتا اسکانو، زن نیکلا، انزو اسکانو، فرزند نیکلا و آسونتا که او هم میوه فروشی می‌کندو فرزندان دیگر

خانواده سولارا (خانواده صاحب بار و شیرینی فروشی سولارا)

سیلویو سولارا، صاحب بار و شیرینی  فروشی، مانوئلا سولارا، زن سیلویور، مارچللو و میشل سولارا، پسران سیلویو و مانوئلا

خانواده اسپانیولو (خانواده شیرینی پز)

سینیور اسپانیولو، شیرینی پز کارگر شیرینی فروشی سولارا، روزا اسپانیولو، زن شیرینی پز، جیلیولا اسپانیولو، دختر شیرینی پزو فرزندان دیگر، جینو، پسر صاحب داروخانه

معلم ها:

آقای فررارو، آموزگار و کتابدار

خانم الیویرو، آموزگار

پروفسور گه راچه، دبیر دبیرستان

پروفسور گالیانی، دبیر دبیرستان

نل‌لا اینکاردو، دختر خاله خانم الیویرو که ساکن جزیره ایسکیا است