شب بود،
گورها بشکافتند و
خاک تمامی مردگانم را
بازپس داد.
آب بلمهایم را به ساحل شست
زمین لرزید و
از پی خانهام شانه کشید
آن شب وطن بود
کز دهان بر و بحر
فرمان هجرتم می داد.
: – فاطی فاطی جان
سیب پخته میخواهی؟
: ـ نه
: – تو همیشه سیبهای پخته مادر مرا دوست داشته ای؟
: – از اینجا برو
: – امشب بازی کنیم
: – نه
: – فردا صبح؟
: – نه از اینجا برو
ارتش ارواح مردگان
و سپاه بیروح زندگان
با دیگهای مسین آرزو به دست
بار دگر ره به بیابان آوارگی سپردند
چشم به پس داشتند
به امید سواری کز پی آید و ایشان را به دعوتی شاهانه بازخواند
در پس
باری
حتی سراب سواری هم نبود
: – بابا بابا جان
روی دیوار روبرو سواستیکا کشیدهاند
: – میکشن دیگه بابا جان، تو محل نذار
رفتیم و در راه تنها از درشتی انارهایش گفتیم
و نان شتابش را
بسان مائدهای آسمانی جویدیم
در آستان چشمه ساران ایستادیم
در آنهمه خنک خیره گشتیم و
آخرین قطرات سرزمینمان را
از قمقمههایمان مکیدیم
: – فاطی فاطی جان
آدم بزرگها چطوری ماچ میکنن؟
: – من توی فیلمها دیدم. اینطوری …
سرانجام به شهری شدیم
و همگی دهان را به لبخندی واداشتیم
که آه سرزمین موعود
بار دیگر مردگانمان را به خاک سپردیم
لیکن جانهای بیقرار ایشان
هر شب بر بامها زوزه میکشند
و زندگانمان هر روز در بیابان به جستار چیزی
– که آب نیست-
بر ماسهها چنگ می زنند
فاطی جان عزیزم سلام
امروز که این نامه را برایت مینویسم …
هیچکس ما را نخواسته بود
دردا که ما نیز دیگر
خویش را نمی خواستیم …
—————-
نجیبم میخواستی و با وقار
پر شور بودم اما و بیقرار
نجابت تو چشمان مرا بسته
و متانتت لبان مرا
تنها به هنگام بوسه باز میخواست
پیش از آنکه واگذاریام
از تو گسستم.
تکفیر تو طلوع من شد.
از تعاریفت گریختم و سیاره جان را
بر معیار خورشید به سفری پر خطر سپردم
در سرم سودایی نبود
جز کاشتن ریشههای خویش
در آن باغ برابر
و گریختن از گلدان دستآموز تو.
تومی دانستی که من بیدها را دوست می دارم
و شاخکان رهایشان را
و تو می دانستی
که من شاخهای بید گیسوان را
رها می خواستم
و هرگز مرا به مدد نیامدی.
اینک اما
در این کهکشان
و بر مدار این باور
سیارهوار آنقدر می گردم
تا رها شوم،
ستاره شوم.
از عشق ورزیدنها …
——————–
ده ساله بودم
آنروز که گرفتار صاعقه شدم
– هیولایی توپ و عروسک را از من ستاند
و من برهنه و گریان
یکباره بزرگ شدم
و تشویشهایی عظیم
شیطنتهای بچگی را خاکستر کرد
– جادوگری سیاهپوش خنده را بر لبهایم جادو کرد.
دیگر هرگز از تاریکی نترسیدم
چراغ اشرف دشمنان شد
روشنایی بود که راه بر اژدها مینمایاند
تاریکی مادر من بود
و پدر …
هیچ نبود.
– دیوی یکشاخ
با کمربندی از آتش
کودکیام را از من ربود.
من آنروز ده ساله بودم.