درباره یک داستان، نویسنده و مترجم
“آواره” داستانی درباره جنگ و آوارگی و فقر است. ساختن داستانی به این کوتاهی با حرف های بسیار و چینش هنرمندانه همه ی قطعات در ساختاری کلاسیک با پردازشی نو، تنها می تواند کار نویسنده ای کارکشته باشد. نویسنده ای که در زبان فارسی شناخته شده نیست و گمان نمی رود از او کاری به فارسی درآمده باشد. “یوسیپ نواکوویچ”* نویسنده اهل کرواسی ساکن امریکا.
شیوه به کار رفته در پردازش آدم های داستان آواره و محیط زندگی آنان وامدار نگاه چخوفی- مینیمالیستی ریموند کارور است. آدم ها با صرف کمترین کلمات و بدون رتوش و ماسک، همانی هستند که می شود در چنان زندگی دید؛ زنده و باورپذیر. سرزمینی که خود فقیر و زخمی است از اصابت و کمانه های گلوله های بجا مانده از جنگ داخلی(داستان در سرزمین بالکان و درکشور کرواسی اتفاق می افتد) بر پیکر یک درخت، درختی که می توانست در جوانی نماد حیات و شادی زندگی -درخت کریسمس-باشد، هنوز از آن اشک و خون (صمغ) می چکد، چگونه می تواند با این همه مصائب پذیرای سیل پناهجویان گردد.
نویسنده آواره از چهار آدم و یک موجود، پنج شخصیت کاری و فعال می سازد. نفر پنجم گربه است که بسان آدم های داستان عضوی کلیدی و صاحب رفتاری انسان گونه است. او و مرد غریبه نماد آوارگی اند. غریبه ای که با ندا آشنا می شود و به رغم تصور اولیه اعضای داستان، او یک پناهجوی این سالیان آمده از خاورمیانه نیست، او نماد پناهجویی و آوارگی تاریخی است. یک یهودی سرگردان که اتفاقا می تواند دست های شفابخشی هم داشته باشد! اما گربه که از بدرفتاری و فقر خانواده ی ندا به بالای درخت زخم دیده پناه می برد، با تبار ایرانی خود، همخوانی بیشتری با مسئله روز پناهجویان دارد.
رفتار مردم فقیر شهر، که مادر و پدر ندا آن را نمایندگی می کنند، با پناهجویان مهربانانه نیست. اگر با آن فقر و الکل و بیکاری جور دیگری بود داستان می توانست به سمت کلیشه های رایج انسان دوستی، بدون توجه به خاستگاه و موقعیت آدم ها بلغزد، اما مهار احساساتی از این دست نشان می دهد که نویسنده در کار خود دارای نبوغ ودقت نظر استادانه است. در این داستان شخص دیگری هم هست: ندا صاحب گربه ایرانی. او با اطلاعات عمومی اینترنتی شگفت انگیز خود نماینده نسل نو است، حیوان دوست است و نگاهش به پناهجویان با پدر و مادرش فرق دارد.
اما مترجم داستان “سام احسنی”با آن که تازه پا در کار ترجمه داستان از زبان انگلیسی به فارسی گذاشته، در انتخاب داستان برای ترجمه دارای دقت و وسواس است و انتظار می رود در آینده بتوانیم با ترجمه های داستانی او بیشتر آشنا شویم. این نخستین ترجمه سام احسنی در حوزه ادبیات داستانی است.
علی صدیقی
آواره. یوسیپ نواکوویچ . ۲۰۱۶
A Wanderer. Josip Novakovich. 2016
ترجمه: سام احسنی
نِدا، دخترچشم آبی چهارده ساله، با آن گیسوان بافته که در هوا می چرخاند، از خیابان برادران وولف درشهر وینکوتسی پایین می رود و فتوکپی های سیاه و سفید تصویریک گربه ی پشمالوی ایرانی را پخش می کند. البته نیاز چندانی هم به رنگ نیست چون گربه خود سفید است، اگر کپی رنگی هم می بود، همین بود. گربه محزون به نظر می رسد، شاید کمی عصبانی و یا بی اعتماد، پس اگر رهگذری نوشته را می خواند- یک گربه ی ماده ی سه ساله، گمشده، اگر می می را پیدا کردید، تماس بگیرید…- ممکن بود به این فکر بیافتد که گربه به خواست خود فرار کرده است. و این همان چیزی بود که یک مرد میانسال به زبان انگلیسی به ندا گفت که او را از جا پراند. “تو مطمئنی که می می خودش فرار نکرده؟” ندا به آن ریش پر پشت و فرخورده خیره شد، به آن مو های جو گندمی، و چروک هایی که گوشه چشم های فندقی او شکل گرفته بود.
مرد گفت، “گربه ی قشنگیه.”
“من پونز کم آوردم.”
“مشکلی نیست!”
غریبه کاغذ را با استفاده از صمغ خود درخت، به پوست سرخ درخت کاج چسباند. درخت در سال های جوانی می توانست درخت کریسمس خوبی باشد ولی اکنون ژولیده بود، شاخه هایش در حال خشک شدن، و روی آن آثار ترکش های جنگی بود که ربع قرن پیش اتفاق افتاده بود. از جای این زخم ها صمغ بیرون می زد و بهبود نمی یافتند.
دختر از او پرسید، “آیا شما پناهنده اید؟ من در مورد آن ها خیلی خوانده ام، اما هنوز حتی یکی هم ندیده ام. شما به نظر می آید که اهل سوریه باشید.”
“به نحوی می شه گفت.”
“چرا شما در یک گروه نیستید؟”
“شاید مثل گربه ی تو من هم گروهی را ترک کرده باشم.”
“چطور به این جا رسیده اید؟”
“با گذر از دانوب و از میان مزارع ذرت.”
“ولی علامت های هشداری دیدم که می گفت مزارع ممکن است مین گذاری شده باشند.”
“البته، این فقط برای ترساندن مردمه. چطور میشه در میدان مین ذرت کاشت؟”
“اهل کجایید؟”
مرد چشمانش را چرخاند. چشمانی درشت و زلال داشت.گفت، “یک لحظه صبر کن، من می بینمش!”
در همین لحظه، گربه ی سفید از بالای درخت کاج گریان، میو کرد. “ببین، گم نشده بود، رفته بود بالای درخت! اما نمی دونه چطور بیاد پایین، و شاید هم اصلاً دلش نمی خواد.”
غریبه به سرعت از درخت بالا رفت. برخی از شاخه های باریک تر که پا رو آن ها می گذاشت می شکستند ولی او تعادل خود را از دست نداد. ندا نگران بود که شاخه ی بالایی درخت ممکن است بشکند. غریبه گربه را از پس گردن گرفت و گربه با پای خودش پایین آمد و نگاه نمی کرد که پا به کجا می گذارد. به نظر می رسید که آن پاها خود با هوشند. با وزنی که او داشت، حتی جای شاخه های شکسته هم او را یاری دادند. وقتی مرد روی چمن فرود آمد، می می صدای هیس از خود بروز داد به این منظور که ندا را نمی شناسد.
دختر گربه را گرفت و از شدت خوشحالی گریه می کرد و به گوش های او بوسه می زد.
او به غریبه گفت، “خیلی ممنون.”
“اوه، من کاری نکردم که تشکر لازم داشته باشد.”
دختر متوجه لب های ترک خورده ی غریبه شد، رو به او گفت، “آیا شما تشنه اید؟”
“نمی تونم انکار کنم که نیستم.”
“همراه من به خانه بیایید تا به شما یک لیوان آب بدهم.”
وقتی به خانه رسیدند او فریاد زد، “مامان، ما می می رو پیدا کردیم.”
مادر، زن موسرخ لاغری بود که یک دامن کوتاه به پا داشت، او بیرون آمد و چشمش به غریبه افتاد، به زبان کرواتی پرسید، “این دیگه کیه؟ آقا شما اینجا چه کار می کنید؟”
“فکر نمی کنم زبان کروات بدونه ولی می تونی باهاش انگلیسی صحبت کنی.”
“من از انگلیسی خودم مطمئن نیستم، شاید آلمانی بتونم.”
“همینطور که من داشتم عکس رو روی درخت می چسبوندم، او گربه رو پیدا کرد. و چون تشنه بود من دعوتش کردم خونه.”
“چطور می تونی همین طوری یک غریبه رو از خیابون بیاری خونه؟ صلاح نیست که با مردهای مسن صحبت کنی. اکثر اون ها منحرفند.”
“می دونم، ولی اون دیگه غریبه نیست. او الان عضو خانواده است، او گربه ی من رو نجات داد.”
“ما قرار نیست همینطوری خونه راهشون بدیم. من باید به پلیس زنگ بزنم تا ببینم، آیا او قانوناً ثبت نام شده. همین طوربدونم به اون ها سر پناه دادن یا غیر قانونیه.”
غریبه آب را نوشید و گفت، “خیلی ممنون، محبت شما خیلی برام با ارزشه و من دیگه رفع زحمت می کنم.”
ندا پرسید، “به کجا؟ به آلمان که نمیرید، اصلاً آلمان چه چیزش اونقدر خوبه؟ چرا شما همه می خواهید برید اونجا؟”
مرد گفت:”نه، آلمان نمی رم، من منظورم به همه نیست، ولی اونجا به درد من نمی خوره. من یهودی ام، و تاریخ اون کشورو کمی نور خورشید، من رو از اونجا بیزار کرده.”
“من فکر کردم تو عرب هستی.”
“عرب هم هستم.”
“مامان می شه ما دعوتش کنیم شب رو اینجا بمونه؟ داره دیر وقت می شه.”
غریبه گفت، “آه، نگران من نباشید،” به سمت در رفت و آن را باز کرد. بادی شدید وزیدن گرفت و همه جا را لرزاند، سپس رعد و برق زد و بارانی از تگرگ شروع به باریدن کرد.
ندا گفت: “لااقل تا قطع شدن باران صبر کن. باید الان گرسنه هم شده باشی.”
“نمی تونم انکار کنم!”
مادر گفت: “ما این جا کمی براتوورست داریم.”
“من گوشت خوک نمی خورم.”
مادر گفت، “آه، این رو ببین، با این که گرسنه است ولی اونقدر مشکل پسنده که گوشت خوک نمی خوره. دیگه چی می خواد، غذای بدون گلوتن؟”
“خب، مامان، میدونی، بعضی از ادیان این طوریند که خوک نمی خورند. من خوشحالم که ما گربه نمی خوریم.”
مادر یک شیشه ی عسل بیرون آورد، کمی نان گرم، و شیر. غریبه لبخندی زد که دندان های سفید و نامنظم او نمایان شد و به آلمانی گفت، “ممنون.”
مادر گفت، “با کمی شراب سرخ چطورید، آیا خلاف مذهبتون هست؟”
“میشه در یک لیوان به من بدهید؟”
غریبه در لیوان بلند شراب سرخ پلاواس مالی خود، آب پر کرد.
مادر گفت، “داری رقیقش می کنی.”
“نه، اینطوری بیشتر می شه نوشید.” او کمی نوشید، و سپس دوباره آب روی آن پر کرد، و شراب هم چنان سرخ ماند، و نور از درون آن به شکل تیرهای تیز عبور می کرد. او از سر آسایش آهی کشید، و در حالی که در اتاق نشیمن قرمز رنگ روی صندلی دسته دار نشسته بود به خواب رفت.
آن ها روی کاناپه روکش و بالش گذاشتند و او را به آن راهنمایی کردند. او خروپف می کرد.
ساعت حدود ده شب بود که مارکو، پدر کچل ندا در حالی که بوی سیگارو برندی از او پخش می شد سرو کله اش پیدا شد. “این بی خانمان الکلی کیه که روی کاناپه ی ما خوابیده؟”
ندا که هنوز بیدار بود و مشغول گذاشتن عکس های می می روی فیس بوک، گفت: “پدر او بی خانمان نیست، گربه ی مرا پیدا کرد! من گربه ام رو دوست دارم و اون غریبه رو هم دوست دارم که می می رو نجات داد.”
“ولی بدجوری بوی شراب و عرق میده. من فکر کردم مسلمان ها شراب نمی نوشند. این دیگه چه جور پناهنده ایه؟”
“خب، فکر نمی کنی که اگر تو هم مثل او چنین سفر سختی رو طی می کردی، دلت کمی شراب می خواست؟ من در حیرتم که او چطور با قایق از ترکیه به یونان رفته. نشنیدید که تا به حال ۶۰۰ نفر در حال عبور از ترکیه به یونان غرق شده اند؟”
“آره، این همه قایق برای چیه، مگه این بی خانمان ها نمی تونن روی آب راه برن؟ شاید به اندازه ی کافی ایمان ندارن، برن به درک. ترکیه و یونان هم از طریق زمین به هم متصلند، اونجا پل هست، نه؟ اگر اونا می خوان که برن آلمان، و آلمان هم اونا رو می خواد، پس چرا آلمان چند تا هواپیما نمی فرسته که اونا رو برسونه. کی به این ها این جا نیاز داره؟ به هر حال، او بی خانمانه، می بینی که کثیفه و مسته و من از مست ها متنفرم.”
“او مسلمان نیست، یهودیه. و من مطمئنم که حتماً از یک حمام استقبال می کنه. آب گرمکن رو روشن کنم؟”
“چرت نگو، پناهنده ی یهودی نداریم.”
ندا گفت”من فکر نکنم که پناهنده باشه، او فقط یک یهودی سرگردانه، اما جدا مگر پناهنده بودن در یهودیت اصلی ترین چیز نیست؟ اون ها وقتی مصر رو ترک کردند چهل سال آوارگی کشیدند.”
“آره، واقعا که جهت یابی خوبی داشتند، به نقشه یه نگاهی بندازی می بینی که اصلا فاصله ی زیادی نیست.”
ندا گفت، “شاید به خاطر همینه که اسرائیل جی پی اس ساخت؟”
“به عنوان یک بچه کم سن و سال تو خیلی اطلاعات داری. این چیز ها رو از کجا یاد گرفتی؟”
“من جوتارنجی آنلاین رو می خونم.”
“خب، پس یعنی که حقیقت نداره.”
در همین حین، غریبه از خواب بیدار شد، چشم هایش را مالید، و شروع کرد به زبان آرامی به درگاه خدا دعا کردن.
مارکو رفت بیرون که سیگار بکشد، سپس برگشت. “تگرگ لعنتی سیمان بالکن رو دوباره خراب کرده. باید دوباره تعمیرش کنم. تازه این ماه هم حقوق نگرفتم. کمپانی ساختمانی ورشکست شده. کسی دیگه اینجا چیزی نمی سازه. ما فقط بلدیم که چطور خراب کنیم. تازه توی همین کارهم آنقدرها خوب نیستیم.” او نشست، آهی کشید و شروع کرد به سیگار کشیدن و سرفه کردن.
او سه تکه سوسیس برات وورست خورد و کمی برندی آلوچه یِ سیوونیکا نوشید، و کمی هم سیگار کشید. بلند شد و به طرف گنجه رفت و یک کنده ی بیکن را بیرون آورد، با یک چاقوی تیز پوست ضخیم آن را کند و از پنجره برای سگ بیرون انداخت. سگ به نشان تشکر غرشی کرد، سپس او یک لایه باریک بیکن به می می داد که او پس از بو کردن آن، سعی کرد آن را در نرمی کف زمین چال کند.
مارکو فریاد زد، “ای، بی حیا، این دور از شأن توست؟ فکر می کنی این آشغاله؟ ممکنه آشغال باشه ولی آشغال خوبیه.” مارکو لگدی به گربه زد که داد ندا را درآورد: “ای عوضی، چطور جرات می کنی!”
“با پدرت اینطوری حرف نزن!”
“وگرنه چی، به من هم لگد میزنی، کتکم می زنی تا یاد بگیرم که به مردها اعتماد نکنم؟”
“بچه، این روانشناسی پدر نیست، فقط این که تو نمی تونی این جوری با پدرت حرف بزنی!”
“دست از سر گربه من بردار!” ندا به داخل یک کمد پناه برد و زیر لب زمزمه می کرد، “میتز، میتز،” ولی می می از میان فضای خالی مبلمان و زمین کاشی شده غرشی کرد و خود را باد کرد، شاید به زبان خود می گفت، دیگه بسمه این مزخرفات، من برمی گردم به همون درخت، و دیگه به خودتون زحمت ندین که دنبالم بگردین. من از این به بعد گنجشک و موش می خورم و این بهتر از آشغالیه که شما به خورد من می دید.
مارکو برش بیکن را از زمین برداشت و برای سگ از پنجره بیرون انداخت، جانور پشمالو آن را فوراً گاز زد و از این طریق قدردانی خود را نشان داد.
مارکو کنده ی بیکن را روی تخته ی آشپزخانه گذاشت و از آن می برید و همین طور خام می خورد، با صدای بلند می جوید به طوری که صدای باز و بسته شدن فک او به گوش می رسید. زنش گفت: “ای خوک کثیف.”
مرد گفت: “آه، چه خوب، صدای تو رو دوباره شنیدیم، و منظورت کدوم خوکه؟ مُرده و کثیف هم نیست! و این چه وضعیه؟ توی این خانواده، فقط این سگ من رو دوست داره.”
غریبه دعا به زبان آرامی را قطع کرده بود. مارکو به او یک قطعه بیکن پیشنهاد داد، و مادر گفت: “حتماً دوباره باید بگیم که این بر خلاف مذهبشه؟”
“و این کدوم مذهبه؟”
مادر به زبان آلمانی به غریبه گفت: “متاسفم که انگلیسی خوب حرف نمی زنم.”
غریبه به آلمانی جواب داد: “اشکالی نداره.”
مارکو به آلمانی پرسید: “چرا تو آلمانی صحبت می کنی؟ کجا این زبان رو یاد گرفتی؟”
“برای من آسونه، این زبان اصولا همون زبان ییدیش است.”
“تو بین یهودی ها بزرگ شدی؟”
“بله، همین طوره.”
“پدرت کیه؟”
“نمی دونم اون کیه. مادرم می گه او در جنگ شش روزه غیبش زد، در حالی که مادرم من روحامله بود، او را رها کرد قبل از این که حتی بفهمه او که بود.”
“پس کجا بزرگ شدی؟”
“در اورشلیم، نزدیک دروازه ی هِرود.”
“پس چطور جزو گروه پناهنده ها شدی؟”
“کی گفته که من جزو چیزی شدم؟ نه پیرو چیزی و نه رهبر! به هر حال اشکالی داره یک لیوان دیگه از اون شراب بنوشم؟”
“نه، ابداً.”
غریبه نصف لیوان را نوشید و دوباره آن را با آب پر کرد.
مارکو گفت: “تو رفتارت درست مثل یک سگ دالمیشن است.”
در حالی که غریبه مارکو را متفکرانه ورانداز می کرد و شراب می نوشید، او هم چنان قطعات بیکن را می برید و می جوید.
مارکو کمی دیگر برندی سیوونیکا نوشید، و بیرون رفت تا سیگاری دود کند، سپس برگشت و به همراه نان سفید، کمی دیگر بیکن جوید، که ناگهان رنگ چهره اش سرخ شد، نفسش بند آمد، و از روی صندلی به زمین افتاد، صندلی هم با او به زمین خورد و تکه تکه شد. روی زمین صدای خر خر از او در می آمد.
مادر فریاد زد، “خدای من، داره سکته می کنه!”
ندا فریاد زد: “یه کاری بکن.” ولی نه او و نه مادرش نمی توانستند تکان بخورند و از دیدن این صحنه جا خورده بودند.
پس از چند لحظه مارکو از حرکت باز ایستاد، احتمالاً دیگر مرده بود. کف قرمز رنگ از سوراخ بینی اش بیرون می آمد. یک باره نفسی از او خارج شد مانند آخرین باد هوا در لاستیک خودرو، و دیگر حرکت نکرد.
ندا گفت: “محض رضای خدا زنگ بزن به آمبولانس.”
مادر داد می زد: “آه خدای من، خدای من.”
غریبه جواب داد: “بله؟” لبهای او از نوشیدن شراب سرخ شده بود، و آن تَرک ها به خاطر آن سرخی بهبود یافته بودند.
مادر گفت، “بله، چی؟”
غریبه گفت: “خدا فکر خوبیه، مخصوصاً الان. آمبولانس نیاز نیست چون فرصتی باقی نمونده. راستش، من بعضی وقت ها با پدر بهشتی صحبت می کنم. شاید فکر کنید من دیوانه ام، و یا این که از سندروم اورشلیم رنج می برم همان طور که بسیاری از زائران شهر زیبای ما به آن دچار می شوند. من فکر می کنم پدر این جا به ما کمک می کنه.”
او روی زمین زانو زد، مارکو را به پشت خواباند، با کف دست، قفسه ی سینه او را پمپ کرد. سپس روی او خم شد و برای یک دقیقه به او تنفس مصنوعی داد.
مارکو غرشی کرد، نفسی عمیق کشید، و سرفه کرد، سپس بلند شد و نشست. با کمک غریبه روی پاهای خود ایستاد، پرسید، “چه اتفاقی افتاد؟”
غریبه گفت: “تو یک سکته ی کوچک داشتی، اما طوری نیست خوب میشی، مرد جوان.” و با دست روی شانه ی او زد.
غریبه گفت: “فکر می کنم تو بهتر است که شراب سرخ بنوشی، شاید اینطوری من رو به یاد بیاری وقتی که من رفته ام.” و کمی بیشتر از شراب در لیوان ریخت.
مادر گفت:”چطوری این کار را کردی؟ آیا تو دکتری؟ یک دکتر یهودی؟ من شنیده ام اون ها ماهرند.”
و آن ها شراب بیشتری نوشیدند، مادر گفت: “ما هنوز کلی شراب داریم؟” آن ها تمام شب را به نوشیدن ادامه دادند و به داستان های غریبه گوش می کردند، همه به خواب رفتند، وقتی بیدار شدند، حتی یک کلمه از آن داستان ها را به یاد نداشتند، و غریبه و می می هردو رفته بودند، هیچ اثری از آن ها نبود. ندا می می را در خیابان برادران وولف بالای درخت کریسمسِ گریان پیدا کرد، که در طول شب حتی بیشتر از قبل، برای این جهان غم انگیز صمغ، گریه کرده بود، برای همین شلوار جینِ ندا به کلی چسبناک شد. و در مورد این که آن آواره ی یهودی کجا رفته، می می نمی توانست به زبانی جواب دهد که یک کروات بتواند آن را بفهمد.
*یوسیپ نوواکوویچ در بیست سالگی از کرواسی به آمریکا مهاجرت کرد. او خالق رمان April Fool’s Day ، دو مجموعه مقاله، و سه مجموعه داستان است و آثار او اکنون در بالاترین سطح شاعری آمریکا دسته بندی می شوند. جایزه ی پوشکارت، جایزه های داستانی: او هِنری، دریافت کننده ی جایزه ی نویسنده ی سفید، جایزه ی اینگرام مریل و یک جایزه ی کتاب آمریکایی از مجموعه جوایز اوست.
نوواکوویچ اکنون در دانشگاه کونکوردیا در مونتریال مشغول تدریس است.