انقلاب خمینی و انقلاب حسینی؛ افسانه ای سیاسی در لباس اسطوره
انقلاب خمینی و انقلاب حسینی
عزت مصلی نژاد، انتشارات زاگرس، تورنتو، ۲۰۰۹
قصد من از این نوشته نقد کتاب نیست که نقد بهتر است اصولی باشد و مفید. که این مهم کار کسان دیگری ست که در این زمینه کار کرده و صاحب نظرند. اما خوانندگانی مثل من پیدا می شوند که کتاب را با کمی فضولی بیشتر می خوانند. در واقع نه به خوانندگانی تعلق دارند که کتاب را تنها برای سرگرمی می خوانند و نه به آنان که به قصد نقدی اصولی به سراغ کتاب می روند. نه. من همان خواننده ی کمی فضولم. بیشتر می توانم به احساس زمان خواندن و به پرسش هایی که حین دقیق شدن در متن برای من مطرح می شوند، بپردازم. و تازه اگر بتوانم آن همه حس را بنویسم، کاری مهم کرده ام. منظورم بیان روشن حس ها و برداشتهای متناقضی ست که در هنگام خواندن دچارش می شوم. در مورد این کتاب، انقلاب خمینی و انقلاب حسینی، بیش از همه دچار شدن به تضاد و تناقضات در بررسی نیت (که می تواند هدف نویسنده نباشد) نویسنده بود. همین بود که مرا وادار به تحلیل های سیاسی اجتماعی می کرد ـ تحلیل هایی که گاه به نظرم نابه جا، بی مورد و نابه حق می آمدند. از نویسنده می خواهم که مرا ببخشد. چرا که سرچشمه ی آن شاید ضمیر ناخودآگاه من بود یا نویسنده و یا روانشناسی جمع.
وقتی که کتاب را می خواندم، مانده بودم که آیا قصه است یا افسانه. بیانیه ی حقوق بشر است یا رمان. اگر رمان است، آیا رمان مردم شناسی است؟ مذهب شناسی است؟ آیا رمانی سیاسی است؟ آیا نوع نگارش جدید از رمان است؟ اینها برای من موانعی بودند برای بی وقفه و ممتد خواندن کتاب. تا بالاخره موفق شدم برای خودم آن را در قالب افسانه جا دهم. و در آخر نوعی افسانه ی سیاسی بناممش که مقداری راضی ام کند. این نام را در تقسیم بندی های ادبی نمی بینیم. من درآوردی ست. در واقع افسانه ای است غنوده در دامان اسطوره. یا که افسانه ای است در لباس اسطوره! می گویم افسانه ی سیاسی، چرا که ماجرایی است از زندگی مردم ایران که هدفش آموزش سیاسی به جامعه است. نوعی فانتزی ست که رویدادهای جامعه ی ایران را به شکلی غلوآمیز بیان می کند. اسطوره نویسی ست. در این کتاب معجزه، خرافیگری جامعه، مذهب، اعتقادات و جادوگری در آمیزشی ماهرانه فضایی همراه با پهلوان گری را دامن زده اند. قهرمان یا قهرمان هایی خلق شده اند که دارای قدرت مافوق بشری اند. شخصیت هایی خلق شده اند که قرار است جامعه ی آفت زده ی ایران را درمان کنند. هاله ی نور و روز خجسته ی سیزده بدر و نام بردن از شهرهایی که برای خواننده ای چون من بکر و ناآشنا هستند (بمپور و ابرقو)، به عمق این فضای اسطوره ای افزوده اند، اما نویسنده به طور سنتی نقش قهرمان و اسطوره را به مردان داده است. کما اینکه حتما زنانی هم پیدا می شوند که بتوانند در این فضای اسطوره ای پهلوان باشند یا اینکه نقشی بازی کنند. البته اگر نیاز به وجود یک پهلوان یا یک قهرمان را تا به حال به زیر سئوال نبرده باشیم. با این حال با پررویی از نویسنده می پرسم آیا بهتر نبود با توجه به حضور زنان کنش گر سیاسی در ایران شخصیت های اصلی را زن انتخاب می کرد؟ به نظرم نویسنده سبک جدیدی را برای نوشتن انتخاب کرده که برای من به خاطر بدیع بودنش باارزش است. در این افسانه فضا تقریبا مدرن است. به عبارتی دیگر صاحب این نوع نوشتن و سبک نگارش، تا آنجا که من می شناسم، عزت است. اگر چه گاهی و جاهایی از کتاب، به یاد سبک پائولو کوئیلو می افتادم، نویسنده در خلق فضاهای افسانه ای/ اسطوره ای موفق بوده است.
روشن است که نویسنده نوشتن کتاب را سالها پیش به اتمام رسانده بوده است. اگر درست فهمیده باشم با اوج گرفتن جنبش اعتراضی سبز، حضور موسوی، کروبی و خاتمی هم به کتاب افزوده می شود که به نظر من خلل در انسجام روال نگارش است. در این کتاب از شخصیت هایی یاد شده است. نام بردن از مردان و زنانی که در صحنه ی سیاسی ایران نقشی مثبت را عهده دار بوده اند، نوعی حس نوستالژی را در خواننده ی خارج از ایران بیدار می کند. بیدار شدن یاد شخصیت هایی در ذهن خواننده که فراموش کردن آنها جای دریغ داشت و افسوس.
کتاب را که می خواندم، حس می کردم که راستی انسان راستین بودن چه راحت است. چقدر خوب بودن و مهرورزیدن ساده تر از بدی کردن است. گاه حس می کردم که تنی از آن جمع بزرگم. امیدوار می شدم. به حسین و حسین هندل دل می بستم. اما وقتی به ماجراهای رفته به نسلم نگاه می کردم و به تن و جان آن سی سال آزگار چنگ می انداختم، ناگهان دلسرد می شدم و ناامید. چرا که دخیل بستن به درخت مرادی بود که خود روزگاری ست که آفت زده است. از آنجا که نویسنده را می شناسم، می توانم بگویم که او تلاش کرده تا آموزش ها و منشورهای حقوق بشر را به نوعی از قالب خشک نگارش آیین نامه ای رها کرده آن ها را به شکل افسانه و فرمی آرام و تفریحی به خواننده القا کند. به عبارتی خواسته آن را به خانه ی هر ایرانی ببرد. نوعی مانیفست سیاسی می توان گفت. به نظر می آید نویسنده خواسته آخرین تلاش سیاسی اش را به این شیوه انجام دهد. با خودش تصفیه حساب کرده و سینه اش را از بار تا به حال ناگفته ها آزاد ساخته ست. اما در واقع این کتاب به نوعی بیان کننده ی همان آرمان بزرگی ست که روزی همه ی ما در ذهن و دلمان داشتیم و برای تحققش چه بدبختی ها که نکشیدیم. این کتاب زبان حال نسل من، ما، با همان آرزوی بزرگ و آسمانی! است. آرزوی برقراری یک دنیای آزاد، قانونمند و سوسیالیستی ست که تلاش های نسل ما برای ایجاد آن به ثمر که نرسید هیچ، به قیمت جانش هم تمام شد. این آرزو تکرار همان آرزوهای ماست که در دوران انقلاب آلوده به احساسات معصوم مذهبی مان شد و نهایتا باعث شد که هر کدام از ما به شکلی از اشکال در روی کار آمدن جمهوری اسلامی سهیم شویم. خواسته یا ناخواسته.
حس دیگر من در هنگام خواندن کتاب این بود که گویا ایران آلترناتیو دیگری غیر از مذهب برای انقلاب نمی شناسد. همین طور نقش لوطی ها و مردانی چون حسین هندل که تثبیت کننده ی حکومت مذهبی سیاسی در ایرانند. با کمال درماندگی باید بگویم که با نظر نویسنده موافقم. من نیز منشا تحول در ایران را مذهب می بینم. استفاده از مذهب برای نشستن بر اریکه ی قدرت و حضور حسین هندلها برای محکم کردن پایه های آن. باز قرار است حسین بیاید. اما این بار با معجزه هایش ایران را مزین به قوانین و مرام های حقوق بشری کند.
شاید منظور نویسنده انقلاب آینده نیست. می خواسته به نوعی بگوید که آنچه بر ایران ما در سال ۵۷ گذشت، می توانست چنان نشود که شد و چنین هایی شود که او در کتاب تشریحشان کرده است. به عبارتی سال ۵۷ به نیت انقلابی از نوع حسینی (پاک و مردمی ) برخاستیم، اما آلوده به خمینیسم شد. فکر دیگری که به سراغم آمد از اضافه کردن تکه هایی مربوط به کروبی و موسوی بود. همان طور که گفتم نگارش این کتاب نه سال پیش به پایان می رسد، اما نویسنده بعد از جنبش اعتراضی سبز بازیگرانی چون موسوی و کروبی و … را وارد کتاب می کند تا به خواننده بگوید که انقلابی در راه است. که این انقلاب نیز چون سال ۵۷ مذهبی و احتمالا رهبرش حسین موسوی خواهد شد. پس لازم دیده است هر چه زودتر رهنمودهایی بدهد و هر چه زودتر کتاب را به چاپ برساند، تا این بار زود و به موقع سهمش را در به بیراهه نرفتن انقلاب ایفا کند. به این هدف ایرادی وارد نیست.
احتمالا نویسنده می خواهد بگوید که مذهب می تواند بی آزار باشد. می تواند مترقی باشد. می تواند آیین های مردمی و انسانی را در خودش داشته باشد. مذهبی که من در دوران محمدرضاشاه تجربه کردم، مذهبی بود به ظاهر نرم و بی گزند. مذهبی که حکومت نمی کرد. مذهبی که به اتاق خواب مردم نمی آمد و دخالت مستقیم در روزمرگی نداشت، اما نویسنده خود خوب می داند که تفاوت است میان زمانی که دین در حاشیه به تماشا بایستد و زمانی که میدان دار و معرکه گیر شود. تفاوت است میان مذهبی که آن زمان با انگشت اشاره اش هشدار می داد تا مذهبی که امروز خنجر را بی غلاف به کمر می بندد.
گاه با نویسنده دچار درگیری ذهنی می شدم و به باد چراها می گرفتمش. که از این رو پوزش می طلبم. و آن این که چرا او مذهب را جلا داده؟ که چرا اسلام را گریم و بزک کرده است؟ آیا این کاری نیست که شریعتی در روزگار خودش با اسلام و مذهب کرد؟ و من و چون من ها را با تفسیری بی خطر از اسلام، به نوعی پذیرای حکومت ملاها کرد. اینها تناقضات و درگیری هایی بود که در اول این نوشته به آن اشاره کردم.
اما ناگهان عوض می شدم و تفسیر دیگری از این موضوع می دادم. تفسیری که نسل مرا تبرئه می کرد و می بخشید. اینجا بود که احساس سبکی می کردم و خودم را چون نوجوانی سرکش می دیدم که بی عمد گناهی کرده که قابل بخشش است و قابل فهم. بله! گویا نویسنده خواسته به ما بگوید که اگر نسل ما زمینه ساز روی کار آمدن جمهوری اسلامی شد، به این دلیل نبود که دین و مذهب را نمی شناخت. بلکه به این خاطر بود که از آن ها برداشتی دیگر داشت. برداشتی حسینی و مترقی. فکر می کرد خمینی و هوادارانش چون حسین و حسین هندل داد و عدل را به ارمغان خواهند آورد. شاید از همان داد و عدلی که نویسنده در کتاب شرح می دهد و خواهان آن است. اما لحظه ای از حلول این حس در ذهن و تنم نگذشته که جایش را به درد می داد. آیا درست است که بخشیده شویم؟ آیا بخشیده و تبرئه شدن باعث تکرار آن عمل نمی شود؟ آیا این خود به نوعی فارغ شدن از عذاب وجدانی نیست که بسیاری از هم نسلان ما را بیش از سی سال آزار می دهد، تا آن حد که هر روز در نهان خود را به محکمه می کشند و محکوم می کنند؟
برداشت دیگر من از این کتاب این بود که کتاب را حاصل رویاهای نویسنده دیدم. نویسنده امید و رویاهایی دارد که حق دارد تعریف کند و به این شکل بنویسد. زمانی که واقعیت های تلخ جامعه، نفس کشیدن را سخت می کنند، وقتی روزگار سیاسی و اجتماعی پر از خشونت است، رویاها و قدرت تخیل می توانند مفری باشند برای ادامه ی زندگی. برای پروراندن امید. چرا که امید اولین تلنگر برای حرکت های اجتماعی ست. آن هم برای اجتماعی که دل مرده و دل بریده از دنیاست. از این دیدگاه، کار نویسنده امیدبخش است و بسیار مثبت که بسیار ارزنده است. حسی دیگر که گاهی بر من غلبه می کرد، این بود که ظهور امام زمان را ممکن است در خواننده ای که حتی کمی مذهبی ست، نوید دهد. یعنی تداعی کننده ی ظهور امام زمان شود.
زبان نویسنده روشن و روان است، زبانی طنزآمیز، خوش مزه و لوطی منش که با شخصیت ها همخوانی دارد و نقطه ی قوت این کتاب است. با این حال گاهی حسین هندل حرفی می زند که شاید مال یک لوطی نباشد. جمله ای از حسین هندل یادم مانده که انگار در جایی می گفت: “خمینی را آدمهای جاهل و فرصت طلب و اوباش به درجه ی امامت رساندند. این هم مخصوص دوره هایی ست که همه ی ارزش ها واژگونه می شوند”. این جمله می تواند زبان و فکر حسین هندل نباشد. روال روایت محکم و یک دست است. قلم دست انداز ندارد. راحت و آسوده خواندن یکی از هنرهای نویسنده در نگارش و پردازش است که خواننده از آن بهره مند می شود. طنزها، زبان خوش، امید و آفرینش روحی شاد، بکر و کودکانه امتیاز این کتاب است که بر لبهای خواننده خنده نشانده او را چون کودک شاد می کند. من هنگام خواندن گاه بلندبلند می خندیدم.
نثر در بعضی جاها لهجه ی جهرمی گرفته است که خیلی از خوانندگان غیرجهرمی شاید آن نثر و ضرب المثل را نشناسند. از آن جمله اند: خدای تو سر شاهده، سر خارو تیز کردن، تنفس منفس می خواهیم به دلمون بزنیم، صنار شاهی، همین درخت سرو به هر چه نه بدتر کسی که از حرفش برگرده، حرفای صدتا یه غاز، یک لک فحش، دسی دسی. شاید اینها را همه استفاده می کنند و من از آن بی خبرم.
با آرزوی موفقیت هر چه بیشتر برای نویسنده ی عزیز
* زهره رحمانیان از فعالان جنبش زنان است که در هانوفر آلمان زندگی می کند.