“نفوذ”

به نفوذناپذیرِ مطلق سوگند

که از کلامِ آیت الله، متنفّذ گشتیم

چرا که دانستیم

نافذِ رجیم

آنگاه که به حوا نفوذ کرد

حوا به آدم نفوذ نمود و

آدم به سیب

و هر دو کَس به زمین

قابیل به هابیل

و همه به همه نفوذ کردند

از هر منفذ

و تا امروز

راهِ نفوذ را

کَس نتوانست بَربستن

چرا که منافذ بسیارند و

اگر منفذی هم نبود

منفذی ایجاد کردند

آنچنان که

حاملینِ پیغامِ منعِ نفوذ نیز

– فی نفذه –

ناتوان گشتند

از بسیاریِ این همه منافذِ

– به سادگی –

نفوذپذیر

پس

همسایه به من

و من به همسایه

آن قدر نفوذ کردیم

که برایمان از نفوذِ شب هم

واجب تر شد

حال آنکه نمی دانیم

نفوذی که به خانه رواست

به منفذ حرام است

“خاکستان”

روزت از کجا آغاز می شود؟

صبحِ دل انگیز،

غروبِ آفتاب

و نسیمِ صبحگاهی

چگونه برای تو معنا می شوند؟

چه چیز تو را از بسترِ خواب

از رَختِ رویای غبارآلوده ات

بیرون می کشد؟

من اگر جای تو بودم

یک چشم را باز می کردم

اما چشم دیگر را

– آنگونه که مردمانِ دیگر-

نمی گشودم هرگز.

همیشه باید ذخیره ای داشت

در پُشتِ دستِ کم یک چشم

برای آن روزِ به خصوص:

روزِ مبادا.

و پشتِ آن چشمِ بسته

نگه دار

یادگارِ دیرینه ات را

که خوزستان

اگر بهشت هم نبود بر این کُره ی خاکی

خاکِ تمامِ کُره را هم

در آسمانِ خود نداشت.

و تو ای طفلِ بی خبر

امروز که زاده شدی

همان یک چشم را هم

بر جهانت مگشا

هر دو را بسته نگه دار

و سزاوارترین دشنام ها را

از همان آغاز یاد بگیر

تا در خود فریاد کِشی!

که پیرامونِ شبحِ گِل آلوده ات

گوش ها هم

آکنده اند از خاکِ تیره ی

فراموشی و سرکوب.

“چمن”

اگر که “یمن”

لَختی “چمن” باشد!

پس جنازه های خیال را

از گورستانِ روزمره گی

بیرون کشیم و

در طَرفِ این “چمن”

پَرسه ای زنیم.

“چمن” را این بار

با دو دستِ گشاده

هشیار

در آغوش کشیم

و خیسیِ خون را

بر پوستِ صورت هایمان

بو کشیم.

“چمن” امروز

سبز نیست سرخ است

بگذاریم تا سَرنیزه های سُرخِ “چمن”

در چشم ها و گونه ها فرو رَوَد

و دهان به خاکِ زیرِ “چمن” رسد.

از خاکِ بی گناهِ “چمن” چِشیم

تا در برگشت از این سفر

در گورِ باز آرمیده ی خیال

از تلخیِ نشخوارِ خاک و “چمن”

دندانِ آسیا

از دهانِ جهان کشیم.