آقای “صاد” دوباره رفته بود توی لاک خودش. همه این حالت او را میشناختند. هر چند وقت یک بار یک دفعه از همه رو میپوشاند. مینشست توی اتاقش و در را به روی خودش میبست و به زور جواب سلام و علیک بقیه را میداد. این جور وقتها همکارهایش فکر میکردند که او هیچ وقت آدم نمیشود. اما او فکر میکرد هیچوقت کارمند نمیشود. به محض این که دوره گوشهگیری آقای «صاد» شروع میشد، احمد آقای آبدارچی می فهمید. چون این جور وقتها آقای «صاد» چایاش را تلخ میخورد، برخلاف همیشه که استکانش را تا کمر پر از قند میکرد و هم می زد. آن وقت احمد آقا توی اتاقها می گشت و همان طور که استکانها را پخش میکرد میگفت: «آقای صاد از بیوقتیش کرده» و به دنبال گفتن این جمله لبهای باریک و سیاهش، زیر سبیل سفید و زردش به لبخند گل و گشادی باز میشد. آقای «صاد» کارمند یا آدم میشد، چون از اداره متنفر بود. از همان روز اول که پایش را توی آن ساختمان تاریک و دوده گرفته گذاشته بود، دلش لرزیده بود. حیف نبود آدم باغ و صحرا را ول کند و برود توی یک اتاق فسقلی پشت میز بنشیند و از پنجره اتاقش، پنجرههای یک اداره دیگر را ببیند. این نفرت ته دل اقای «صاد» نشسته بود و تا کسی عواطف و احساسات او را هم میزد، مثل ذرات لجن توی آب، به صورت معلق در میآمد و تا ذهن آقای «صاد» بالا میرفت و روزگارش را تیره و تار میکرد. آن وقت باز به این نتیجه میرسید که بیخود باغ و آسمانش را فروخته و به تهران آمده، که نشستن پیش گوسفندها توی صحرا، کلی باصفاتر از همنشینی با این جماعت ریاکار و بدجنس است و آن وقت با گلدانهای توی اتاقش ور میرفت و هی ساقههای آنها را به دیوار میکشید و با چسب میچسباند و دیوارهای اتاقش را نقش و نگار میانداخت. دو سه ماه اولی که استخدام شده بود، اتاقش را پر کرده بود از پیچ تلگرافی و حسن یوسف، بعد کمکم گیاههای جدیدی را کشف کرد و اتاقش تبدیل شد به یک گلخانه. تا این که دوازده سال پیش، مدیر عامل وقت شرکت آمده بود به اتاقش و گفته بود: «شما روزها کار میکنید یا به گلدانها میرسید؟» و گفته بود گلدانها را به گلخانه ببرند و تنها چهار گلدان برایش باقی گذاشته بودند. معلوم نبود اگر آقای مدیر عامل نوار آواز قناری او را میشنید چه می گفت. آقای «صاد» آن نوار را به هیچ کس نشان نداده بود. فقط گهگاه که خیلی دلش تنگ میشد، ضبط صوتش را توی کشو روشن میکرد و دو سه دور به صدای قناریاش گوش میداد. البته این تنها رازی بود که توانسته بود از بقیه مخفی کند وگرنه همه می دانستند که او تنهاست و با دو تا قناری توی دو تا اتاق اجارهای زندگی میکند و عاشق شعر است و حتی میدانستند که همیشه خواب میبیند توی دانشگاه دارد درباره نظامی سخنرانی می کند. توی اداره هر وقت بیکار میشد، کتاب لیلی و مجنون را از توی کشو در میآورد و همیشه بعداز خواندن خط پنجم از خودش میپرسید: «آخر من اینجا چکار میکنم؟» و بعد از خواندن یک صفحه تصمیم میگرفت اداره را ول کند و به ده زادگاهش برگردد و بعد از صفحه دوم به این نتیجه میرسید که اصلا اشتباهی به دنیا آمده و برای همین هم هر تصمیمی بگیرد اشتباه خواهد بود. بعد کتاب را میبست و توی کشو میگذاشت.
به خاطر همین عشق به شعر هم بود که اغلب به قول احمدآقا دچار «بیوقتی» میشد، مثل این دفعه که دوباره رفته بود توی لاک خودش. البته این دفعه یک کمی فرق میکرد. برای همین هم همکارها فکر میکردند شاید دوره گوشهگیری او بیشتر طول بکشد و حتی دو سه نفری معتقد بودند که این دفعه دیگر او اصلا آدم نخواهد شد.
شش ماه پیش وقتی آقای مدیر عامل دو تا جوان دانشجو را استخدام کرد، گل از گل آقای «صاد» شکفت. مطمئن بود که آن ها جوانهای خوبی هستند. اصلا مگر میشود یک نفر دانشجو باشد و خوب نباشد. برای همین هم، همان روز اول رفت به قسمت بایگانی و به دو جوان تازهوارد خوشآمد گفت. خوش آمدگویی کارمندی پنجاه ساله به دو جوان تازه از راه رسیده نیش خیلیها را باز کرد. حتی دو سه نفری هشدار دادند که ماجرای تازهای در شرف جریان است. اما آقای «صاد» مطمئن بود که بالاخره دو تا آدم حسابی که می شود با آنها حرف زد، پیدا کرده.
دو سه روز اول به گرفتن اطلاعات گذشت. غافل از این که تا سئوالی میکند، همه اهل اداره میفهمند که او از کی، چی پرسیده و دلشان را برای یک ماجرای تازه صابون میزدند. نه این که همکارها آقای «صاد» را دوست نداشته باشند، برعکس تک تکشان فقط به او اطمینان داشتند و هر وقت میخواستند درد دل کنند پیش او میرفتند؛ و نه این که آدمهای بدذاتی باشند، اصلا، فقط حوصلهشان سر رفته بود. از آخرین ماجرای اداره دو سالی میگذشت و این خیلی طولانی بود. آقای «صاد» هم این را میدانست. تک تکشان را دوست داشت. فقط نمیفهمید چرا وقتی همه با هم دست به یکی میکنند، میشوند یک اژدهای دهسر، ترسناک و بیرحم. آقای «صاد» این را هم مثل بقیه اسرار اداره نمیفهمید. هفته اول تمام شده بود که آقای «صاد» به جای این که پروندهها را به نامهرسان بدهد تا به بایگانی ببرد، خودش برد. دلش میخواست کمی پیش آنها بنشیند و گپ بزند. بخصوص که فهمیده بود یکی از آنها دانشجوی ادبیات فارسی است. به زیرزمین که رسید دید دو تا جوان نشسته اند و دارند چای و نان روغنی میخورند. سلام کرد. یکی از آنها جلوی پایش بلند شد، اما آن دیگری همان طور نشسته بود و با خنده موذیانهای، دندانهای نوک تیزش را به او نشان میداد. آقای «صاد» نشست و بدون تعارف تکهای از نان روغنی کند و گفت: «خوب امیدوارم که اینجا بهتان خوش بگذرد، کارها که زیاد نیستند؟»
دانشجوی مؤدب که تک زبانی حرف میزد گفت: «ای بدک نیست، داریم بایگانی را مرتب میکنیم و سیستم میدهیم، خیلی نامرتب است، همین الان نشستیم یک کمی چای بخوریم و دوباره شروع کنیم. باید بگوییم برایمان دستکش بخرند، پروندهها پر از گرد و خاک هستند» آقای «صاد» پرسید: «پس کی به دانشکده میروید؟» دانشجوی دیگر پوزخندی زد و گفت: «هر وقت که موقعش باشد» آقای «صاد» کمی جا خورد ولی به رویش نیاورد. بلند شد و خداحافظی کرد و توی پلهها خودش را قانع کرد که جوانهای امروزی با جوانهای قدیم فرق دارند. کتاب آداب معاشرت دیل کارنگی به نظرشان مسخره میآید اما خیلی خیلی باهوشتر از قدیمیها هستند. دم در اتاقش که رسید تقریبا قانع شده بود که هر دوی آنها جوانهای بسیار با شخصیتی هستند.
سه روز بعد، آقای «صاد» داشت از طبقه اول به طبقه دوم می رفت که توی پلهها یکی از دانشجوها را دید، همانی را که هی پوزخند می زد و از او خواهش کرد هر وقت که توانستند سری به او بزنند و گفت که از دیدن آنها خوشحال میشود و جوان باز هم پوزخندزنان قول داد که به او سربزند. آقای «صاد» به اتاقش که رفت، نشست و فکر کرد جوانهای امروزی به همه چیز با دید طنز نگاه می کنند و این به خاطر روح حساس آنهاست.
هنوز سه چهار ساعت از دعوت کردن او نگذشته بود که دوتایی آمدند توی اتاق او که چای بخورند. آقای «صاد» فهمید که جوان مؤدب دانشجوی زبان انگلیسی است و آن یکی دانشجوی ادبیات فارسی و توی دلش کمی هم دلخور شد، دوست داشت اولی ادبیات فارسی بخواند. احمد آقا گفته بود که جوان اولی خواهرزاده زندایی آقای مدیر عامل است و آن یکی دوست اوست، آما آقای «صاد» باور نمیکرد. چون معمولا هر کس که تازه استخدام میشد تا مدتی همه می گفتند فامیل مدیرعامل است.
آن روز آقای «صاد» فکر کرد دانشجوی ادبیات از تنها چیزی که سر در نمیآورد شعر است، اما دانشجوی انگلیسی بسیار علاقهمند به نظر میرسید، بخصوص که شعرای انگلیسی زبان را خیلی خوب میشناخت و با همان چای اول شش هفت تا اسم به آقای «صاد» یاد داد و قول داد اگر شعر قشنگی خواند، ترجمهاش کند و برای او بیاورد.
دو روز بعد، یک ترجمه ماشین شده تمیز از یک شعر روی میزش بود. بالای کاغذ نوشته شده بود:
«ترجمه شعر برگ خندان از کرتیس.»
آقای «صاد» غرق شادی شد. این اولین باری بود که میتوانست شعر خارجی بخواند. شعر را دو سه بار خواند تا چیزکی از آن فهمید. بار پنجم دیگر همه آن را فهمیده بود به جز یک خط که میگفت:
«برگ خندان گوش مرا رقصان کرد»
پیش خودش گفت:
«این خارجیها هم یک جوری شعر میگویندها»
و تصمیم گرفت اشکالش را از جوان بپرسد. پلهها را پایین رفت و از پیچ راهرو شنید که آنها غش غش میخندند. به شادی آنها غبطه خورد و توی دلش گفت: «جوانی کجایی که یادت بخیر» با رسیدن او هر دو ساکت شدند. آقای«صاد» کنارشان نشست و گفت:
«محشر بود، فوقالعاده بود، در عمرم شعری به این لطافت نخوانده بودم، چقدر با احساس، فقط….» جوان مؤدب گفت: «میدانید، کرتیس از شاعران قرن هجدهم انگلیس است، همان موقعی که زنها کلاههای بوقی شکل سرشان میگذاشتند و دایم با ناز و افاده حرف میزدند، برای همین هم کرتیس این قدر لطیف شعر میگوید.»
آقای «صاد» از معلومات پسر انگشت به دهان مانده بود که یکدفعه دانشجوی ادبیات زد زیر خنده. آقای «صاد» از او پرسید:
«به چه می خندی؟»
و او گفت:
«هیچی یاد یکی از نمایشنامههای آن دوران افتادم، حالا بعدا اگر شد ماجرایش را برایتان تعریف می کنم.»
آقای «صاد» خواهش کرد که همان موقع بگوید، اما جوانها گفتند که کلاس دارند و باید بروند. آقای «صاد» دوباره از جوان تشکر کرد و فکر کرد که خودش یک جوری با آن یک خط شعر کنار میآید.
دو روز بعد که آقای «صاد» با دو سه تا پرونده پایین رفت، دید دانشجوی محجوب نیست، اما آن یکی نشسته و دارد چای میخورد و سیگار میکشد و چیز مینویسد. آقای «صاد» پرونده را روی میز گذاشت و گفت:
«ببخشید که سئوال میکنمها، چیزی مینویسید؟»
دانشجو گفت:
«بله، شعر میگویم.»
آقای «صاد» احساس کرد خون به طرف گوشهایش میدود و تمام صورتش قرمز میشود. بیاختیار نشست و گفت:
«شما شاعرید؟»
جوان پوزخندی زد و گفت:
«ای، کم و بیش.»
آقای «صاد» گفت:
«یعنی همین الان دارد شعری به شما الهام میشود؟»
جوان خندید و خندید و وقتی که بالاخره خندهاش تمام شد گفت:
«بله الان فرشته الهام نشسته بالای آن قفسهها و دارد به من دیکته میکند.»
آقای «صاد» گفت:
«میشود، بعدا آن را بخوانم؟»
و با جواب مثبت جوان، آرام و مؤدب بلند شد و به اتاقش رفت تا مزاحم جوان باشد و تنها وقتی به اتاقش رسید، فهمید که پروندهها را دوباره با خودش آورده و کمی بعد خوشحال شد که باز هم بهانهای برای رفتن به زیرزمین دارد.
چند روز بعد جوان محجوب برای او ترجمه دیگری آورد و گفت: «یکی از غزلهای مایکلر ایرلندی است» آقای «صاد» شعر را خواند و دیوانه شد. بخصوص عاشق آنجایش شد که می گفت: «چشمان تو به رنگ قهوه جوشیده و بوی تو بوی ذرت بو داده است» آقای «صاد» چند بار آن را خواند و به یاد تنها عشق دوران زندگیش، خانم لشکری افتاد. گرچه هنوز هم نمیدانست که عشق بوده یا نه. چون گاهی فکر میکرد عشق باید آدم را بسوزاند و او نسوخته بود. فقط حرصش گرفته بود و عصبانی شده بود اما این را مطمئن بود که خانم لشکری طبع شعر او را شکوفا کرده و او به این دلیل توانسته دو غزل به سبک حافظ بگوید. چند سال بعد داد آن غزلها را با خط خوش نوشتند و در قاب طلایی گذاشتند تا زینت بخش یکی از دو اتاقش بشود. شبها که رادیو گوش میداد، به یکی از آن دو قاب خیره میشد و گهگاه آه میکشید. خانم لشکری تنها دختری بود که او را درک کرده بود. اما تنها سه ماه در اداره آنها ماند و در طول این سه ماه، سه بار به خاطر تنهایی آقای «صاد» اشک ریخت و بعد ازدواج کرد و رفت. حالا خیلی از آن روزها میگذشت و آقای «صاد» دیگر چشم دیدن هیچ ماشیننویسی را نداشت.
شعر و شاعری باعث شده بود که آقای «صاد» خودش را خیلی به آن دو جوان نزدیک احساس کند، دلش میخواست زمان بیشتری را با آن ها بگذراند و هرچند که احمدآقا دو سه بار به او گفته بود که آنها بچههای بیادب و مزخرفی هستند و بهتر است زیاد دور و بر آنها نپلکد، باز هم نمیتوانست جلوی خودش را بگیرد و از آنها تعریف نکند. دلش میخواست میتوانست کاری کند تا آنها به طبقه سوم بیایند، اما میدانست که غیرممکن است چون بایگانی آن پایین بود. ماه چهارم بود که بالاخره دانشجوی ادبیات راضی شد شعرهایش را به آقای «صاد» نشان بدهد. یک نسخه تایپ شده ازشعرهایش را به او داد و آقای «صاد» با آن که اوایل زیاد از آنها سر در نمیآورد، آن قدر آنها را خواند تا حفظ شد و بعد احساس کرد که کاملا آنها را درک کرده است و به ذوق شاعر و درک خودش آفرینها گفت. هفته بعد آنها را به اتاقش دعوت کرد و دو تا از شعرها را برایشان دکلمه کرد. جوان شاعر کلی خندید و احمد آقا به بهانه چایی آوردن دوبار به اتاق آقای «صاد» آمد و یا چشم و ابرو به او اشاره کرد که تمامش کند. جوان محجوب توضیح داد که او از شوق و ذوق او آنچنان به خنده افتاده است و کلا هر وقت خوشحال میشود این جور میخندد.
مدت ها بود که آقای «صاد» دلش میخواست جوانها را به خانهاش دعوت کند و شعرها و قناریهایش رابه آن ها نشان بدهد. اول ماه ششم بود که بالاخره طاقت نیاورد و آنها را دعوت کرد. اما هر دوی آنها به دلیل شروع امتحان های ترم دعوت او را رد کردند. آقای «صاد» یک ماه دیگر صبر کرد و دعوتش را تکرار کرد، این بار جوانها با کمال میل دعوت او را پذیرفتند. قبلا دو سه بار همکارانش را به خانهاش دعوت کرده بود اما هر دفعه پشیمان شده بود. این بار مطمئن بود که با همیشه فرق دارد. قرار شد یک روز جمعه به خانه او بروند. آقای «صاد» مقداری سوسیس و کالباس خرید، با دو بطری نوشابه خانواده یکی زرد و یکی سیاه و تصمیم گرفت یک قابلمه کلهگنجشکی هم درست کند که فکر نکنند خواسته از سر باز کند. جوانها آمدند و برایش یک گلدان «فوتوس» آوردند. آقای «صاد» با وجودی که ده تا گلدان «فوتوس» داشت از شادی بال درآورد. جوانها، روی زمین نشستند و تا غروب شعر خواندند و لطیفه گفتند و خندیدند. حتی یک دو ساعتی در مورد شعر سپید و شعرا و شعر کهنه و اوزان عروضی بحث کردند و آقای «صاد» کلی چیز یاد گرفت نزدیکهای رفتنشان بود که بحث به اوضاع اقتصادی و بیپولی کشید و بعد آن قدر با هم احساس صمیمیت کردند که آقای «صاد» جرأت کرد دو شعر قاب گرفته را به آنها نشان دهد. آن ها شعرها را خواندند و به به گفتند. جوان شاعر از حرام شدن استعداد آقای «صاد» ابراز تاسف کرد و باعث شد دو قطره اشک روی گونههای پژمرده او بریزد. دم رفتن آقای«صاد» به زور پنج هزار تومان به آنها قرض داد تا هر وقت حقوقشان را گرفتند پس بدهند و ته دل صمیم گرفت هیچ وقت آن را پس نگیرد.
آن شب آقای «صاد» تا صبح نخوابید. از ذوق مصاحبت با آنها، از به یاد آوردن خاطرات محدودش با خانم لشکری و ازتاسف خوردن برای استعدادهای پایمال شدهاش گریست و نخوابید.
صبح اول وقت که به اداره رسید به بایگانی زنگ زد، اما کسی گوشی را برنداشت. از نگهبانی سئوال کرد، گفتند: «هنوز نیامدهاند ولی احتمالا ظهر میآیند.» اول دل آقای «صاد» گرفت ولی بعد باز دوباره به همان حالت تلخ و شیرین قبلی برگشت و منتظر شد. ساعت ده نشده بود که از دفتر مدیرعامل زنگ زدند و گزارش شش ماه را خواستند و این یعنی کار بیوقفه تا پایان ساعت اداری. آقای «صاد» خدا را شکر کرد، چون میدانست انتظار کشیدن عذابش خواهد داد و بخصوص دلش میخواست اول آنها به او زنگ بزنند و تشکر کنند. قلم را به دست گرفت، گزارشها را ریخت جلویش و مشغول کار شد. تنها گهگاه به یاد شب قبل شعری گوشه کاغذ چکنویسش مینوشت و گلی میکشید. غروب که از اداره بیرون میرفت، از نگهبان پرسید که بالاخره جوانها آمده بودند یا نه و نگاهبان با حالت عجیبی گفه بود: «بعدازظهر». آقای «صاد» فکر کرد که آنها هم حتما دستوری از مدیر عامل داشتهاند و تا آخر وقت مشغول کرا بودهاند.
فردای آن روز، وقتی آقای «صاد» گزارشهای ماشین شده را توی پوشه گذاشت و رفت تا شخصا به دست مدیرعامل برساند، متوجه شد که هر کس از کنار او میگذرد زیر لب چیزی زمزمه میکند. دو سه بار اول نتوانست حدس بزند اما وقتی از کنار آقای حبیبی گذشت، دو سه کلمه اول را شنید و به نظرش آشنا آمد. آقای مدیر عامل جلسه داشت. آقای «صاد» گزارشها را به رییس دفتر او داد و برگشت. فکرش مشغول چیزی بود که شنیده بود و میخواست به یاد آورد که آن کلمهها را کجا شنیده. به آسانسور که رسید قلبش به تپش افتاد. آقای لطفی، کارشناس روابط عمومی داشت شعری را برای یکی از کارمندها دکلمه میکرد:
قناری در قفس چون من غمین است
چرا حق قناریها و من آخر چنین است
خون به چهره آقای «صاد» دوید و احساس کرد هر آن قلبش از گلویش بیرون میزند. پس آن چیزی که همه زمزمه میکردند شعر او بود. شعر او را میخواندند و میخندیدند. نامردها! دست و پای آقای «صاد» به لرزش افتاد. پس این جوانهای بیعاطفه او را مسخره ی همه کرده بودند. به دیوار تکیه داد و کنار آن تا شد.
چشمهایش را که باز کرد، تویاتاقش روی دو تا مبل دراز کشیده بود و احمد آقا داشت بادش میزد. احمد آقا گفت: «خدا را شکر، فکر کردم سکته کردی» و تا آقای «صاد» دهان باز کرد گفت: «دیدی چه نامردهایی از آب درآمدند، راه افتادهاند و گفتهاند که شما پنج هزار تومان بهشان دادهای تا شعرت را حفظ کنند. چند بار گفتم این قدر دور و بر اینها نپلک!» آقای «صاد» چشمهایش را بست و سعی کرد نفس عمیق بکشد، دلش میخواست گوشهایش را بگیرد و تا خانهاش بدود، اما احمد آقا یک ریز حرف میزد: «آخر تو با این سن و سالت چطور نفهمیدی دستت انداختهاند. با آن شعرهای عجیب و غریب و با آن غشغشهایشان. واقعا که جون به جونت بکنند، آدم نمیشوی.»
آقای «صاد» دماغش را بالا کشید و هق هقش را در سینه خفه کرد.
ناهید طباطبایی متولد ۱۳۳۷ تهران. فارغالتحصیل رشته ادبیات دراماتیک و نمایشنامه نویسی از مجتمع دانشگاهی هنر
کتاب ها:
– بانو و جوانی خویش/ مجموعه داستان/ ناشرچاپ اول مولف/۷۱ / چاپ دوم/ نشر دید/ ۷۱
– حضور آبی مینا/ مجموعه داستان/ناشر چاپ اول نشر چشمه /۷۱/ ناشر چاپ دوم نشر دید/۷۸
– جامه دران/ مجموعه داستان/ نشر چشمه/۷۸
– چهل سالگی/ رُمان/ ناشر چاپ اول چشمه/۷۹ / ناشر چاپ دوم چشمه / چاپ اول ۷۸ / چاپ دوم ۸۲
– خنکای سپیده دم سفر/ رُمان/ نشر خجسته/ ۸۰
– آبی و صورتی/ رُمان/ ناشر چاپ علم/ ۸۳
– مجموعه داستان برف ونرگس/ نشر قطره