تا آن لحظه لیلا که سخت مشغول برنامه عروسی بود متوجه نشده بود که برادرش که تا آن روز شاد و سرزنده گرچه خسته از کار بود، به شدت هر لحظه اضطراب و خشم بیدلیلی از خود نشان میداد. به پینوکیا گفت:
ـ رینو مث یه بچه اس.
این را با حالتی گفته بود که انگار میخواست به خاطر خشم او از پینوکیا پوزشخواهی کند.
ـ خلق و خوی اش بستگی داره به رضایتش در همون آن. صبر براش لغتی بیمعنیه.
لیلا هم مانند فرناندو ذرهای نگران آماده نشدن کفشها برای فروش در بازار سال نو نبود و آن را مایه آبروریزی نمیدانست. از این گذشته تولید کفشها روی برنامه نبود. آنها در ذهن و خیال استفانو شکل گرفته بود و آرزوی او این بود که به خیالبافیهای محض و کودکانه لیلا تجسمی عینی ببخشد، کفشهایی که برخیشان سنگین و برخی سبک بود و میشد آنها را جابجا کرد. این یک امتیاز بود. در جعبههای سفیدی که در مغازه چهرولو روی هم انباشته شده بود مجموعه قابل توجهی از کفشهای متنوع دیده میشد. فقط کافی بود صبر کنی و بالاخره با فرارسیدن زمستان و بهار و پشت سرش تابستان بدون شک کفشها فروش میرفتند.
ولی رینو به شدت مضطرب بود. پس از تعطیلات کریسمس بدون اینکه به کسی بگوید رفت سراغ صاحب کفاشی گرد و خاک گرفتهای ته استرادونه و با اینکه میدانست آن مرد بدون اجازه سولاراها آب نمیخورد پیشنهاد کرد که چند تا از کفشهای ساخت چهرولو را بدون پرداخت پولی در ویترین خودش به نمایش بگذارد تا معلوم شود که آیا مشتری هم دارد یا نه. صاحب مغازه با ادب پیشنهاد او را رد کرد. رینو آن را برنتافت و شروع کرد به بد و بیراه گفتن. فحش و فحشکاری بین آن دو چندان ادامه یافت که همه محله از آن آگاه شدند. فرناندو از دست پسرش خشمگین شد. رینو با او هم سرشاخ شد. لیلا بار دیگر برادرش را مقصر در بینظمی دید. همان چیز دهشتناک و نیروهای مخربی که شب سال نو او را در ایوان خانه استفانو ترسانده بود. وقتی چهارتایی بیرون میرفتند، لیلا متوجه شده بود که رینو ترفندی به کار میبندد که با استفانو تنها باشد، اما در مجموع استفانو بدون هیچ آزردگی به حرفهای او گوش میداد. تا اینکه یک بار لیلا شنید استفانو میگوید:
ـ رینو تو فکر میکنی من همینطوری بدون هیچ فکری و هیچ تضمینی این همه پول تو کفاشی ریختم؟ فقط واسه اینکه عاشق چشم و ابروی خواهرتم؟ ما الان کفشهایی داریم که قشنگند. باید بتونیم بفروشیم شون. مساله پیدا کردن جای مناسب فروشه.
لیلا از این جمله استفانو که «عاشق چشم و ابروی خواهرتم» خوشش نیامد. ولی آن را به فراموشی سپرد. برای اینکه باعث شده بود رینو آرام بگیرد و بقیه شب را با پینوکیا درباره بازار کفش صحبت کند. به پینوکیا میگفت آدم باید بزرگ فکر کند. چرا فکرهایی که بکر به نظر میآمدند به جایی راه نبرده بودند؟ چرا مغازه مکانیکی گوره سیو از فروش موتور سیکلت دست کشیده بود؟ چرا دوزندگی مستقر در خشکبار فروشی تنها توانسته بود شش ماه دوام بیاورد؟ برای اینکه همه شان فاقد وسعت نظر بودند، ولی کفاشی چهرولو به زودی زود از مرز محله عبور و در مناطق پولدار جاپا پیدا خواهد کرد.
روز عروسی نزدیک میشد. لیلا سری زد به خیاطی و لباس را پرو کرد، آخرین سفارشهایش را برای خانه تازهشان داد. در همین حال طبق معمول جر و بحثش با پینوکیا و ماریا همچنان ادامه داشت. در این میان گله آن دو از دخالتهای نونزیا مادر لیلا هم قوز بالاقوز شده بود. وضعیت پرتنشی شده بود. اما گرفتاری جای دیگری بود. به خصوص دو ماجرا یکی پس از دیگری سخت لیلا را ناراحت کرد.
یک روز عصر لیلا از من خواست که با او به دیدار خانم اولیویرا بروم. لیلا در این چند سال گذشته هرگز محبت یا امتنانی نسبت به او از خودش نشان نداده بود. اکنون احساس میکرد لازم بود کارت دعوت او را خودش شخصا به دستش بدهد. من در این مدت هرگز درباره احساس خصومت خانم اولیویرا نسبت به او چیزی نگفته بودم و به نظرم رسید که دیگر موضوعیت ندارد که در آن لحظه آن را عنوان کنم. از این گذشته معلم ما چندان تندخویی از خود نشان نمیداد و بیشتر حس اندوه در چهرهاش دیده میشد. شاید شانس بیاوریم و رفتاری مهربان از خودش نشان دهد.
لیلا به دقت و وسواس لباس مناسبی را انتخاب کرد. با هم به ساختمانی نزدیک کلیسا که معلم در آنجا زندگی میکرد رسیدیم. از پلهها که بالا میرفتیم احساس کردم لیلا مضطرب است. این پلهها برای من آشنا بود اما برای لیلا نه. لیلا خاموش بود. زنگ در را به صدا در آوردم. معلم از پشت در گفت کیه؟
ـ گرهکو.
در را باز کرد. شالی به رنگ صورتی روی شانه انداخته بود که نیم چهرهاش را میپوشاند. لیلا با لبخند گفت:
ـ خانم اولیویرا، منو یادتون میآد؟
خانم معلم با همان حالتی که آن روزها در دبستان وقتی لیلا عصبانیاش میکرد، از خود نشان میداد، به لیلا نگاه کرد. بعد رو کرد به من و با کلماتی جویده انگار که چیزی در دهان دارد پرسید:
ـ این کیه؟ من نمیشناسمش.
لیلا متحیر شد و به ایتالیایی گفت:
ـ من چهرولو هستم. کارت دعوت براتون آوردم. دارم عروسی میکنم. خوشحال میشم اگه به عروسی من بیایین.
خانم اولیویرو رو کرد به من گفت:
ـ چهرولو رو میشناسم، اما این دخترو نمیشناسم.
در را به روی ما بست.
بدون سخنی یا حرکتی دقایقی را همانجا ماندیم. خواستم دست لیلا را بگیرم و او را آرام کنم. دستش را پس کشید و کارت را از زیر در به آپارتمان خانم اولیویرو انداخت و راهش را کشید و از پلهها پایین رفت. به خیابان که رسیدیم موضوع را عوض کرد و بعد از صحبت درباره مسایل بوروکراسی شهری و محلهای، کمکهای پدرم را یکی یکی برشمرد.
موضوع دیگری که رخ داد و لیلا را بیشتر از رویداد دعوت از خانم اولیویرا ناراحت کرد، در کمال تعجب برای من از سوی استفانو و کسب و کار کفاشی بود. استفانو از مدتها پیش تصمیم گرفته بود سخنران عروسی یکی از بستگان ماریا باشد که پس از جنگ از فلورانس آمده بود و کسب و کار کوچکی در زمینه خرید و فروش آهن آلات راه انداخته بود. این شخص با یک زن فلورانسی ازدواج کرده بود و زبان و گویش محل را گرفته بود. هم به خاطر لحن صحبت کردنش و هم به دلیل اینکه در جریان مراسم تکلیف و تشرف استفانو به دین، هزینه مراسم را به عهده گرفته بود، خانواده به او افتخار می کردند، اما ناگهان و بیهیچ دلیلی داماد تصمیمش را عوض کرد.
لیلا فکر کرده بود که این تصمیم آخرین لحظه تصمیمی ناشی از شرایط اضطراب و هیجان استفانو است. برای لیلا شخصا اهمیتی نداشت که سخنران چه کسی باشد. مهم این بود که کسی برای این نقش مقرر شود، اما چند روزی گذشت و استفانو جواب های مبهم و دوپهلو به لیلا میداد. لیلا هنوز نمیدانست که این شخص چه کسی خواهد بود که جای زوج فلورانسی را قرار بود پر کنند. اندکی کمتر از یک هفته به عروسی مانده لیلا فهمید که استفانو تصمیم گرفته است بدون هیچ توضیحی آن نقش را به سیلویو سولارا پدر مارچلو و میشل بسپارد.
تا آن دم هرگز به ذهن لیلا خطور نکرده بود که امکان دارد یکی از بستگان دور مارچلو سولارا در جشن عروسی او حضور داشته باشد. لیلا دوباره شد آن دخترکی که خوب میشناختمش. شروع کرد به بدوبیراه گفتن به استفانو. به او گفت دیگر حاضر نیست یک لحظه او را ببیند. رفت خودش را در خانه پدرش زندانی کرد. همه برنامههایش را که در پیش داشت لغو کرد. به پرو آخر لباس عروسیاش نرفت. از رویارویی با هر چیزی که در ارتباط با عروسی قریب الوقوعش بود، پرهیز کرد.
خانواده یکی یکی پشت در اتاقش صف کشیدند. اول مادرش نونزیا با التماس با او به اهمیت خانواده اشاره کرد. فرناندو آمد و با صدای گرفته و خشمگین به او تشر زد که بچگی نکند چون برای تک تک افراد محله انتخاب سیلویو سولارا به عنوان سخنران اصلی امر واجبی بود. سرانجام رینو سر رسید و با لحنی خشمگین و لحن یک تاجر که فقط فکر پول است، برای لیلا توضیح داد: سولارای پدر را بانکی در نظر بگیر که بدون آن هیچ تضمینی کارساز نخواهد بود. از این گذشته بدون سولارا کفشهای ساخت چهرولو در هیچ مغازهای راه پیدا نخواهد کرد. رینو با چشمهای خون گرفته و ورآمده سر لیلا داد زد:
ـ هیچ میدونی با این کارت چه حماقتی مرتکب میشی؟ میخواهی همه زحماتی را که تا حالا کشیدیم به باد فنا بدی؟
کمی بعد پینوکیا پیدایش شد و با مهربانی ساختگی به او گفت خودش هم خیلی خوشحال میبود که تاجر آهن فلورانسی سخنران باشد، اما آدم باید منطقی فکر کند. کسی را میشناسی که کل عروسی را به خاطر خوش آمدن یا نیامدن چیز به این کوچکی به هم بزند؟
یک شب و یک روز دیگر گذشت. نونزیا خاموش و بیحرکت بیآنکه اهمیتی به وضع خانه بدهد یک گوشه نشست. تمام مدت بیدار بود. سرانجام بدون اینکه دخترش متوجه شود از خانه بیرون زد و مرا فراخواند تا میانجیگری کنم و با لیلا صحبت کنم. راستش از اینکه اینقدر اهمیت داشتم به خود بالیدم. یک مدتی با خودم کلنجار میرفتم که طرف کدامشان را بگیرم. از یک طرف یک عروسی بسیار مجلل و پیچیده پر از احساسات و عواطف و علایق بیتکلیف مانده بود. من نگران بودم. میدانستم که هرچقدر هم قدرت داشتم با روح القدس در ملاء عام قدرت کشیش معلم دینی را به چالش بکشم، اگر به جای لیلا بودم هرگز آن جرات را نمیداشتم که همه چیز را به هم بریزم و عروسی را لغو کنم، اما لیلا این جرات و شهامت را داشت، آن هم زمانی که چیزی به شب عروسی نمانده بود. چه کار میشد کرد؟ احساس میکردم لیلا تشویق و همراهی چندانی لازم نداشت که من او را به این سو سوق بدهم و خودم را خشنود کنم. من در درون خود به راستی میل داشتم لیلا را به آن دخترک با موهای دم اسبی، چشمان تنگ کرده و دقیق مانند چشمان شاهین، با لباسی نامرتب هدایت کنم. آن نمایشهای مبتذل ژاکلین کندی گونه در محله ما باید متوقف میشد.
ولی این بدبختانه هم برای او هم برای من عملی تنگ نظرانه بود. فکر کردم درست نیست او را به خانه غم افزای چهرولوها برگردانم. بر آن شدم که همه تلاشم را بکنم و هرطور شده بکوشم او را قانع کنم:
ـ ببین. لیلا. سیلویو سولارا، مارچلو یا میشل نیست. درست نیست او را با پسرهایش قاطی کنی. تو خودت بهتر از من میدونی. همیشه خودت گفتی سیلویو سولارا نبود که آدا را به زور به داخل ماشین کشید. اون نبود که اون شب سال نو به سوی ما تیراندازی کرد. اون نبود که به زور داخل خونه شما شد. اون نبود که شایعههای مبتذل و سطح پایین درباره تو و استفانو سر زبونا انداخت. سیلویو میتونه سخنران عروسی تو باشه و به رینو و استفانو کمک کنه کفشهاشونو بفروشن. همین. اون در زندگی آینده تو هیچ نقشی بیشتر از این نخواهد داشت. این بار کارتها را بر زدم، کارتهایی که دیگر هر دو خوب میدانستیم. از پیش و از بعد حرف زدم. از نسل قدیم و نسل خودمان. از تفاوت هایی که ما با آنها داشتیم. از تفاوت هایی که میان او و استفانو بود. این آخری اثر کرد. لیلا را وسوسه کرد. ولش نکردم و ادامه دادم. در سکوت به من گوش میداد. معلوم است که میخواست کسی کمکش کند تا بتواند خودش را پیدا کند. آرام آرام این اتفاق رخ داد، اما متوجه شدم که این حرکت استفانو او را متوجه چیزی در وجود نامزدش کرده بود که پیش از آن به این روشنی نمیدیدش. این او را بیش از پیش نگران و هراسان کرد. به من گفت:
ـ شاید اینکه فکر میکردم استفانو عاشق منه، اشتباه بود.
ـ منظورت چیه؟ اون عاشق توئه. هرکاری بهش بگی با سر انجام میده.
ـ آره. فقط تا وقتی که با پولش کار نداشته باشم و خطری برای ثروتش درست نکنم.
لیلا این حرف را با لحنی تحقیرآمیز زد که من هرگز از او درباره استفانو کارره چی نشنیده بودم.
به هر رو لیلا به دنیای واقعی بازگشت، اما به خواربارفروشی نرفت. به خانه تازهاش هم نرفت. به عبارت دیگر این لیلا نبود که برای آشتی پیشقدم شده باشد. منتظر شد تا استفانو بیاید و بگوید:
ـ ممنونم. من ترا خیلی دوست دارم. میدونی چیزهایی هست که خارج از خواست ما است. باید انجامشون بدیم.
بعد از آن حرف لیلا گذاشت استفانو بیاید پشت سرش و گردن او را ببوسد. همان موقع ناگهان برگشت و در حالی که به چشمان او خیره شده بود گفت:
ـ مارچلو سولارا نباید تو عروسی من پیداش شه.
ـ من چطوری میتونم جلوشو بگیرم؟
ـ نمیدونم. ولی تو باید بهم قول بدی.
استفانو با غرولند در حالی که لبخندی بر لب داشت گفت:
ـ باشه لینا. قول میدم.
بخش پیش را اینجا بخوانید