عزت گوشه گیر

ادامه ـ ۱۲ آگوست ۱۹۸۹ ـ آیواسیتی

ظهر با “جولیان” قرار ناهار داشتم. جولیان مثل فشفشه است، سریع و تیز، پر از انرژی و حرکت و جنبش…. احتمالاً ۳۹ ساله است با تجربه ی ۴۰ سالگان، اما تر و تازگی و طراوت یک دختر ۱۸ ساله را دارد. حرکت موجی موهای طلایی و بلندش که ریخته است تا کمرش، و درخشندگی چشم های آبی پر ضربانش، نیازش را به دلدادگی، آزادگی و همخوابگی بی حد و مرز آشکار می کنند. دو تا دختر دارد. قبلاً حس کرده بودم که “باب” را دوست دارد. بعد، از خلال حرف هایش مطمئن شدم که حدسم درست بوده است. باب رئیس دپارتمان نمایشنامه نویسی است. پنجاه و چند ساله است. همسر دارد و یک کودک شیرخواره…. احتمالاً برای اولین بار پدر شده است. همسرش از یک خانوادۀ بسیار متمول کلیمی است که در دانشگاه ما هم رشته ی کارگردانی می خواند. با تمام آنچه “باب” در زندگیش به دست آورده است و با تمام ادعاهای روشنفکری و انقلابی گری اش، اما او میلی لایتناهی برای اغواگری و تصرف زنان دارد. آنهم زنان فمنیست! او با اعتماد به نفس یک دون ژوان، مرتباً در حال نقش بازی کردن است. گاه سرکلاس به جای این که فوکوسم به موضوع درس باشد، تمام توجهم معطوف به تعویض و جابجایی ماسک هایی می شود که او مرتباً در طول دو سه ساعت کلاس بر چهره اش می گذارد. او خود را تماماً حامی زنان و پشتیبان جنبش فمنیستی نشان می دهد، اما در ته و توی ذهنش چیزی نیست جز به دست آوردن جسم و مهمتر از هر چیز دیگری”روح” زنان…. او در پروسه این بازی اغواگرانه و رها کردن ناگهانی آنان “قدرت” می گیرد. او همچون شخصیت “مرد” نمایش نامه “جزیره بزها” نوشته “اوگوبتی”، زنان هنرمند فمنیست را زنانی یافته است که در جزیره ای تنها و سرگردان به دنبال جفت شان می گردند. زنانی که خود را در این دو سه دهه به تجربه های هیجان انگیز سپرده اند…..

همین طور که جولیان صحبت می کرد، حس کردم که چقدر عواطفش نسبت به “باب” عمیق و پرشور بوده است. از اینکه باب این طور بی رحمانه به احساساتش ضربه وارد کرده و به اغوای زنان کلاسمان ادامه داده، دچار خشم و تأسف شدم. اما با لبخندی آرام به حرفهای جولیان گوش دادم. بعد از اینکه در آخرین روز ورک شاپ نمایشنامه نویسی، ملیسا و جولیان پته باب را رو کردند، باب جولیان را در کلاس نمایشنامه نویسی به نوعی “مردود” اعلام کرد و به او نمره c داد….

جولیان سرخورده از شیفتگی و حس عاشقانه اش به باب و شکست خورده در تحصیل نمایشنامه نویسی، تابستانش را صرف این کرد که در یک دانشگاه تئاتری معتبر برای گرفتن MFA در رشته نمایشنامه نویسی پذیرفته بشود.

نتیجه تلاش هایش این شد که در دانشگاه Brown پذیرفته شد. جولیان گفت که در آمریکا راه های فراوانی برای تحصیل وجود دارد. دانشگاه براون خرج نقل و انتقالش، همچنین شهریه، و خرج زندگی خودش و بچه هایش را پرداخت کرده است و حالا او فقط باید درس بخواند. جولیان و ملیسا کسانی بودند که در آخرین ورک شاپ ماه مه به دفاع از حق و حقوق من به باب گفته بودند: تو عزت را Betray کرده ای! من از سیاست های پشت پرده اصلاً خبر نداشتم چون تنها خارجی کلاسمان هستم…. جوجه اردک چشم سیاهم میان اردک های سفید چشم آبی…. و از سیلاسوکول های نیرنگ و ریا بسیار دورم. من معصومم مثل یک آدم دو سال و ده ماهه در کشور جدید….. در شهری کوچک بدون تنوع رنگ و نژاد و زبان….

نزدیکی های صبح بود که خواب آندره را دیدم. گویی نوجوان بودم و دانش آموز دبیرستان ایراندخت دزفول، با تمام تلاطم های حسی آن دوره….

به خانه ی آندره رفته بودم خانه اش تلفیقی بود از خانه های قدیمی اروپایی و ایرانی. در یک تصویر آبستره، ادوکلن اش را دیدم روی سنگ سفید دستشویی حمام اش. فضای خواب پوشیده در غلظت مه بود و همه چیز دیگر گویی محو و ناآشکار. بعد انگار خودم را در حیاط دبیرستان ایراندخت دیدم که از در ورودی تا دفتر از میان دو ردیف سیفی کاری عبور می کردم. میوه ی جدیدی روی درخت ها روئیده بود…. میوه ای که هرگز در عمرم ندیده بودم. همه ی این خواب چیزی نبود جز حسی گنگ در یک فیلم کوتاه صامت…. تلفیقی از واقعیت امروز و تصاویری از دیروز…. اما چنین آمیختگی برایم پرسش آمیز بود…..

صبح در سرکار آندره را دیدم که بسیار شاد بود. آیا شادیش از این نبود که ناخودآگاه دریافته بود که در خواب زنی رسوخ کرده است؟

در زمان ۱۵ دقیقه تنفس بین کارم “لیزا” را دیدم که همراه “دن” و پسرش “الکسیس” به کافه تریا آمده بود. لیزا گفت: من عازم سفر به منزل مادرم هستم و بعد از آن به هلند می روم.

بعد دست کرد توی کیفش و مقداری Food Stamp درآورد و گذاشت کف دستم. گفت: کلید صندوق پستی ام را به تو می دهم که ماهانه بروی به آنجا سر بزنی و چک ماهانه مرا بگیری، بعد کمی فکر کرد و گفت: اما مسئلۀ امضاءمان چه خواهد شد؟ که امضاءمان یکی باشد؟

در همین زمان الکسیس گفت می خواهد به توالت برود. لیزا او را به توالت برد. منهم ۱۵ دقیقه وقت تنفس بین کارم تمام شده بود. “دن” با حالتی مهربان و پر احترام نگاهم کرد. می دانستم “دن” و “لیزا” حالا به هم نزدیک شده اند و “لیزا” احتمالاً درباره ی زندگیم با “دن” صحبت کرده است!

به لیزا گفتم: نه….نه…. من این کار را نخواهم کرد…. من این را قبول نمی کنم!

وقتی که به سرکار برمی گشتم، هر چند تحت تأثیر درک و محبت “لیزا” قرار گرفته بودم، اما احساس خردشدگی می کردم. به خود گفتم: عزت….عزیز دلم…. تو در یک کشور بیگانه با حقیقت زندگیت بسیار عریان روبرو هستی. ایستادگی تنها راه بقاء توست!

بعد به این فکر کردم که لیزا به من گفته بود: “حتما شرایطت را با “باب” در میان بگذار. او به من بسیار کمک کرده است و مطمئناً به تو هم کمک خواهد کرد! “

آیا کمک های “باب” به “لیزا” به خاطر این نبوده است که “لیزا” کلیمی است؟ آیا او آن بینش را دارد که بتواند مرا که آمریکایی نیستم و از یک کشور “مسلمان” آمده ام به همان نسبت نگاه کند؟!….

نمی دانم…. نمی دانم…. خودم… خودِ خوبم… به خودم نیرو بده…. به خودم نیرو بده که مقاومت کنم، که بایستم و سرفرازانه زندگیم را رهبری کنم برای پسرم…. برای کاوه ی عزیزم….