شرایطی پیش آمد که بگویم از عده ای  از زنان  کشورم که جفای زیادی بر آنان رفته است. سوخته اند و می سوزند و هیچ دستی برای یاریشان از آستین در نمی آید. چرا که همیشه ملزم به سکوتند. عده شان کم نیست ولی اندوهشان قلبم را سخت می فشارد پس می نویسم برای این زنان که جوانیشان به تاراج رفته است. به تاراج غیرت و عرف و آبرو.

 این زنان که از خانواده های مرفه و بنامی هستند، اگر در زندگی شخصی دچار مشکلاتی شوند، هرگز نمی توانند اعتراض کنند و حرف از جدایی بزنند که به آبرو و حیثیت برادران و پدرانشان لطمه وارد می شود. کتک می خورند، ناسزا می شنوند و نادیده گرفته می شوند. زنانی که از لحاظ تحصیلی و موقعیت شغلی در رده های بالایی قرار دارند ولی عشقی ندارند. گاه به فرزند و کار و تحصیل پناه می برند و گاه نیز به خطا می روند. 

خبری دلم را لرزاند. چند روز پیش مادرم از پشت تلفن  خبر داد که یکی از همسایه ها با مشکلی روبرو شده. آقا سرزده وارد منزل شده و خانم را با مرد دیگری دیده است. پرسیدم کدوم همسایه؟ طفره می رفت. آخر سر حریفم نشد. اسمش را گفت. سکوت کردم.” الو، الو، زنده ای. خیلی بی جنبه ای. همین اخلاقا رو داری که هیچی بهت نمی گم. این موضوع مال چند ماه پیشه”. صدای مادرم را نمی شنیدم.

حدودا هشت سال پیش بود. شب عروسی همسایه مادرم. آپارتمانی مجلل در یکی از بهترین مناطق شمال شهر تهران. آقای همسایه، مردی جوان، خوش قیافه و ثروتمند بود و خانم همسایه هم که در وجاهت بی نظیر بود از خانواده سرشناس و ثروتمند. تنها یک فرق عمده به چشم می خورد. دخترک خوش مشرب بود و اجتماعی و آقا دماغ بالا و از خود راضی. سلام که نمی کرد حتی جواب سلامت را هم نمی داد. نگاهت می کرد و رد می شد و اگر با هم بودند و دخترک سلام و حال و احوال می کرد، آقا بی تعارف جلوی دیگران چشم غره می رفت و به او گوشزد می کرد خوش ندارد زنش با غریبه ها خوش و بش کند.

دخترک غمگین می نمود ولی لبخند داشت. قلبم گواهی می داد این زوج آن قدرها هم که به چشم می آید خوشبخت نیستند. نه این که علم غیب داشته باشم، فقط مشابه آنها را دیده بودم. پس از چندی که پای یک مسافر کوچولو و مامانی به زندگی شان باز شد خیالم راحت تر شد. شاید اینها نوع دیگری بودند. مادرم مدام گوشزد می کرد که اشتباه می کنم و بی خودی نگران زندگی مردم هستم.

از مادرم بیشتر سئوال کردم. برایم گفت دخترک از بی محلی های شوهرش سخت آزرده بوده و چند وقتی بوده که با جوانکی سرو سِر داشته. آقا سرزده به خانه می آید و با دیدن مرد غریبه در آغوش همسرش فریاد می کشد و مردم را خبر می کند. زن سرایدار تعریف کرده که مردک به زن بی توجه بوده، قهرهای طولانی، بی محلی، خوار و کوچک شمردن ضربه هایی بوده که همچون تازیانه به روح دخترک فرو می آمده و او را روز به روز بیشتر تشنه محبت و عشق یک انسان می کرده. او که از جوانی و زیبایی کم نداشته در برخورد با یک مرد، به راحتی به او دل می بازد و خود را در اختیار او قرار می دهد.

 دختری که روزی با هزاران امید و آرزو از آغوش پر مهر و محبت پدر و مادرش به خانه مردی پا گذاشت تا آشیانه عشقش را بنا نهد امروز در سلول خود منتظر حکم دادگاهست. عروسی که زیباییش چشم همه را خیره کرده بود امروز در لباس زندان به گوشه ای نشسته و به عمر کوتاه و از دست رفته اش حسرت می خورد، به کودکی که تا آخر عمر داغ ننگ مادر را به پیشانی دارد. و به پدری که یک شبه پیر و فرتوت شد. آیا پدر برایش وکیل می گیرد؟ مادرش به او گفته:”پدرت نمی خواهد تو دیگر باشی. لکه ننگ نمی خواهد. حجره را بسته. بازار نمی رود. دارد می میرد”.

آقای همسایه، مردی ظاهرا متجدد ولی با افکاری بسیار سنتی، از یک خانواده به شدت پدرسالار پا جای پای پدرش گذاشت و به اصطلاح خودمان دست پیش گرفت. او چند سال حکومت کرد ولی هرگز صاحب دل همسرش نشد. دلی که دیگری به یغما برد و آتشش زندگی شان را سوزاند. امروز خانم همسایه که هنوز ۳۰ سال هم ندارد در مقابل قاضی می ایستد با پایی که توانی ندارد و قلبی که دیگر عشقی و امیدی به آن گرما نمی بخشد و همه در کنجی دیگر برای آقای همسایه دل می سوزانند و برایش زن خوب پیدا می کنند. ولی آیا کسی از خود می پرسد گناه آقای همسایه در این زندگی چه بوده است؟ قضاوت با شما.

 

دوستان عزیز از اینکه برای خواندن این دست نوشته وقت می گذارید متشکرم. با من در ارتباط باشید و مرا از نقطه نظرهای خود آگاه کنید.

E-mail:baharejavan@gmail.com

Face book: Bahar Javan