نامه خوانندگان

یادآوری خاطرات آن سالهای سیاه دردآور است، اما چاره ای نیست باید روزی آن سالها کالبد شکافی شود و آنها که با داعیه اسلام خواهی وارد معرکه شدند و دمار از روزگار روشنفکران و جوانان و مردم ایران درآوردند، افشا شوند.  یکی از خاطرات آن سالهایم را با هم مرور می کنیم.

سال های ۶۴، ۶۵ بود. یکی از دانشجویانی که یکی دو سالی زندانی بود و بعداً تواب شده بود در اول اتوبان کرج ایستگاه عوارض داخل ماشین ها را نگاه می کرد. عینک ذره بینی داشت و از دانشجویان دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) بود. او چهار تن از دوستان خوب من را در اول اتوبان کرج شناسایی کرد و آنها همگی دستگیر شدند و هرکدام چند سالی را در زندان بودند. در شرکتی کار می کردم، چون مدرک پایان تحصیلات دانشگاهی ام را نداده بودند لذا مجبور شدم دوره های یکی دو ساله متعددی را بگذرانم، یکی از این دوره ها، دوره مدیریت صنعتی بود. حمید منتظری همکلاسی قدیم خودم را در سر کلاس دیدم. او هم در یک شرکت ساختمانی توانسته بود کاری پیدا کند و به عنوان مسئول کارگزینی آمده بود که این دوره را ببیند. چند ماهی از کلاس گذشته بود که فشارهای حاکمیت اسلامی به دانشجویانی مثل ما که درسمان تمام شده بود، اما به خاطر مخالفت با آنها مدارک تحصیلی را نمی دادند بسیار زیاد شده بود.هر روز که حمید منتظری را می دیدم نگران تر می شد و می گفت بعضی شب ها در داخل ماشین ژیانی که داشت می خوابد. مرتباً همسر و بچه هایش را که خیلی کوچک بودند جابجا می کرد. در  روزهای آخر قبل از دستگیریش گفت بچه ها را فرستادم خانه مادرشان، و دنبال یک آپارتمان می گشت من هم داشتم به او کمک می کردم که یک جایی پیدا کند که خبردار شدم او را دستگیر کردند. در زندان به خاطر اینکه روی مواضع خود ایستاده بود به همراه عده زیادی دیگر در سال ۶۷ اعدام شد. یادش زنده باد.بعد از دستگیری حمید روزگار بسیار سختی را می گذراندم و مرتباً خبردار می شدم  که دیگر همکلاسی هایم را دستگیر می کنند.یک روز که حال و هوای خوبی نداشتم در کنار خیابان شاهرضا (انقلاب) پیاده به سمت میدان ۲۴ اسفند (انقلاب) می رفتم. شعری را که در کوه می خواندم با خودم زمزمه می کردم. کوهنورد محکم باش، پیروز و پاینده باش، چون قله های سرسخت و محکم در حوادث باش.  رو در کوه و صحرا جسم و جان بیارا.  که دیدم یکی از پشت زد روی شانه ام. دلم ریخت پایین. دیدم یک پاسدار است. آن روزها گشت ثارالله مرتباً در خیابان ها جولان می دادند و افراد را دستگیر می کردند. پرسید داخل کیفت چیست؟ یک سری اسناد و یک روزنامه بود در حاشیه روزنامه مطالبی نوشته بودم که برای یک نشریه بفرستم. چشمش به حاشیه روزنامه افتاد و گفت: شعار هم که می نویسی! مرا گرفت و چون چند قدمی با کمیته سر خیابان وصال فاصله نداشتیم برد داخل کمیته گفت حاج آقا، ایشان شعار نویسی می کنند. به محض ورود به کمیته یک مرد قوی هیکل مرا چپ و راست با سیلی و لگد حسابی زد که من چند بار زمین افتادم. چند نفر دیگر را نیز دستگیر کرده بودند که بیشترشان ۱۵ تا ۲۰ ساله و مجاهد بودند. بعضی هاشان هنوز خودشان را معرفی نکرده بودند. آنها مرا انداختند توی زیر زمین یکی  دو ساعتی که گذشت، من دیگر پایان زندگی را دیده بودم. به یاد آوردم سال ۶۰ را که فله ای در خیابان دستگیر می کردند و شب هنگام لیست ۱۷۰ نفره، ۲۰۰ نفره اعلام می کردند در حالی که بعضی ها هنوز خود را معرفی نکرده بودند. واقعیت این است که جرمی مرتکب نشده بودم که می بایست اینطوری مرا دستگیر کنند. در اواخر سلطنت پهلوی، من که در مبارزه شرکت داشتم، تجربه چند بار فرار از دست ساواک را داشتم که میان دوستانم حالت جوک پیدا کرده بود. به فکر چاره ای افتادم. یکدفعه خودم را به دل درد شدید زدم  و شروع به سرو صدا کردم. یک مأمور جوان آمد و گفت چته؟ گفتم احتیاج به دستشویی دارم. گفت بیا برو. داخل حیاط بزرگ یک دستشویی بود. رفتم داخل دستشویی سرو صورت خود را شستم و قسمت های خاکی شلوار و کتم را پاک کردم آمدم بیرون. دیدم که مأموری در کار نیست. حاج آقایی که به نظر می آمد از مسئولان این مقر باشد آمد طرفم و گفت چکار داری. گفتم حاج آقا کار ما چی می شه، گفت: شما فردا تشریف بیاورید. من هم سرم را انداختم پایین و از در خارج شدم. هر لحظه منتظر بودم که یک نفر روی شانه ام بزند، اما اینطور نشد. نزدیکی های خیابان آناتول فرانس (قدس فعلی) ضلع شرقی دانشگاه تهران شروع کردم به دویدن. فکر می کنم یکی از سریع ترین دو ها را رفتم تا به بلوار رسیدم و فوراً سوار تاکسی شدم.

امروزه، به امید روزی نشسته ام که مسئولانی که مملکت ایران را به این روز انداختند و  جوانان زیادی را که می توانستند منشا اثرات خوبی برای جامعه باشند، ناعادلانه و بدون وکیل و دادگاه از بین بردند، افشا شوند و در دادگاهی مردمی به مردم ایران پاسخ دهند. به امید آنروز!